#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستبیستپنجم
با محبت دستی به سرم کشید و زیر لب الحمداللهی گفت!
اژدرخان بادی به غبغبش انداخت و درحالیکه که خیلی سعی داشت عصبانیت رو از لحن کلامش حذف کنه گفت:-ارسلان همونطور که بهت گفتم من دخترت رو نمیتونم به غریبه بدم،کاری به گرویی بودنش ندارم چون هر چی نباشه دیگه از ناموس ماست،اسم پسر من روش بوده،برای همین ازت خواستگاریش کردم،حتما برای این قضیه اومدی،درسته؟
پوزخند تلخی اومد گوشه لبام میدونستم اژدرخان چرا میگه نمیتونم به غریبه بدمش و ناموس و یادگار پسرم و اینا همش بهونس اون فقط به فکر آبروی خودش و خاندانش بود و بس!
آقام نگاهی بهم انداخت و در جواب اژدرخان گفت:-راستش من به شما و تصمیماتتون احترام میذارم خان،اما من همین یه دخترو دارم،حق بده نگران آیندش باشم،مادرش پا به ماهه اونم دل تو دلش نیست میخواد تکلیف دخترش مشخص بشه!
با حرفای آقام ،اشک توی چشمام حلقه زد،پس من راجع به آنام اشتباه کرده بودمو اون تموم این مدت به فکرم بود!
با صدای اژدرخان از فکر بیرون اومدم:-ایرادی نداره ارسلان بلاخره توهم حقته داماد آیندتو ببینی و بشناسی!
نگاهم توی چشمای اورهان که با سر و صورتی زخمی،اما لباسای تمیز و شیک کنار ساواش نشسته بود گره خورد،شاید هردومون منتظر بودیم تا اژدرخان حرف خواستگاری اورهان رو پیش بکشه اما با حرفی که از دهانش بیرون اومد هردومون متعجب بهم زل زدیم:-ساواش برو آوان رو بیار پسر!
ساواش با چشمایی بیرون زده نگاهی بین منو اورهان رد و بدل کرد و اجبارا چشمی گفت و از جا بلند شد!
پوزخندی عصبی روی لبام نشست دیگه از دست دادن اورهان برام تکراری شده بود، انگار همیشه باید یه چیزی پیدا میشد تا مانع بهم رسیدنمون بشه،مطمئن بودم تمام اینا زیر سر حوریه اس فقط اون میتونست اینجوری نقشه بکشه!
نا امید سر به زیر انداخته بودم و کم مونده بود به گریه بیفتم که با صدای اورهان که از خشم دورگه شده بود جریان خون توی بدنم متوقف شد:-ارسلان خان اگه اجازه بدین من میخوام دخترتونو برای خودم خواستگاری کنم،برادرم آوان نمیتونه شوهر مناسبی برای براش باشه!
آقام گیج نگاهش رو بین اورهان و اژدر خان می گردوند قلب همه آدم های عمارت با حرف های اورهان مثل من به لرزه افتاده بود،سهیلا با رنگ و روی پریده و چشمای گشاد به اورهان نگاه می کرد و حوریه هم با اشاره از اورهان میخواست که ساکت باشه که همون لحظه ساواش به همراه آوان که سرش رو زیر انداخته بود و با انگشتاش بازی می کرد داخل شد:-خان دایی آوان رو آوردم!
چشمای اژدر خان به خون افتاده بود شاید اگه آقام اونجا نبود با یه تیر هر دومون رو خلاص میکرد اما انگار که حرف اورهان رو نشنیده باشه رو به آوان گفت:-بیا بشین اینجا پسرم!
آوان عصبی و وحشت زده پشت سر ساواش پنهون شد:-آوان نمیاد،آقاش ازش متنفره،کتک میزنه!
ساواش دستی به صورتش کشید و شرمزده دست آوان رو گرفت و نزدیک اژدرخان نشوند،چهره آقام حسابی عصبی بود کارد میزدی خونش در نمیومد با اخمای توهم رفته نگاهی به اژدرخان انداخت و از جا بلند شد:-خان تو با این کارت به منو دخترم بی احترامی بزرگی کردی،خودت حاضری دخترتو اینجوری شوهر بدی؟من همین الان دخترمو از اینجا میبرم،شما هم خودتون تکلیف دخترتون رو مشخص کنید!
سه روز از برگشتنم به عمارت میگذشت و تموم این سه روز چشمم به در عمارت خشک شده بود تا شاید خبری از اورهان برسه،نگران حالش بودم هر چند میدونستم اژدرخان نمیتونه به کشتن پسرش رضایت بده اما مطمئن بودم برای فراری دادنم یا اون حرفایی که شبی که آقام اومده بود زده بود حتما ازش حساب پس گرفته یا شایدم شکنجش کرده باشه،از طرفی هم نگران این بودم که نکنه اورهان رو پشیمونش کرده باشن،رختای کثیفمو توی تشت رو به روم انداختم دبه ای آب روش خالی کردمو شروع کردم به چنگ زدن،از وقتی ناهید رفته بود تمام بار عمارت افتاده بود روی دوش گلناز و منم نمیخواستم براش بار اضافی بشم و از طرفی با چنگ زدن به لباسا و شستنشون هم سرگرم میشدمو هم کمی از حرص و نگرانیمو سر اونا خالی میکردم،اوضاع عمارت کاملا معمولی بود و به جز داد و بیدادای گاه به گاه اردشیر صدای دیگه ای شنیده نمیشد،عزیز مثل پروانه دور مادرم میگشت انگار که مادرم قرار بود پادشاه بعدی رو دنیا بیاره،اوضاع سحرناز از همه بدتر بود حسابی گوشه گیر و افسرده شده بود هم به خاطر دوری از مادرش و هم به خاطر جداییش از اکبر انگار توی این مدت اومده بود و طلاق سحرناز رو داده بود،دلم براش میسوخت حس میکردم اون داره تاوان رفتارا و کارای بد مادرشو پس میده اما هر چی سعی میکردم بهش نزدیک بشم از خودش میروندم،با صدای در دستام از حرکت ایستاد مثل تموم این سه روز دعا کردم خبری از ده بالا باشه و با دیدن بهمن یکی از کارگرایی که موقع کتک خوردن اورهان توی حیاط دیده بودمش و داشت با راهنمایی مراد به سمت اتاق عزیز میرفت گل از گلم شگفت.
@hedye110