اهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستهشتاددوم
-پسر به دادمون برس خواهرت رنگ به رو نداره از دیشب تا حالا داشته درد میکشیده و دم نزده اینقدر توی اون ده کوره بهش ظلم کردن که میترسید بگه به زور از زیر زبونش کشیدم،برو تا بلایی سرش نیومده جمیله رو خبر کن!
-خیلی خب آنا الان میرم تو برو بالا سرش بمون تا برمیگردم تنهاش نذار!
با داخل شدن آتاش با عجله کتش رو برداشتمو به سمتش گرفتم،حالا که بهم رحم کرده بود دلم میخواست منم باهاش رفتار بهتری داشته باشم،سری پایین انداخت و گفت:-رخت و لباساتو عوض کن،نذار کسی بفهمه که...
قبل از اینکه جملشو تموم کنه لب زدم:-خیلی خب به کسی چیزی نمیگم!
-اگه تونستی برو پیش فرحناز آنام تو حال خودش نیست ممکنه کمک بخواد!
سری تکون دادمو از اتاق بیرون رفت،هنوزم باورم نمیشد که آتاش اون کار رو کرده باشه،نفس عمیقی کشیدمو لباسامو عوض کردمو از اتاق زدم بیرون و اولین چیزی که چشمم بهش افتاد در اتاق اورهان بود!
با غم رو ازش گرفتمو به سمت اتاق فرحناز قدم برداشتمو به خان که عصبی و تسبیح به دست روبه روی اتاق رژه میرفت سلامی کردم و داخل شدم،بی بی بالا سر فرحناز نشسته بود و ذکر میگفت زیور هم که اصلا توی حال خودش نبود!
طولی نکشید که آتاش با جمیله اومد همه ما از اتاق بیرون رفتیم تا کارشو انجام بده،آتاش کلافه و عصبی به در اتاق زل زده بود و خان هم مدام غر میزد، چند دقیقه ای گذشت و همه به انتظار ایستاده بودیم که خان در اتاق رو باز کرد و بدون اینکه داخل بشه لب زد:
-داری اونجا چه غلطی میکنی مگه نمیدونی کار و زندگی داری بگو ببینم بارش میمونه یا نه؟
با ناراحتی به خان زل زدم چطور میتونست راجع به نوه خودش این حرف رو بزنه اونم اولین نوه اش!
جمیله با خنده در ظاهر شد و گفت:-خان بچه سالمه حرکت میکنه ولی دختر باید این یکی دوماه آخر استراحت کنه و از جاش تکون نخوره،وگرنه معلوم نیست بچه بهش بمونه!
بی بی ضربه آرومی به پشت دستش کوبید و گفت:-بسم الله یعنی باید زود زایمان کنه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻