#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدبیستهفتم
سعی میکردم صدای هق هقم رو میون سینه اش خفه کنم اما دلم بدجور به درد اومده بود،هنوز پامو به عمارت نذاشته بودم و دوباره بلاها سرم آوار شده بود!
اورهان دستشو روی سرم کشید و لب زد:-آروم باش چیزی نشده که!
سرمو از بغلش بیرون کشیدمو با چشمای پر از اشکم بهش خیره شده:-چطوری میتونم آروم باشم؟اگه به گوش خان برسه چی؟اون که مثل تو منو باور نداره!
دستشو قاب صورتم کرد و با انگشتای شصتش اشکامو گرفت:-نگران نباش سهیلا به کسی حرفی نزده،از دیشب تا الان از ترس خودش رو توی اتاق حبس کرده،نه خبر داره گردنبند مال کیه نه به کسی نشونش داده فقط وقتی پاپیچش شدم که چش شده دادش به من تا صاحبش رو پیدا کنم!
گردنبند رو به سمتم گرفت و گفت:-تو همینجا بشین میرم با شعبون حرف بزنم،اگه سهیلا درست گفته باشه اون بیشتر از همه این وسط مقصره!
سری تکون دادم و گردنبند رو از دستش گرفتم و مشغول وارسیش شدم،خودش بود گردنبندی بود که آنام بهم هدیه داده بود حتی زدگی که پایین گردنبند دیده بودم هنوز روش خودنمایی میکرد،مثل روز برام روشن بود که گردنبند رو توی یکی از بقچه هام کنار بقیه طلاهام گذاشته بودم نمیدونستم چطور به اینجا رسیده،با فکری که از ذهنم گذشت لبمو به دندون گزیدم،نکنه کار آنام بود،اون بیشتر از همه از این که من زن دوم شده بودم ناراحت بود و حتی سهیلا رو هم مانع رسیدنم به خوشبختی میدونست و از طرفی کاملا به بقچه هام دسترسی داشت،سرمو به طرفین تکون دادم نه امکان نداشت آنام همچین کاری کنه اون اگه همچین آدم بود مسلما خیلی وقت پیش این بلاها رو سر زنعمو در میاورد تا بخواد کلفتیشو کنه!
با صدای باز شدن در گردنبند رو روی بقچه گذاشتمو سراسیمه از جا بلند شدم و منتظر به لب های اورهان چشم دوختم:-چی گفت؟چیزی دیده بود؟
عصبی دست به کمر زد و موهای آشفته روی پیشونیش رو به سمت بالا هدایت کرد:-میگه از اتاق سهیلا صدای جیغ و داد شنیده و وقتی رسیده که طرف فرار کرده بوده!
-خب...خب چرا از دیشب تا حالا به کسی چیزی نگفته؟ -پرسیدم گفت سهیلا از ترس آبروش ازش خواسته به کسی چیزی نگه و اونم چون میدونسته مجازات میشه سکوت کرده!
نا امید سر به زیر انداختم،اورهان مکثی کرد ادامه داد:-انگار که یه چیزی این وسط میلنگه،سهیلا آدمی نیست به خاطر حفظ آبروش رو همچین مساله ای سر پوش بذاره و ...
با صدای در رشته کلام از دستش در رفت متعجب نگاهی به من انداخت و در اتاق رو باز کرد:-چی شده یاسمین؟
-آقا از ده پایین اومدن وسایلای خانوم رو آوردن!
نگاهی به بقچه های توی دستش انداختم:-فقط همینان؟
-نه آقا بازم هستن،شعبون گاری رو خالی کرده!
-خیلی خب اینارو بذار بیا کمک بقیه رو بیاریم!
یاسمین چشمی گفت و با رفتن اورهان داخل شد و نگاهی همراه با پوزخند بهم انداخت و بقچه هارو ورودی در رها کرد و رفت،نگاهش نشون میداد از چیزی باخبره شایدم با سوالایی که اورهان ازش پرسیده بود به چیزی شک کرده!
عرق سردی که روی پیشونیم نشسته بود رو پاک کردمو مشغول وارسی بقچه هام شدم،تموم طلاهام سر جاشون بود و همونطور که حدس میزدم جای گردنبند مادرم خالی بود،یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟سرم داشت از شدت درد منفجر میشد!
با داخل شدن یاسمین و اورهان اشکامو پس زدم،اورهان نگاهی زیر چشمی بهم انداخت و رو به یاسمین که کنجکاوانه بهم زل زده بود گفت:-منتظر چی هستی تموم شد میتونی بری!
و با رفتن یاسمین در اتاق رو بست و رو بهم کرد و پرسید:-همشونو گشتی؟سرجاش بود؟
بی صدا سرمو به طرفین تکون دادم!
عصبی دستی تو موهاش فرو برد و چرخید سمت در و چشماش رو ریز کرد و تای ابروشو داد بالا،متعجب از واکنشش بهش خیره مونده بودم که یکدفعه ای در اتاق رو باز کرد و یاسمین با دو دست کف اتاق افتاد!
عصبی اخماش رو در هم فرو کرد:-پشت در چیکار میکردی؟نکنه فالگوش وایسادی؟اومدی خبرکشی کنی نه؟
یاسمین هول زده از جا بلند شد و دستی به دامنش کشید و در حالی که از ترس نفس نفس میزد بریده بریده گفت:-نه آقا این حرفا چیه اومدم بپرسم ناشتا برای خانوم بیارم یا نه؟
اورهان با ابرو اشاره ای به در کرد و عصبی غرید:-برو بیرون هر وقت چیزی خواستیم خبرت میکنیم،دور و بر این اتاق پیدات نشه فهمیدی؟
-ببب...بله آقا!
یاسمین اینو گفت و پا تند کرد سمت مطبخ،اورهان که حالا عصبی تر از قبل به نظر میرسید در اتاق رو بست و با اخم شدیدی که پیشونیشو چروک انداخته بود لب زد:-مطمئنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست،احتمال میدم سهیلا خودش این بازی رو راه انداخته باشه،الانم یاسمین رو فرستاده تا عکس العمل منو بهش گزارش بده،اما کی گردنبند رو بهش داده؟
به سمتم قدم برداشت و دستمو کشید و همراه هم گوشه ای از اتاق نشستیم و با صدای آروم تری انگار که داشت اتفاقای افتاده رو برای خودش سبک سنگین میکرد گفت:-چیزی که مشخصه اینه که یکی گردنبند تورو برداشته تحویل اون شخص داده ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷