🌷🌷🌷
جملاتی کوچک با مفاهیم بزرگ
👌آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
👌اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
👌یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد...
👌قدر لحظهها را بدانيد!
زمانی میرسد که دیگر شما نمیتوانید بگوئید جبران میکنم.
👌از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟
چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
👌غصّههایتان را با قاف بنویسيد تا هرگز باورشان نکنيد!
انگار فقط قصّه است و بس...
👌هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند!
پس مراقب گفتارتان باشيد...
👌جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد!
دستاندازها نعمت بزرگی هستند...
👌و نکتهی آخر :
هیچوقت فراموش نكنيد كه :
" دنيا تكرار نمیشود . . .پس زندگی کنید
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههفتادهفتم
و باز هم سكوت...ديدار به پايان مى رسد و هر گروه به اردوگاه خود باز مى گردد.
خداوند انسان را آزاد و مختار آفريده است. خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان مى دهد و اين خود انسان است كه بايد انتخاب كند. امشب عمرسعد مى توانست حسينى شود و سعادت دنيا و آخرت را از آن خود كند.
شايد با خود بگويى چگونه شد كه امام حسين(ع) به عمرسعد وعده داد كه اگر به اردوگاه حق بيايد براى او بهترين منزل را مى سازد و زن و بچّه هاى او نيز، سالم خواهند ماند.
اين نكته بسيار مهمّى است. شايد فكر كنى كه عمرسعد يك نفر است و پيوستن او به لشكر امام، هيچ تأثيرى بر سرنوشت جنگ ندارد، امّا اگر به ياد داشته باشى برايت گفتم كه عمرسعد به عنوان يك شخصيّت مهم، در كوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان يك دانشمند وارسته مى شناختند.
من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسينى مى شد، بيش از ده هزار نفر حسينى مى شدند و همه كسانى كه به خاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسين(ع) آمده بودند به امام ملحق مى گشتند و سرنوشت جنگ عوض مى شد.
و شايد در اين صورت ديگر جنگى رخ نمى داد. زيرا وقتى ابن زياد مى فهميد عمرسعد و سپاهش به امام حسين(ع) ملحق شده اند، خودش از كوفه فرار مى كرد، در نتيجه امام به راحتى مى توانست كوفه را تصرّف كند و پس از آن به شام حمله كرده و به حكومت يزيد خاتمه بدهد.
همسفرم! به نظر من يكى از مهم ترين برنامه هاى امام حسين(ع) در كربلا، مذاكره ايشان با عمرسعد بوده است.
امام حسين(ع) در هر لحظه از قيام خود همواره تلاش مى كرد كه از هر موقعيّتى براى هدايت مردم و دور كردن آنها از گمراهى استفاده كند، امّا افسوس كه عمرسعد وقتى در مهم ترين نقطه تاريخ ايستاده بود، بزرگ ترين ضربه را به حق و حقيقت زد، آن هم براى عشق به حكومت!
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
خدایا!
صدایم را بشنو گاهی که صدایت میکنم..
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
شبتون بخیر التماس دعای فرج
🦋🌹💖
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
الهی به امید تو💚
💐☘❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
صد قافله دل به جمکران آورديم!
رو جانب صاحب الزمان آورديم!
ديديم که در بساط ما آهی نيست
با دست تهی، اشک روان آورديم!
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارم 🧸
نشستم کنارشو زانوهامو تو بغل گرفتم:-چرا ما باید توی این اتاق نم زده و سرد زندگی کنیم و بعد از اونا عذا بخوریم؟مگه خونشون از ما رنگین تره؟منم نوه احمد خانم چرا ما باید ته مونده غذای اونارو بخوریم؟
-آیسن؟اگه خانوم حرفاتو بشنوه خیلی بد میشه پس زبون به دهن بگیر تا این رو بالشتی رو بدوزم بعد یواشکی میرم آشپزخونه اول برای تو و آقات غذا میکشم!
-ببین تو هم میگی خانوم،چرا؟مگه تو عروس بزرگه نیستی؟اصلا من نمیفهمم چرا آقام اعتراضی نمیکنه؟چرا من نباید مثل سحرناز جلوی اون آیینه نقره کاری شده بشینمو موهامو شونه بزنم؟
💖
با دیدن چهره غمگین و چشمای پر از اشک مادرم از حرفی که زده بودم پشیمون شدم میدونستم دلیل تموم این رفتاراشون دخترزا بودن مادرمه،اما تو کتم نمیرفت،مگه اردشیر چیکار میتونست انجام بده که من نمیتونستم؟با اینکه پنج سال ازش کوچکتر بودم اما من کار بلدتر از اون تنبله به قول خان مفت خور بودم!
تا خواستم حرفایی که زده بودمو ماست مالی کنم صدای زنعمو اومد:ساقی بیا سفره رو بنداز الان خان میرسه!
سوزن رو از دستای پینه بسته مادرم گرفتمو با صدایی که پشیمونی توش موج میزد گفتم:بده من تمومش میکنم آنا!
آخرین کوک رو بالشتی رو زدمو سریع از سر جام بلند شدمو سفره رو پهن کردم الانا بودکه آقام سر برسه!
با صدای باز شدن در اتاق لبخند کمجونی اومد روی لبام که با دیدن مادرم و قابلمه غذای تو دستش محو شد،آخه اجازه نداشتیم قبل از اومدن بزرگتر به خونه غذا بخوریم و منم خیلی گشنم بود!
چند دقیقه ای گذشت،صدای باز شدن در با قار و قور شکمم قاطی شد،آقام کلاهش رو از سرش برداشت و کتش رو در آورد:-آیسن بیا اینا رو آویزون کن!
-سلامی کردمو کت رو از دستش گرفتمو آویزون کردم!
رو به مادرم گفت:زمستون امسال خدا به دادمون برسه مشخصه سرمای سختی در پیش داریم باید یه فکری به حال در و دیوارای این اتاق بکنیم!
-اخمام توی هم گره خورد حیف که دخترها جلوی بزرگترشون حق اظهار نظر نداشتن وگرنه خوب میدونستم باید چی بگم،کلی از اتاقای بالای ایون این عمارت خالی بود و بابا فقط چون پسر نداشت یکی از اونارو لایق خودش نمیدونست!
با اشتهایی که دیگه کور شده بود سر سفره نشستمو تو کاسه آبگوشتی که مادرم برام کشید،کمی نون خورد کردمو مشغول خوردن شدم!
ناهارمون که تموم شد سفره رو جمع کردم و آقام بالشتشو گذاشت یه گوشه تا به قول خودش چرتی بزنه،مادرمم مشغول دوختن بقیه روبالشتیا شد، کنارش نشستمو با خورده پارچه ها مشغول درست کردن لباس برای عروسکم شدم عروسکی که با کاه برای خودم درست کرده بودم،همیشه دوست داشتم خواهر داشتم تا دیگه تنها نباشم اینقدر از دخترزا بودن مادرم توی گوشم خونده بودن که حتی توی آرزوهامم به داشتن برادر فکر نمیکردم!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههفتادهفتم
عمرسعد به خيمه خود باز گشته است. در حالى كه خواب به چشم او نمى آيد.
وجدانش با او سخن مى گويد: "تو مى خواهى با پسر پيامبر بجنگى؟ تو آب را بر روى فرزندان زهرا(س) بسته اى؟".
به راستى، عمرسعد چه كند؟ عشق حكومت رى، لحظه اى او را رها نمى كند. سرانجام فكرى به ذهن او مى رسد: "خوب است نامه اى براى ابن زياد بنويسم".
او قلم و كاغذ به دست مى گيرد و چنين مى نويسد: "شكر خدا كه آتش فتنه خاموش شد. حسين به من پيشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوى مدينه برگردد. خير و صلاح امّت اسلامى هم در قبول پيشنهاد اوست".
عمرسعد، نامه را به پيكى مى دهد تا هر چه سريع تر آن را به كوفه برساند.
امروز پنج شنبه، نهم محرّم و روز تاسوعا است.
خورشيد بالا آمده است. ابن زياد در اردوگاه كوفه در خيمه فرماندهى نشسته است. امروز نيز، هزاران نفر به سوى كربلا اعزام خواهند شد. دستور او اين است كه همه مردم بايد براى جنگ بيايند و اگر مردى در كوفه بماند، گردنش زده خواهد شد.
فرستاده عمرسعد نزد ابن زياد مى آيد.
ــ هان، از كربلا چه خبر آورده اى؟
ــ قربانت شوم، هر خبرى كه مى خواهيد داخل اين نامه است.
ابن زياد نامه را مى گيرد و آن را باز كرده و مى خواند. نامه بوى صلح و آرامش مى دهد. او به فرماندهان خود مى گويد: "اين نامه مرد دل سوزى است. پيشنهاد او را قبول مى كنم".
او تصميم مى گيرد نامه اى به يزيد بنويسد و اطّلاع دهد كه امام حسين(ع) حاضر است به مدينه برگردد. ريختن خون امام حسين()براى حكومت بنى اُميّه، بسيار گران تمام خواهد شد و موج نارضايتى مردم را در پى خواهد داشت.
او در همين فكرهاست كه ناگهان صدايى به گوش او مى رسد: "اى ابن زياد، مبادا اين پيشنهاد را قبول كنى!".
خدايا، اين كيست كه چنين گستاخانه نظر مى دهد؟
او شمر است كه فرياد بر آورده: "تو نبايد به حسين اجازه دهى به سوى مدينه برود. اگر او از محاصره نيروهاى تو خارج شود هرگز به او دست پيدا نخواهى كرد. بترس از روزى كه شيعيان او دورش را بگيرند و آشوبى بزرگ تر بر پا كنند".
ابن زياد به فكر فرو مى رود. شايد حق با شمر باشد. او با خود مى گويد: "اگر امروز، امير كوفه هستم به خاطر جنگ با حسين است. وقتى كه حسين، مسلم را به كوفه فرستاد، يزيد هم مرا امير كوفه كرد تا قيام حسين را خاموش كنم".
آرى، ابن زياد مى داند كه اگر بخواهد همچنان در مقام رياست بماند، بايد مأموريّت مهمّ خود را به خوبى انجام دهد. نقشه كشتن امام حسين(ع) در مدينه، با شكست روبرو شده و طرح ترور امام در مكّه نيز، موفق نبوده است. پس حال بايد فرصت را غنيمت شمرد.
اين جاست كه ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد:
ــ آفرين! من هم با تو موافقم. اكنون كه حسين در دام ما گرفتار شده است نبايد رهايش كنيم.
ــ اى امير! آيا اجازه مى دهى تا مطلبى را به شما بگويم كه هيچ كس از آن خبرى ندارد؟
ــ چه مطلبى؟
ــ خبرى از صحراى كربلا.
ــ اى شمر! خبرت را زود بگو.
ــ من تعدادى جاسوس را به كربلا فرستاده ام. آنها به من خبر داده اند كه عمرسعد شب ها با حسين ارتباط دارد و آنها با يكديگر سخن مى گويند.
ابن زياد از شنيدن اين خبر آشفته مى شود و مى فهمد كه چرا عمرسعد اين قدر معطّل كرده و دستور آغاز جنگ را نداده است.
ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد: "اى شمر! ما بايد هر چه سريع تر جنگ با حسين را آغاز كنيم. تو به كربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر ديدى كه او از جنگ با حسين شانه خالى مى كند بى درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهى نيروها را به عهده بگير و جنگ را آغاز كن".
ابن زياد دستور مى دهد نامه مأموريّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشين عمرسعد به سوى كربلا مى رود.
مايلى نامه ابن زياد به عمرسعد را برايت بخوانم: "اى عمرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كنى و اين قدر وقت را تلف كنى. بدون درنگ از حسين بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش، زير سمّ اسب ها قرار بدهى زيرا او ستم كارى بيش نيست".
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سلام دوستان عزیزم وقتتون بخیر......
الان تو صف واکسن هستم.... ناخواسته به حرف آقائی که تو صف واکسن جلو من ایستاده گوش کردم البته سعی میکرد آهسته صحبت کنه ولی چون کنارشون بودم صداشون رو میشنیدم..... ایشون راجع به اهل بیت و مخصوصا امام حسین علیه السلام صحبت میکرد و اینکه تعصب ما نسبت به اهل بیت بیجاست و کتاب معرفی میکرد که برید مطالعه کنید و فلان و بهمان...... و با چند نفری که حرف میزد اونا هم متاسفانه مطالعه ای راجع به اهل بیت علیم السلام نداشتن...... به خودم اومدم و گفتم جای تاسف داره که انقدر مطالعه نداریم که جواب این جور آدم های معاند رو بدیم........ و از طرفی خوشحال شدم که برای شناخت اهل بیت علیم السلام قدم کوچکی برداشته ام تا دوستان کانالم که خیلی هاشون وقت کافی برای مطالعه ندارند لااقل بتونند از این طریق راجع به اهل بیت علیم السلام اطلاعاتشون رو بالا ببرند....
@Yare_mahdii313
-
و تو گفتی دوستت دارم؛
بقیهاش را نمیدانم!
من سال هاست که با آن لالایی ڪوتاهت
به خواب رفتھام مادر....
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
"!"اگـہ عطر؎ رو باࢪها براۍ دیدنِ کسے بزنید،
دیگـہ اون عطر،
عطر شما نیسټ، عطــࢪاونه، بوۍ اونو میدھ...
حتٰے وقتے بھ خودتون میزنید!
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
🦋🌹💖
تا به کی وصف تورا گفتن و روی تو ندیدن
پرده بردار ز سیما، بابی انت و امی
اللهم عجل لوليك الفرج
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپنجم 🧸
از بیرون صدای زنعمو به گوشم خورد:-ساقی کجا رفتی باز بیا چایی خان رو دم کن،نکنه خوابی!
نگاهی به چهره مظلوم مادرم انداختم این عمارت کلی کلفت و نوکر داشت اما بازم زنعمو از مادر من کار میکشید انگار که دشمن خونیش بود:-من میرم آنا تو به کارت برس!
قبل از اینکه چیزی بگه درو باز کردمو از اتاق خارج شدم!
رو به روی زنعمو ایستادمو گفتم:-آنام دستش بنده من دم میکنم!
-مگه داره چه غلطی میکنه که دستش بنده؟کی از خان واجب تره؟نکنه داره برای آقات عشوه میاد که تورو فرستاده؟حالا بدم نشد که اومدی خودم میخواستم وقتی آقات خونه نبود بیام سراغت راه بیفت ببینم!
گوشمو گرفت و کشوند سمت گوشه حیاط:-آخ ولم کن دردم گرفت!
-خفه شو و راه بیفت!
با درد داد زدم:-باشه زنعمو گوشمو ول کن میام!
هلم داد یه گوشه حیاط و تکیه ی کوچیکی شیشه فرو رفت توی دستم و آخم بلند شد!
-اینارو میبینی؟ تیکه های آیینه سحرنازه،انقدر صبح عین جغد شوم دم اتاقش وایسادی و به آیینش زل زدی تا بلاخره شکست،شانس آوردی آقات خونه بود وگرنه همون موقع گیساتو قیچی میکردم،از قدیمو ندیم گفتن چشم رنگیا چشماشون شوره به خصوص این چشمای تو که هی مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکنه،یه بار دیگه ببینم سمت اتاق منو دخترم اومدی چشماتو از کاسه درمیارم الانم گمشو برو چایی درست کن بده گلناز بیاره خودت اونورا پیدات نشه بفهمم به آقاتم چیزی گفتی تیکه تیکت میکنم!
آروم با دست گوشمو مالوندم تا از دردش کم بشه:پیرزن چاق!
با صدای خنده ریزی که اومد پشت سرمو نگاه کردمو فهمیدم بازم مثل همیشه بلند بلند فکر کردم!
با خجالت گفتم:-الان چایی رو درست میکنم گلناز!
-نه نیازی نیست خودم درستش میکنم میگم تو کردی میترسم خودتو بسوزونی!
تشکری کردمو در حالی که از سرما مثل بید میلرزیدم برگشتم به اتاقمون:
-چی شد آیسن،چرا زود برگشتی؟
-گلناز دم کرده بود آنا!
سرمو گذاشتم روی پاهاشو دراز کشیدم،از زنعمو متنفر بودم دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم اما نمیشد!همیشه کاراشو زیرزیرکی تلافی میکردم چون اگه میفهمید به قول خودش روزگارمو سیاه میکرد،با فکری که به ذهنم رسید لبخندی از بدجنسی اومد روی لبام اما باید چند ساعتی دندون رو جیگر میذاشتم،با لالایی ترکی که مادرم برام میخوند طولی نکشید به خوابی عمیق فرو رفتم!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴