eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 پا تند کردم سمتش و خواستم چیزی بگم که حرفای عمو اومد توی سرم،با خودم گفتم نکنه بلایی سرم بیاره،کمی فاصله گرفتم،اخمی آوردم روی پیشونیمو دستمو زدم کمرم و با صدایی بم تر از حالت معمولی داد زدم:-هی آقا،میدونی خونه خدیجه بی بی کجاس؟ بیل رو گرفت توی یه دستشو با دستش دیگش سعی کرد عرق روی پیشونیش رو خشک کنه و همزمان برگشت سمت من و دستش توی همون حالت ثابت موند،منم خشکم زده بود،چند ثانیه ای گذشت تا با لبخند بزرگی که اومد روی لباش دستام شل شدن و از خجالت سرمو پایین انداختم با خنده گفت:-نه اونجوریام که فکر میکردم ترسو نیستی،شایدم فقط از قورباغه ها میترسی! نفسمو صدا دار بیرون دادمو زیر لب با صدایی که خودم به زور شنیدمش غریدم:-خدایا این اینجا چیکار میکنه! -فکر میکنم اینجا روستای ماس،خودت اینجا چیکار میکنی؟مگه مال روستای پایین نیستی؟ از اینکه صدامو شنیده بود جا خوردم،با دهنی که از تعجب باز مونده بود نگاهی بهش انداختمو ساکت موندم،بیل رو انداخت زمین و رو به پیرمردی که کمی اونطرف تر مشغول کار بود داد زد:-مش شعبون بیا اینجا! پیرمرد با سرعت خودشو رسوند و گفت:-بله آقا؟ -تا من برمیگردم کار اینجا رو تموم کن! نگاه کنجکاوانه ای به من انداخت و گفت:-چشم آقا! خاک روی جلیقشو با دست تکوند وجلوتر از من راه افتاد داشتم باتعجب بهش نگاه میکردم که روشو دوباره کرد سمتمو گفت:-مگه نمیخواستی بری خونه خدیجه بی بی؟فک بازموندمو جمع کردمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم! -خیلی خب پس راه بیفت! با خودم گفتم من که تو این روستا جایی رو نمیشناسم،نکنه به جای خونه خدیجه بی بی منو جای دیگه ای ببره؟دوباره نگاهی بهش انداختمو سرمو به طرفین تکون دادم تا فکرای منفی رو از سرم دور کنم و دنبالش راه افتادم! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🦋🌻🦋
『♥️』 به قول چاوشی: دنیا که دنیا نیست زندونه....                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
『♥️』 حال یک دل را اگر کردی خراب، آماده باش ‏اشک چشم دلشکسته، خانه ویران میکند :)                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
『♥️』 و عشق مرگِ رهایی بخشِ مرا از تمام تلخی‌ها می‌آکند ... 🔻احمد_شاملو                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون تو فقط نگاه مى كنى! مى بينى كه همه با شنيدن خبر شهادت خود، غرقِ شادى هستند و بوى خوش اطاعت يار، فضا را پر كرده است، امّا هنوز سؤالى در ذهن تو باقى مانده است. سر خود را بالا مى گيرى و به چهره عمو نگاه مى كنى. منتظر هستى تا نگاه عمو به تو بيفتد. و اينك از جا برمى خيزى و مى گويى: "عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟" با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره عمو مى نشانى. و دوباره سكوت است و سكوت. همه مى خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه مى گويند؟ چشم ها گاه به امام حسين(ع) نگاه مى كند و گاه به تو. چرا اين سؤال را مى پرسى؟ مگر امام نفرمود همه كشته خواهيم شد. اما نه! تو حق دارى سؤال كنى. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست. تو تنها سيزده سال سن دارى. امام، قامت زيباى تو را مى بيند. اندوه را با لبخند پيوند مى زند و مى پرسد: ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟ ــ مرگ و شهادت براى من از عسل هم شيرين تر است. چه زيبا و شيرين پاسخ دادى! همه از جواب تو، جانى دوباره مى گيرند و بر تو آفرين مى گويند. تو اين شيوايى سخن را از پدرت، امام حسن(ع) به ارث برده اى. امام با تو سخن مى گويد: "عمويت به فدايت! آرى، تو هم شهيد خواهى شد". با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود تو را فرا مى گيرد. آرى! تو عزيز دل امام حسن(ع) هستى! تو قاسم هستى! قاسم سيزده ساله اى كه مايه افتخار جهان شيعه است. به راستى كه شما از بهترين ياران هستيد. چه استوار مانديد و از بزرگ ترين امتحان زندگى خويش سر بلند بيرون آمديد. تاريخ همواره به شما آفرين مى گويد. اكنون امام حسين(ع) نگاهى به ياران خود مى كند و مى فرمايد: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد". همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست! امام تك تك ياران خود را نام مى برد و جايگاه و خانه هاى بهشتى آنها را نشانشان مى دهد. بهشت در انتظار شماست. آرى! امشب بهشت، بى قرار شما شده است. براى لحظاتى سراسر خيمه غرق شادى و سرور مى شود. همه به يكديگر تبريك مى گويند، بهترين جاى بهشت! آن هم در همسايگى پيامبر! فرشتگان با تعجّب از مقام و جايگاه شما، همه صف بسته اند و منتظر آمدن شمايند. شما مى رويد تا نام خود را در تاريخ زنده كنيد. به راستى كه دنيا ديگر يارانى به باوفايى شما نخواهد ديد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
AUD-20220111-WA0029.mp3
4.43M
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
1_1117481834.mp3
7.22M
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
شبتون پراز یاد خدا........ 🦋🌹🌟✨👇🌹🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌🎆✨🌙--------------------🌟 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج 🎆✨🌙✨‌‌--------------------🌟
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا شروع سـخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگـیرد قـرار خوشم چون که باشی مرا در کنار سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ☘💐🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هل من ناصر ینصر صاحب الزمان؟ من بگردم گردِ آن یاری که می‌گردد پِی‌ اَم اللهم عجل لولیک الفرج                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 هر کودوم از قدماش سه برابر من بود به زور بهش میرسیدم،تموم مسیر رو دویده بودمو پاهام دیگه جون نداشتن،همونجور که جلو جلو راه میرفت نگاهی بهش انداختم چقدر قدش بلند بود تو خانواده ما تنها کسی که انقدر قد بلند بود آقام بود وگرنه عمو اتابک فقط از پهنا رشد کرده بود با این فکر خنده ریزی کردم! -به چی میخندیدی؟ دوباره چشمام از تعجب گرد شد من که بی صدا خندیده بودم چجوری فهمیده بود؟حتما پشت سرش هم چشم داشت! با خجالت گفتم:-هیچی میشه یکم آروم تر راه برین تا منم بهتون برسم؟ قدم هاشو کمی آهسته تر کرد و گفت:-اگه میخوای برگردی روستای پایین باید عجله کنی یکم دیگه هوا تاریک میشه! تندتر قدم برداشتمو گفتم:-خونه خدیجه بی بی خیلی از اینجا دوره؟ -نه همین نزدیکیاس!چرا این همه راه رو تنها اومدی نترسیدی کسی بلایی سرت بیاره؟یه تای ابرومو بالا دادمو با حالت غدی گفتم:میتونم از پس خودم بر بیام تازه مردم روستای ما مثل اینجا نیستن سرشون تو زندگی خودشونه کاری به کار کسی ندارن! -مگه مردم اینجا چطوری ان؟ -مردمشو نمیدونم اما خان و پسراش رو میشناسم آدمای خوبی نیستن تازه شنیدم خان اینجا دو تا زن داره! -خنده ی بلندی کرد و گفت:-اگه اونم زنش مثل اشرف خاتون بود جرات نمیکرد سرش هوو بیاره! - اشرف خاتون رو از کجا میشناسی؟ خنده بانمکی کرد و گفت:من زیر دست خان اینجام،یکی دوباری باهاش رفتم عمارتشون! پاهام از حرکت ایستادن،زنعمو راست میگفت که آخر این زبونم سرمو به باد میده! ایستاد و نگاهی بهم انداخت و گفت:-نمیخواد بترسی بهش چیزی نمیگم خودمم دل خوشی ازش ندارم! نفسی از سر آسودگی کشیدمو زل زدم به چکمه های سبز رنگم و بی سرو صدا بقیه راه رو ادامه دادم چند لحظه ای گذشت و سنگینی نگاهشو روی خودم حس کردم سرمو بالا آوردم و با نیمرخ خندونش مواجه شدم،اخمامو کشیدم توی هم حتی دیگه جرأت نداشتم بپرسم به چی میخنده،آخه اگه به خان میگفت چه حرفایی راجع بهش زدمو اونم به گوش آقام میرسوند سرمو بیخ تا بیخ میبرید آخه من اجازه نداشتم با هیچ غریبه ای هم کلام بشم چه برسه به اینکه راجع به خان بهش نظر بدم! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『♥️』 دقیقا همون جا که از آدما خسته میشی خدا یکی رو میاره وسط زندگیت و میگه:ببین چی واست نگه داشتم.                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
『♥️』 تاریکم فردا هم سراغ من نیا کلا سراغ من نیا.                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هنوز ياران در حضور امام هستند و از هم نشينى با امام و شنيدن رضايت خدا و زيبايى هاى بهشتى كه در انتظار آنهاست، لذت مى برند. اكنون امام حسين(ع) برنامه هاى امشب را مشخّص مى كند. ايشان همراه با ياران خود از خيمه بيرون مى آيد. شب از نيمه گذشته است. سپاه كوفه پس از ساعت ها رقص و پايكوبى به خواب رفته اند. اوّلين دستور امام اين است كه فاصله بين خيمه ها كم شود و خيمه زنان و كودكان در وسط قرار گيرد. چرا امام اين دستور را مى دهد؟ بايد اندكى صبر كنيم. خيمه ها با نظمى جديد و نزديك به هم بر پا مى شود. امام دستور مى دهد تا سه طرف خيمه ها، خندق ( چاله عميق ) حفر شود. همه ياران شروع به كار مى كنند. كارى سخت و طاقت فرساست، فرصت هم كم است. در تاريكى شب همه مشغول كاراند. عدّه اى هم نگهبانى مى دهند تا مبادا دشمن از راه برسد. كار به خوبى پيش مى رود و سرانجام سه طرف اردوگاه، خندق حفر مى شود. امام از چند روز قبل دستور داده بود تا مقدار زيادى هيزم از بيابان جمع شود. اكنون دستور مى دهد تا هيزم ها را داخل خندق بريزند. با آماده شدن خندق يك مانع طبيعى در مقابل هجوم دشمن ساخته شده و امام از اجراى اين طرح خشنود است. امام به ياران خود مى گويد: "فردا صبح وقتى كه جنگ آغاز شود، دشمن تلاش مى كند كه ما را از چهار طرف مورد حمله قرار دهد، آن هنگام اين چوب ها را آتش خواهيم زد و براى همين دشمن فقط از روبرو مى تواند به جنگ ما بيايد". حالا مى فهمم كه امام از اين طرح چه منظورى دارد. برنامه بعدى، آماده شدن براى شهادت است. امام از ياران خود مى خواهد عطر بزنند و خود را براى شهادت آماده كنند. فردا روز ملاقات با خداست. بايد معطّر و آراسته و زيبا به ديدار خدا رفت. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ارباب جان .... صبح پنجشنبه است و هوایت به دلم افتاده ای رفیق ابدی حضرت ارباب سلام تصویر حرم حضرت عباس (ع)                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻