هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدهفتم
اكنون ديگر وقت آن است كه حكايت سقّاى كربلا را برايت روايت كنم.
او علمدار و جوانمرد سى و پنج ساله كربلا بود. آيا مى دانى كه چرا او را سقّاى كربلا ناميده اند؟
از روز هفتم كه آب را بر امام حسين(ع) و يارانش بستند، او بارها و بارها همراه ديگر ياران، به سوى فرات حملهور مى شد تا براى خيمه ها، آب بياورد.
البته تو خود مى دانى كه دشمن، هزاران نفر را در اطراف فرات مأمور كرده است تا نگذارند كسى آب ببرد، امّا عبّاس و همراهانش هر بار كه به سوى فرات مى رفتند، با دست پر، باز مى گشتند.
آرى! تا فرزندان اُم ّالبَنين زنده اند، در خيمه ها، مقدارى آب پيدا مى شود.
در روايت ها آمده است كه پس از شهادت حضرت زهرا((س))، حضرت على(ع) به برادرش عقيل فرمود: "همسرى براى من پيدا كن كه از شجاع ترين طايفه عرب باشد". عقيل نيز، اُمّ البنين را معرّفى كرد. او از طايفه اى بود كه شجاعت و مردانگى آنها زبانزد روزگار بود. اكنون چهار پسر اُم ّالبَنين عبّاس، جعفر، عثمان و عبدالله در كربلا هستند.
فرزندان اُمّ البنين تصميم گرفته اند كه بار ديگر براى آوردن آب به سوى فرات بروند.
دشمن از هر طرف در كمين آنها بود. آنها بايد از ميان چهار هزار سرباز مى گذشتند. خبر به آنها مى رسد كه آب در خيمه ها تمام شده است و تشنگى بيداد مى كند.
اين بار، عبّاس تنها با سه تن از برادران خود به سوى فرات حركت مى كند، زيرا يارانى كه پيش از اين او را همراهى مى كردند، اكنون به بهشت سفر كرده اند. آنها تصميم خود را گرفته اند. اين كار، دل شير مى خواهد. چهار نفر مى خواهند به جنگ چهار هزار نفر بروند.
حماسه اى شكل مى گيرد. پسران حيدر كرّار مى آيند! آنها لشكر چهار هزار نفرى را مى شكافند و خود را به آب مى رسانند.
عبّاس مشك را پر از آب مى كند و بر دوش مى گيرد و همراه برادران خود به سوى خيمه ها حركت مى كند، امّا آنها هنوز لب تشنه هستند.
مسلماً راه برگشت بسيار سخت تر از راه آمدن است. اين جا بايد مواظب باشى تا تيرى به مشك اصابت نكند.
مشك بر دوش عبّاس است و سه برادر همچو پروانه، دور آن مى چرخند. آنها جان خود را سپر اين مشك مى كنند تا مشك سالم به مقصد برسد. همه بچّه ها در خيمه ها، منتظر اين آب هستند. آيا اين مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ صداى "آب، آب" بچّه ها هنوز در گوش پسران اُمّ البنين است.
آنها تيرها را به جان مى خرند و به سوى خيمه ها مى آيند. نمى توانم اوج حماسه را برايت به تصوير بكشم. عبّاس مشك بر دوش دارد و اشك در چشم!
او وقتى از فرات بالا آمد، سه برادرش همراه او بودند. تا اينكه دشمن شروع به تيرباران كرد و جعفر روى زمين افتاد. در واقع، او همه تيرها را به جان خريد. عبّاس مى خواهد بايستد و برادر را در آغوش كشد، امّا فرصتى نمانده است. جعفر با گوشه چشم، به او اشاره مى كند كه اى عباس برو، بايد مشك را به خيمه ها برسانى.
آيا مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ اشك در چشمان عبّاس حلقه زده است. آنها به راه خود ادامه مى دهند. كمى جلوتر، برادر ديگر بر زمين مى افتد.
عبّاس و ديگر برادرش به سوى خيمه ها مى روند. ديگر راهى تا خيمه ها نمانده است، امّا سرانجام برادر ديگر هم روى زمين مى غلتد.
همه كودكان چشم انتظارند. آنها فرياد مى زنند: "عمو آمد، سقّاى كربلا آمد"، امّا چرا او تنهاى تنها مى آيد؟
عزيزانم! بياشاميد، كه من سه برادر را براى اين آب از دست داده ام.
آيا عبّاس باز هم براى آوردن آب به سوى فرات خواهد رفت؟! اكنون نزديك ظهر است و گرماى آفتاب بيداد مى كند. اين همه زن و بچّه و يك مشك آب و آفتاب گرم كربلا!
ساعتى ديگر، باز صداى "آب، آب" كودكان در صحرا مى پيچد.
عبّاس بايد چه كند؟
او كه ديگر سه برادر ندارد. آنها پر كشيدند و رفتند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
EMO Band - Mahe Khoshgelam.mp3
8.38M
❄️ من واست دیوونم....
تموم آدمای شهر اینو میدونن ...🔥
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
4_6017028579290776023.mp3
13.4M
🍃💐💫🎼☀️آوای بسیااار زیبا و شااادِ لری که از افتخارات اقوام مختلف لر میگه وهمه لرها رو به همدلی و عشق دعوت میکنه👌😍.
🍃💫💐☀️یه نکته بسیار جالبِ اقوام لر اینه که این قوم سلحشور و با وفا ؛ شیعه خالص هستن و هیچ دین و مذهب دیگه ای در این قوم اصیل وجود نداره👌😍 .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤
خدایا 🙏
آرامش راهمچون دانہ های برف❄️
آرام و بیصدا ❄️
بہ سرزمین قلب کسانی💕
کہ برایم عزیزند بباران🌨❄️🌨
و عزیزانم را در پناهت حفظ فرما
یڪ شب پر از آرامش ✨
یڪ دل شاد و بے غصـہ🤍
و یڪ دعاے خیر از تـہ دل🙏
نصیب لحظههاتون...💫
در این شب زمستانی❄️
خونہ دلتون گرم ❤
شبتـون سرشار از آرامش الهی ❄️🙏❄️
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
☘💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
به آیه آیهی کتابم قسم
به صبوری دلت، به غمی که میکشی
به تنی که زخم خورده از جور این جلادها
به بچههای بینفس
کبوتران در قفس
به مردان پاره پاره پیکرِ در نبرد
به ضجههای مادر یک شهید
به اشکهای داغ همسرش
میخورم قسم،
که من منتظرم!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💫🌈زندگیتون
به گرمى ایڹ قهوه☕ و
به شیرینی عسل🍯👌😍
🍃💫🌈 الهی آرامش در
ثانیه ثانیه زندگیتون.
🍃💫🌈شادباشید
وشادىرو به
دوستاتونم تقدیم کنین
🍃💫🌈صبحتون بخیر☕.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپنجاهسوم
ساعتی بعد با خستگی رسیدیم جلوی در عمارت مادرم اینقدر حالش بد بود که چندباری توی مسیر نشسته بود،به سختی درو فشار دادمو دستشو گرفتمو کمکش کردم:-بیا آنا دیگه رسیدیم!
هنوز قدم اول رو توی عمارت نذاشته بودیم که هیکل چاق زنعمو جلومون ظاهر شد:-دختره بی همه چیز عزیزتو ول کردی به امون خدا راه افتادی دنبال اون مادر بی همه چیزت؟
میدونی اگه ناهید ندیده بودش چه بلایی سرش میومد؟
-های مراد زود برو دنبال سکینه و بگو آب دستشه بذاره زمین و زود بیاد اینجا،بگو یه لحظه هم معطل نکنه خانوم بزرگ حالش خرابه...
مراد که بیخیال روی صندلی گوشه حیاط نشسته بود و ازاستکان چایی توی دستش هورت میکشید با صدای زنعمو وحشت زده اسکان رو توی سینی گذاشت و دستی روی سینش گذاشت و چشمی گفت و از عمارت خارج شد!
بعد از رفتن مراد زنعمو با عصبانیت رو بهم گفت:-تا سکینه میاد برو پیش عزیز اگه کاری داشت انجام بدی!
نگاهی به صورت رنگ پریده مادرم که این بار عرق های ریز هم روی پیشونیش نشسته بود انداختم:-آنا حالت خوبه؟
قبل از اینکه مادرم حرفی بزنه زنعمو نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:-نترس آنات صد تا جون داره طوریش نمیشه راه بیفت برو اتاق عزیز که اگه بلایی سرش بیاد اتابک از خونت نمیگذره،دستم رو روی بازوم گذاشتمو با اخم راه افتادم سمت اتاق عزیز!
وارد اتاق عزیز که شدم گرمای اتاق گونه هامو نوازش کرد،با خودم گفتم اگه مثل ما توی اون اتاق سرد و تاریک میخوابید معلوم نبود چه بلایی سرش میاد:-عزیز؟
آروم لای چشماشو باز کرد و گفت:-هوم...کجا بودی؟
با ترس بزاق دهانمو قورت دادمو خواستم حالشو بپرسم که آقام هول زده داخل اتاق شد و کنار رختخواب عزیز نشست روی زمین و کمکش کرد بشینه و با غصه گفت:-حالت چطوره عزیز؟
-نمی دونم پسر حالم از دیروز بده گمون کنم سرما خوردم!
-پس چرا نگفتین طبیب خبر کنیم؟
اخمام کشیده شد توی هم آنام این همه مدت مریض بود اما آقام یه بار هم نگفته بود طبیب خبر کنن اما حالا به خاطر عزیز این طوری بهم ریخته بود،با صدای عزیز که در جواب آقام گفت با وحشت سرمو بالا آوردم:
-این دخترت وسطای صبح معلوم نیست ولم کرد کجا رفت، مثل این که سر و گوشش بد جوری می جنبه!
آقام با اخم نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که ترسیده لب زدم:
-به خدا آنا میخواست بره پیش خدیجه بی بی حالش خوب نبود منم همراهش رفتم!
اخمش شدیدتر شد و دهن باز کرد چیزی بگه که با صدای در حرفشو خورد،نفس راحتی کشیدمو چپیدم گوشه اتاق!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻