هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدنهم
جوانان زيادى رفتند و جان خود را فداى حسين(ع) كردند، امّا اكنون نوبت او است.
بيش از هفتاد سال سن دارد. ولى دلش هنوز جوان است. آيا او را شناختى؟ او اَنس بن حارث است. همان كه سال ها پيش در ركاب پيامبر شمشير مى زد. او به چشم خود ديده است كه پيامبر چقدر حسينش را مى بوسيد و مى بوييد.
نگاه كن! با دستمالى پيشانى خود را مى بندد تا ابروهاى سفيد و بلندش را زير آن مخفى كند. كمر خود را نيز محكم بسته است. او شمشير به دست به سوى امام مى آيد.
سلام مى كند و جواب مى شنود و اجازه ميدان مى خواهد. امام به او مى فرمايد: "اى شيخ! خدا از تو قبول كند". او لبخندى مى زند و به سوى ميدان حركت مى كند.
كوفيان همه او را مى شناسند و براى او به عنوان يكى از ياران پيامبر احترام خاصى قايل اند، امّا اكنون بايد به جنگ او بروند. انس هيچ پروايى ندارد. گر چه در ظاهر پير و شكسته شده است، ولى جرأت شير را دارد و به قلب سپاه دشمن مى تازد.
در مقابل سپاه مى ايستد و به مردم كوفه مى گويد: "آگاه باشيد كه خاندان علىّ بن ابى طالب پيرو خدا هستند و بنى اُميّه پيرو شيطان".
آرى! او در اين ميدان از عشق به مولايش حضرت على(ع)، پرده برمى دارد. تنها كسى كه نام حضرت على(ع) را در ميدان كربلا، شعار خود نموده است، اين پيرمرد است.
او روزهايى را به ياد مى آورد كه در ركاب حضرت على(ع) در صفيّن و نهروان، شمشير مى زد. اكنون على گويان و با عشقى كه از حسين در سينه دارد، شمشير مى زند و كافران را به قتل مى رساند.
اما پس از لحظاتى، پير مردِ عاشورا روى خاك گرم كربلا مى افتد، در حالى كه محاسن سفيدش با خون سرخ، رنگين است.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Mohsen Chavoshi - Ali (128).mp3
4.34M
آهنگ محسن چاوشی در وصف مولا علی💐💐💐
#ولادت_امام_علی
#امام_علی
#روز_پدر
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
اي یوسف فاطمه!
اي یار سفر کرده!
هزاران هزار دیده در فراق تو یعقوب وار خون میگریند و فقط با تماشای قامت تو بینا میشوند.
ما درکنار دروازه ي دل هایمان، شاخه گل هاي ارادت بـه دست گرفته و هر آدینه منتظریم کـه چونان رسول اعظم«ص» کـه از مکه بـه مدینة النبی هجرت کرد، از مکه طلوع کنی و بـه مدینة المهدی دل ها پا گذاری.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپنجاهپنجم
حرفش رو قطع کرد و در باز شد و زنعمو پرت شد داخل اتاق جلوی پاهای آقام،دستمو گرفتم جلوی دهنم تا صدای خندم آقامو از این بیشتر عصبانی نکنه:
-زن داداش می گفتی در و باز می کردم میومدی تو راحت تر گوش می دادی پشت در بده!
صدای داد عزیز از اتاقش به گوشم رسید: -ارسلان....ارسلااااان!
آقام نگاهی عصبانی بهم انداخت و رو بهم گفت:-حساب تو رو هم بعدا میرسم و راه افتاد سمت اتاق عزیز!
دوباره بغض کردم گناه من چی بود؟ من بیچاره که از هیچی خبر نداشتم!
وارد اتاق شدمو دستمو گذاشتم روی دستای مادرم سرمو تو بغلش گرفت و گریه هاش بلندتر شد،خوب میدونستم چشه،از این میترسید با از دست دادن این بچه از اینم خارتر بشه!
اونروز شب نشده عزیز دستور داد یکی از اتاقای بالا رو برامون حاضر کنن تا مبادا به نوه جدیدش که احتمال میداد پسر باشه آسیبی وارد بشه،میدونستم که عزیز آقامو بیشتر از عمو دوست داره و همیشه میخواست اون خان عمارت باشه!
وقتی داشتیم وسایلامونو به اتاق بالا منتقل میکردیم زنعمو توی اتاقش نشسته بود و با اخم نگاهمون میکرد،لبخند بدجنسانه ای به روش زدم،دیگه نمیتونست از مادرم کار بکشه آخه عزیز دستور داده بود که مادرم توی این مدت هیچ کاری انجام نده حتی غذاشو هم فقط گلناز حاضر کنه،از قیافش مشخص بود چقدر نگرانه،هر چی نباشه آقام برادر بزرگ تر بود و اگه بچه پسر میشد دودمانش به باد می رفت!
توی اتاق جدیدمون نشسته بودمو پاهامو کرده بودم زیر کرسی و از گرمای مطلوبش غرق لذت بودم،یه هفته ای از اومدنمون به اتاق جدید گذشته بود و من هنوز باورم نشده بود که از اون زندگی کلفتی نجات پیدا کرده باشیم،هر شب خواب میدیدم تموم اینا یه خواب خوش بوده و وقتی بیدار بشم توی همون اتاق نمور سرد قراره چشمامو باز کنم،هنوز به نشستن سر یه سفره با بقیه اهالی عمارت عادت نکرده بودم با نگاه های چپ چپ زنعمو لقمه توی گلوم گیر میکرد،اما هنوزم لباسام همون بود همون لباسای وصله دوزی شده قدیم احتمالا قرار بود از این مرحله بعد از به دنیا اومدن پسر جدید خانواده رد بشیم،با خودم میگفتم یعنی تموم این رفاه به خاطر یه نوزاده که احتمال میرفت پسر باشه؟کاش من پسر بودم تا مادرم مجبور نمیشد این همه سال کلفتی کنه و آقام حسرت به دل!
-آیسن مادر پاشو یه سر به عزیزت بزن و مطمئن شو جوشوندش رو خورده باشه!
-آنا مگه فراموش کردی این کارا دیگه وظیفه ناهیده!
-ناهید دلسوز عزیزت نیست خودتم خوب میدونی آدمه کیه،اگه کمرم درد نمیکرد خودم میرفتم!
-آنا یعنی تو این مدت که میگفتی کمرم درد میکنه به خاطر این بود که حامله ای؟
ابرویی بالا انداخت و چشم غره ای رفت:
-بهت رو دادم بی حیا شدی دختر،تو از کجا میدونی کمر درد دل درد از چیه نکنه....
بقیه جملشو خورد و با نگاهی مشکوک بهم زل زد، عرقی که روی شقیقم نشست رو پاک کردم و خودم رو به نفهمی زدم:-نکنه چی آنا؟
اخمی کرد و رو بهم گفت:-هیچی دختر پاشو کاری که بهت گفتمو بکن من اینجوری تربیتت نکردم پاشو ببینم!
خوشحال از این که لو نرفتم نفسم رو بیرون دادم اگه میفهمید ماهانه شدمو بهش نگفتم معلوم نبود چه بلایی سرم میاره،از اهالی عمارت فقط فاطیما خبر داشت و کامل برام توضیح داده بود که توی اون چند روز چه کارایی باید انجام بدمو چه کارایی نباید،از وقتی فاطیما عروس شده بود دیگه آنام کمتر اجازه میداد پیشش برم میگفت چشم و گوشت باز میشه اما همون چند ساعتی که برای گرفتن سرمشق کنارش بودم کافی بود تا یه سری چیزارو یادم بده!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
طوری تلاش کن که بچه ات در آینده دنبال الگو نگرده،
همین که به تو نگاه کنه بهت افتخار کنه✌️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تاوقتییڪیتوآسمونهستڪہمراقبتوئه
ڪسیروزمیننمیتونهتوروبشڪنه:)
#ﷲ❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻