ازون پیامهای یهویی واستون آرزو میکنم
ازونا که یهو قلبتون بریزه
ازونا ... :)
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هر چقدم به خودت برسی
بـآز به من نمیرسی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
به آدما به اندازه شعورشون اعتماد کن نه شعارشون!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اسکار زرنگی هم میرسه به اونا که شوخی شوخی تیکه هاشونا میندازن بهمون
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
درسته دخترم ولی ببین پاش بیفته از مردای الان مردترم!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
بعضی نقل قول ها ارزش تایپ کردن هم ندارند!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اینکه بی محلی می کنید به کسی که بهتون اهمیت میده شاخ بازی نیست، بی شعوریه !!!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
ما همینیم که هستیم
شاخ نیستیم چون گاو نیستیم
خاص نیستیم چون عقده نداریم
بالا نیستیم چون پرچم نیستیم
فقط یه آدمیم
چیزی که خیلیا نیستن …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دوستام عزیزم سلام به ما بگین کدام بخش از کانال عکس نوشته ایتا رو بیشتر دوست دارید.....👇
#تیکهدار
#عکسنوشتههایمذهبی
#ترانهها
#عکسنوشتههایعاشقانه
#مسابقه
#رمان
👇👇
@Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدچهلسوم
مردم به تماشاى گل هاى پيامبر آمده اند. آنها شيرينى و شربت پخش مى كنند و صداى ساز و دهل نيز، همه جا را گرفته است.
نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم، او از بزرگان شام است و براى ديدن اسيران مى آيد.
همه مردم راه را براى او باز مى كنند. پيرمرد جلو مى آيد و به امام سجاد(ع) مى گويد: "خدا را شكر كه مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و يزيد بر شما پيروز شد".
آن گاه هر چه ناسزا در خاطر دارد بر زبانش جارى مى كند، ولى امام سجّاد(ع) به او مى گويد:
ــ اى پيرمرد! هر آنچه كه خواستى گفتى و عقده دلت را خالى كردى. آيا اجازه مى دهى تا با تو سخنى بگويم؟
ــ هر چه مى خواهى بگو!
ــ آيا قرآن خوانده اى؟
پيرمرد تعجّب مى كند. اين چه اسيرى است كه قرآن را مى شناسد. مگر اينها كافر نيستند، پس چگونه از قرآن سؤال مى كند؟
ــ آرى! من حافظ قرآن هستم و همواره آن را مى خوانم.
ــ آيا آيه 23 سوره "شورى" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: ( قُل لاَّ أَسْـَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى); "اى پيامبر! به مردم بگو كه من مزد رسالت از شما نمى خواهم، فقط به خاندان من مهربانى كنيد".
پيرمرد خيلى تعجّب مى كند، آخر اين چه اسيرى است كه قرآن را هم حفظ است؟
ــ آرى! من اين آيه را خوانده ام و معنى آن را خوب مى دانم كه هر مسلمان بايد خاندان پيامبرش را دوست داشته باشد.
ــ اى پيرمرد! آيا مى دانى ما همان خاندانى هستيم كه بايد ما را دوست داشته باشى!
پيرمرد به يكباره منقلب مى شود و بدنش مى لرزد. اين چه سخنى است كه مى شنود؟
ــ آيا آيه 33 سوره "احزاب" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ); "خداوند مى خواهد كه گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك سازد".
ــ آرى! خوانده ام.
ــ ما همان خاندان هستيم كه خدا ما را از گناه پاك نموده است.
پيرمرد باور نمى كند كه فرزندان رسول خدا به اسارت آورده شده باشند.
ــ شما را به خدا قسم مى دهم آيا شما خاندان پيامبر هستيد؟
ــ به خدا قسم ما فرزندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستيم.
پيرمرد ديگر تاب نمى آورد و عمامه خود را از سر برمى دارد و پرتاب مى كند و گريه سر مى دهد.
عجب! يك عمر قرآن خواندم و نفهميدم چه مى خوانم!
او دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و سه بار مى گويد: "اى خدا! من به سوى تو توبه مى كنم. خدايا! من از دشمنان اين خاندان، بيزارم".
او اكنون فهميده است كه بنى اُميّه چگونه يك عمر او را فريب داده اند: يعنى يزيد، پسر پيامبر را كشته است و اكنون زن و بچّه او را اين گونه به اسارت آورده است.
نگاه همه مردم به سوى اين پيرمرد است. او مى دود و پاى امام سجّاد(ع) را بر صورت خود مى گذارد و مى گويد: "آيا خدا توبه مرا مى پذيرد؟ من يك عمر قرآن خواندم، ولى قرآن را نفهميدم".
آرى! بنى اُميّه مردم را از فهم قرآن دور نگه مى داشتند. چرا كه هر كس قرآن را خوب بفهمد شيعه اهل بيت(عليهم السلام) مى شود.
امام سجّاد(ع) به او نگاهى مى كند و مى فرمايد: "آرى، خدا توبه تو را قبول مى كند و تو با ما هستى".
پيرمرد از صميم قلب، توبه مى كند. او از اينكه امام زمان خويش را شناخته، خوشحال است. او اكنون كنار امام سجّاد(ع)، احساس خوشبختى مى كند.
پير مرد فرياد مى زند: "اى مردم! من از يزيد بيزارم. او دشمن خداست كه خاندان پيامبر را كشته است. اى مردم! بيدار شويد!".
مردم همه به اين منظره نگاه مى كنند. ناگهان همه وجدان ها بيدار شده و دروغ يزيد آشكار شود.
خبر به يزيد مى رسد. دستور مى دهد فوراً گردن او را بزنند، تا ديگر كسى جرأت نكند به بنى اُميّه دشنام بدهد. پيرمرد هنوز با مردم سخن مى گويد و مى خواهد آنها را از خواب غفلت بيدار كند، امّا پس از لحظاتى، سربازان با شمشيرهايشان از راه مى رسند و سر پيرمرد را براى يزيد مى برند.
مردم مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مى كنند. اوّلين جرقه هاى بيدارى در مردم شام زده شده است. يزيد، ديگر، ماندن اسيران را در بيرون از قصر صلاح نمى بيند و دستور مى دهد تا اسيران را وارد قصر كنند.
اين صداى قرآن از كجا مى آيد؟
يكى از قاريان شام قرآن مى خواند، او به آيه 9 سوره "كهف" مى رسد:
( أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَـبَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كَانُواْ مِنْ ءَايَـتِنَا عَجَبًا );
آيا گمان مى كنيد كه زنده شدن اصحاب كهف، چيز عجيبى است؟
ناگهان صدايى به گوش مى رسد، خداى من! اين صدا چقدر شبيه صداى مولايم حسين است!
همه تعجّب كرده اند، آرى، اين سر امام حسين(ع) است كه به اذن خدا اين چنين سخن مى گويد: "ريختنِ خون من، از قصه اصحاب كهف عجيب تر است!"
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی زیبایت حداقل یه بار تا آخرش ببینید ❤️❤️❤️❤️
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مولا، شمار درد دلم، بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدچهلم
صدای طلعت خاتون که به خیال خودش آروم داشت با نورگل حرف میزد توی گوشم پیچید:-انگار دختره غشیه،نکنه مرض صرع داشته باشه،کاش اون دخترشونو براش گرفته بودیم این لاغره معلومه جون نداره با هر بادی پس میفته،خدا به پسرم رحم کنه، چجوری میخواد براش بچه بیاره!
دستی به شکم صافم کشیدم هنوز باورم نشده بود که حامله ام،نه اصلا امکان نداشت،حتما سهیلا از حسادتش این حرف رو زده،قطره ای اشک از چشمام سر خورد،نورگل زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و فشاری به پای طلعت خاتون داد و گفت:-آنا بس کن دختره مریضه چرا با حرفات ناراحتش میکنی؟
سرمو انداختم پایین و طولی نکشید که رسیدیم جلوی در عمارت اورهان رو به آتاش گفت:-کمک کن اردشیر رو ببریم داخل!
آتاش عصبانی از اسب پرید پایین و گفت:-کجا میاریش؟خودم الان میبرمش روستای پایین،میندازمش جلوی در عمارتشونو برمیگردم،این بی شرف تو عمارت ما جایی نداره!
اورهان داد زد:-دهنتو ببند آتاش و کاری که میگمو بکن این بی شرف هر چی هست دامادمونه میخوای طلاق خواهرتو دو روز بعد عروسیش بگیری؟میخوای بی آبرومون کنی؟اگه این شکلی بفرستیش روستای پایین دوباره شر به پا میشه،بهتره چند روز اینجا بمونه تا زخمای صورتش بهتر بشه،آدم بفرست روستای پایین خبر ببرن به خاطر سرماخوردگی آیسن بی بی اجازه نداده برگرده،یه مدت اینجا میمونن تا بهتر بشه،بیشتر از اینم حرف نزنی بهتره میدونی که این عمارت صدتا گوش داره و خوب نیست پشت سرمون حرف در بیاد!
آتاش عصبی ضربه ای به کاری زد و نگاه پر از کینشو بهم دوخت و وارد عمارت شد!
بعد از چند ثانیه تموم اهالی عمارت از گاری پیاده شدن هنوز ساره و شعبون و عصمت نرسیده بودن طلعت خاتون بهشون اجازه سوار شدن روی گاری رو نداده بود،انگار کسر شانش میومد کنار کلفت جماعت بشینه،نگاهی به طلعت خاتون که با قدم هایی آروم آخرین نفری بود که وارد عمارت میشد انداختمو رو کردم به اورهان که بالا سر اردشیر که دیگه بهوش اومده بود از درد ناله میکرد انداختمو:-من باید برگردم عمارت آنام نگرانم میشه!
پوزخندی زد و گفت:-آنات اون موقع که داشتی اون کارارو میکردی کجا بود؟چند روزی میمونی تا تکلیف رو مشخص کنم،تموم بغضمو ریختم توی صدامو اسمشو صدا زدم، بی توجه بهم یکی از دستای اردشیر رو دور گردنش انداخت و خواست بلندش کنه با بغض آستین کتشو گرفتمو نالیدم:-میخوام باهات حرف بزنم یه چیزایی هست که نمیدونی!
ایستاد و با اخم نگاهی به دستم و آستین کتش انداخت،از ترس دستم شل شدو رهاش کردم،دلم میخواست بزنم زیر گریه حالم خیلی بد بود،رومو ازش گرفتمو داشتم اشکامو پاک میکردم که با صدای دادش جریان خون توی بدنم ایستاد،به سرعت به طرفش دویدم.🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻