اگه حرف وزن نداره
پس چه جوری کمر آدم را میشکونه؟
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
داشم ابرو بر می داری
الان بین خانوما ابرو کلفت مده
گفتم که جا نمونی !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یه آدم هایی ناراحتمون میکنن که ما رومون نمیشه از دستشون ناراحت بشیم!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
از دست همه خسته شدی؟
خب خودتا دست همه نده عزیزم !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سازمان هوا شناسی طی بیانیه ای اعلام کرد:
یکم هوای همدیگه رو داشته باشین!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
عالم همه از زردی پاییز پُر است
ای گل! به تو احتیاج دارد دل ما ...
بحق مادر و عمه سادات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدچهلهفتم
-این حرفا بین خودمون میمونه بفهمم کلمه ای حرف از این اتاق بیرون رفته کل این خونه رو به آتیش میکشم،میدونی که خاندان اژدر خان چقدر ناموس براشون مهمه؟
جمیله با ترس جواب داد:-خیالتون راحت باشه آقا مگه از جونم سیر شدم حرفی بزنم!
-خیلی خب حالا جوابمو بده!آبستنه؟
-آقا جان عصبانی نشینا ولی معلومه تازگیا این اتفاق براش افتاده هنوز آثار زخم و کبودی روی بدنش هست،الان نمیتونم بفهمم آبستنه یا نه،فقط یه نفره که ممکنه بفهمه اونم خدیجه بی بیه ،خیلی وقته مامایی نمیکنه،میشناسینش که؟اما اگه بخواین میتونم یه دوایی بهتون بدم که بهش بدین بخوره حتی اگه حامله باشه بچش سقط بشه!
-خیلی خب برام بیارش!
جمیله چشمی گفت و دوباره برگشت به اتاق و نگاه تحقیر آمیری بهم انداخت و بی توجه به من مشغول گشتن توی کمد چوبی سیاه رنگ بغل اتاق شد،از جا بلند شدمو به سرعت از اتاق زدم بیرون و با نگاهی عصبانی به آتاش زل زدم،پوزخندی تحویلم داد و روشو ازم گرفت طولی نکشید جمیله برگشت و شیشه کوچکی که مایع سیاه رنگی توش خودنمایی میکرد به طرف آتاش گرفت:-بفرمایید آقا شانس آوردین فقط همین قدر ازش مونده بود، چند قطره ازش توی آب حل کنید بدین بخورن ایشالا که خوب میشن!
آتاش با اخمای توی هم رفته شیشه رو از دست جمله گرفت و چند سکه کف دستش گذاشت:-یادت نره چی بهت گفتم!
جمیله که برق سکه ها کورش کرده بود همونجوری که زیر و روشون میکرد رو بهش گفت:-خیالتون راحت آقا!
قبل از اینکه حرفی دیگه ای بزنه از اتاق زدم بیرون،هوای اونجا داشت خفه ام میکرد،بعد از چند ثانیه آتاش پوزخند به لب از اتاق بیرون اومد و داد زد:-راه بیفت که از کار و زندگی انداختیم!
اونقدر حرصی بودم که حتی سرمای برف رو حس نمیکردم تموم بدنم از عصبانیت گر گرفته بود،چند دقیقه ای گذشت تا به عمارت رسیدیم،توی مسیر آتاش مرتب برمیگشت و با پوزخند چندش آوری نگاهم میکرد،چقدر با اورهان تفاوت داشت،اصلا باورم نمیشد باهم برادر باشن!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻