#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدپنجاهدوم
سری تکون دادمو از جا بلند شدمو خاک لباسمو تکوندم،طولی نکشید که ساره سینی غذارو گرفت روبه روم نون رو برداشتمو گذاشتم داخلش!
-دست نزنید خانوم جان بذارین نون تمیز براتون بیارم مگه ندیدین این خل و چله بهش دست زده!
با اخمای تو هم رفته نگاهی بهش انداختم:-اسمش آوانه،درضمن خیلی هم دستاش تمیزه، اتاقشو نشونم میدی؟
سری تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت و آخرین اتاق گوشه عمارت رو با انگشت بهم نشون داد و گفت:-اونجاس خانوم فقط حواستون باشه طلعت خاتون نبینه،دوست نداره کسی بره اتاق آوان یا اون بیاد بیرون!
سری به نشونه مثبت تکون دادمو سینی به دست با احتیاط راه افتادم و وقتی رسیدم چند ضربه به در زدم و بلافاصله صدای وحشت زده آوان به گوشم رسید:- آوان دیگه دزدی نمیکنه!
لبخندی اومد روی لبام و سرمو بردم نزدیک و از لای شکاف در آروم گفتم:-میشه درو باز کنی من یکم غذا دزدیدم اگه کسی ببینه خیلی بد میشه!
با سرعت اومد سمت درو بازش کرد و وقتی وارد شدم درو پشت سرش بست و با چشمای گشاد شده از ترس بهم زل زد و گفت:-چرا دزدی کردی مگه داداش اورهان یادش رفته برای توهم غذا بیاره؟
بغضی که دوباره با اومدن اسم اورهان مهمون گلوم شده بود رو قورتش دادمو به زور لبخندی نشوندم روی لبامو پرسیدم:-مگه داداش اورهان بهت غذا میده؟
-آره میترسه چیزخورم کنن،آخه بی بی از من بدش میاد،داداشمم گفته خودش غذا میده، هر چی صبر کردم پیداش نشد،وقتی صداش از اتاق بزرگه اومد رفتم بهش بگم داداش چرا منو یادت رفته؟چرا غذا ندادی من گشنمه،اما دیدم ناراحته داره غصه میخوره چیزی نگفتم،سریع برگشتم اتاقم،آخه بی بی ببینتم پوستمو میکنه،خودش بهم گفته!
سرشو انداخت پایین و به شکمش اشاره ای کرد و گفت خیلی صبر کردم اما این طاقت نیاورد سرو صدا کرد هر چی بهش گفتم ساکت باش هم حالیش نبود بهم گفت برم غذا بدزدم!
تو هم رفته بودی غذا بدزدی که کتکت زدن؟صورتت سرخه،آوان هم وقتی داداش اورهانش نیس همیشه صورتش سرخه!
لبخند غمگینی زدمو دستمو گذاشتم جایی که آتاش سیلی زده بود و گفتم:-نه کسی نزده!هنوزم گرسنه ای؟
-آره خیلی ولی چیزی بخورم داداش اورهان دعوا میکنه!
-دعوا نمیکنه چون من دوستتم!
انگشت اشارشو فرو کرد تو سینشو گفت:-تو دوست آوانی؟
-آره،دوست نداری باشم؟
-چرا دوست دارم،آخه میدونم تو همونی که داداش اورهان میگفت آخه چشمات رنگ آسمونه،چشمای آبجی سهیلا که رنگ آسمون نیست،داداشم اونو دوست نداره خودم شنیدم داشت به آنام میگفت نمیخوامش چرا زود عقدش کردی!
برق از سرم پرید با تعجب پرسیدم:-کی؟
آوان در حالیکه به سینی غذا که روی زمین گذاشته بودم چشم دوخته بود گفت:-همون موقع که رفتم اتاق بزرگه شنیدم،آوان فضول نیست،اگه فضولی کنه آناش میسوزوندش،دستشو گرفت جلوی صورتمو گفت:-نگاه کن اینجوری!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدنش خارج از لطف نیست😂
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
✘ ببـین ﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺟـــــــــــــــــــــــﺎﻡ ﺑﺎﺷﯽ …
✘ ﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑــــــــــــــــــﺎﻡ ﺑﺎﺷﯽ …
✘ گفتـم در جریان باشی …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
کنــارت هستند ؛ تا کی !؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند . . .
از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!
وقتی کســی جایت آمد . . .
دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند . . .
میگویــند : عاشــقت هسـتند برای همیشه نه . . .
فقط تا وقتی که نوبت بازی با تو تمام بشود !
و این است بازی باهــم بودن . . .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
زیباترین چشم ها از آن کسی است که تو را با مهربانی می نگرند …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﮐﺎﻣﻞ ﻭ ﺑﯽ ﻧﻘﺺ ﺑﺎﺷﻪ،
ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﺑﺸﻪ …
ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺦ ﻧﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﺳﺮ ﻧﺨﻮ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
بچه که بودم می دیدم که بچه ها به قطار سنگ می زنند
بعدها فهمیدم هر کسی که در حال حرکت است، سنگش می زنند …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
گاهی اگر یک دوستت دارم را ثانیه ای به تاخیر اندازی، سال ها دیر می شود
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻