من از اونام ڪہ اگہ دوستت داشتہ باشم دنيا مالِ تو ميشھ ^^💞'
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
روزگارتان از رحمت
«الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز
سفرهٔ تان از نعمت
«رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار
روزتون پراز لطف وعنایت خداوند
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🔷💐❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستسییکم
عزیز اونقدر ذوق زده بود که حتی با وجود اینکه هنوز سال عمو نگذشته بود کل ده رو شیرینی و نقل پخش کرد و عمارت رو آذین بست و طبق رسم و رسوم چند شب ولیمه داد و تقریبا تموم آبادی رو دعوت کرده بود و برای زنده نگه داشتن نام پدربزرگم،اسم احمدخان رو برای برادرم انتخاب کرد!
همه مثل پروانه دور سر احمد میچرخیدن و از همه بیشتر عزیز بود که مثل چشماش مراقبش بود،آنامم که انگار بار سنگینی به زمین گذاشته باشه و کارشو با موفقیت به سرانجام رسونده بود الحمدالله از زبونش نمی افتاد،انگار با اومدن احمد دوباره شور و شیرینی به زندگی آقام و آنام وارد شده بود و دیگه مثل سابق نبود،آقام بنچاق زمینی رو به خاطر به دنیا آوردن احمد به آنام هدیه داده بود و زنعمو رو حسابی حرصی کرده بود،با این که دیگه هیچ قدرتی نداشت اما من هنوز از چشمای ترسناکش و کینه ای که رفته رفته توی دلش جمع میشد وحشت داشتم!
غلتی زدمو به پهلو چرخیدم هنوز راجع به اینکه میخوام از آتاش طلاق بگیرم چیزی به آقام نگفته بودم، چندروزی به تموم شدن عده باقیمونده بودو منتظر این بودم تا اورهان نقطه ضعفی از آتاش پیدا کنه تا دلیل محکمی برای جدا شدن ازش داشته باشم،آخه آقام و آنام وقتی خبر زنده بودن آتاش رو شنیدن اول تعجب کردن ولی بعد خوشحال شدن و از قدم خیر احمد دونستن که سایه هوو از زندگیم کم شده،اونا که خبر نداشتن توی دلم چی میگذره نمیخواستم چیزی بگم و تموم خوشی هاشونو نقش بر آب کنم و از طرفی از واکنش آقام واهمه داشتم،نفسمو پر صدا بیرون دادمو به در اتاق چشم دوختم تا چشمام گرم شد و خوابم برد!💐💐💐💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگیازدهم🌴
اكنون يزيد به دنبال شخص مناسبى مى گردد تا او را به عنوان امير كوفه معرّفى كند.
امّا در اين شرايط، فكرش به جايى نمى رسد. براى همين به سراغ سِرْجون مى رود.
سِرجون فردى مسيحى است كه معاويه در شرايط سخت، با او مشورت مى كرد.
بعد از مرگ معاويه، ديگر سِرجون به دربار حكومتى نيامده است; اكنون يزيد دستور داده است تا هر چه زودتر او را به قصر فرا خوانند تا با كمك او بتواند بر اوضاع كوفه مسلّط شود.
سِرجون وارد قصر مى شود و يزيد را بسيار آشفته مى بيند.
يزيد نامه اى را كه از كوفه رسيده است به وى مى دهد و او نامه را مى خواند.
او رو به سِرجون مى كند و مى گويد: "بگو من چه كسى را امير كوفه كنم تا بتوانم آن شهر را نجات دهم".
سِرجون به فكر فرو مى رود!
تنها راه نجات كوفه اين است كه ابن زياد براى حكومت كوفه انتخاب شود.
يزيد به سِرجون نگاه مى كند و مى گويد: "اى سِرجون! چه كسى را به كوفه بفرستم"؟
سِرجون پاسخ مى دهد: "اگر پدرت، معاويه، اكنون اينجا بود، آيا سخن او را قبول مى كردى؟".
سِرجون نامه اى را به يزيد نشان مى دهد كه به مهر و امضاى معاويه مى باشد و در آن نامه، حكومت كوفه به ابن زياد سپرده شده است.
سِرجون با نگاهى پر معنا به يزيد مى گويد: "نگاه كن! اين نامه پدرت، معاويه، است كه مى خواست ابن زياد را امير كوفه نمايد; امّا عمرش وفا نكرد، اگر مى خواهى كوفه را آرام و فتنه ها را خاموش كنى، بايد شهر كوفه را در اختيار ابن زياد قرار دهى; اين تنها راه نجات توست".
يزيد پيشنهاد سِرجون را مى پذيرد و فرمان حكومت كوفه را براى ابن زياد مى نويسد.
آيا خبر دارى كه ابن زياد در اين زمان، امير شهر بصره مى باشد و در آن شهر ترس و وحشت زيادى ايجاد كرده است؟!
اكنون ابن زياد به حكومت كوفه نيز منصوب مى شود.
دو شهر مهمّ عراق در اختيار ابن زياد قرار مى گيرد تا هر طور كه بتواند، قيام مردم عراق را خاموش كند.
يزيد دستور مى دهد تا هر چه سريعتر اين نامه را براى ابن زياد بفرستند:
از يزيد به ابن زياد:
خبرهايى از كوفه رسيده كه مسلم وارد آن شهر شده است و گروه زيادى با او بيعت كرده اند، وقتى نامه من به دست تو رسيد، سريع به سوى كوفه بشتاب و دستور دستگيرى مسلم را بده و در اين زمينه سختگيرى كن،تو بايد مسلم را به قتل برسانى.
بدان اگر در دستور من كوتاهى كنى، هيچ بهانه اى را از تو قبول نخواهم كرد.
هنوز صبح نشده است كه دروازه شهر دمشق باز مى شود و اسب سوارى با سرعت به سوى بصره به پيش مى تازد.
او مأمور است تا نامه يزيد را هر چه سريعتر به بصره برده و به ابن زياد برساند.🔷🔷🔷🔷🔷
<========●●●●●========>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<==≈=====●●●●●========>
دردا که درین بادیه بسیار دویدیم
در خود برسیدیم و بجایی نرسیدیم
کردیم همه کار ولی هیچ نکردیم
دیدیم همه چیز ولی هیچ ندیدیم
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
از هر فرصتی که
در زندگی داری استفاده کن
چون بعضی چیزا
فقط یکبار اتفاق می افتد...
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
💕با کسی #نباش که
از بی کسی می خواهد #باتو باشد...
باکسی باش که
بین #همه می خواهد باتو باشد..!
این رو آویزه ی #گوشت کن رفیق:
🔹#اعتماد المثنی ندارد !
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🌷🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#سلام_امام_زمانم
تا یخ نزده ریشہ ے ایمان برگرد
اے فصل بهـار در زمستان برگرد
مردیم از ین بے ڪسے و دربدرے
اے صاحـب ذوالفقارو قرآن برگرد
سلام بر قطب عالم امکان، صاحب عصر و الزمان💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستسیدوم
صبح با صدای گریه احمد چشم باز کردم نگاهی به چهره کبود از گریه اش انداختم حتما سختش بود که اونطور بین چند لایه پارچه پیچیده شده بود،نزدیکش شدم و سعی کردم با حرکت انگشتام روی لب و صورتش گریه اش رو متوقف کنم که در باز شد و صدای وحشت زده عزیز توی گوشم پیچید:-چیکارش کردی دختر،یک دقیقه تنهات گذاشتم تا مادرتو ببرم مستراح این کارا وظیفه توئه الان نشستی بچه رو اذیت میکنی؟
با غیض نگاهی بهم انداخت و احمد رو از روی زمین برداشت و توی آغوشش تکونی داد و با زبون محلی شروع به خوندن لالایی کرد!
مادرم در حالیکه دستی به کمرش گذاشته بود وارد اتاق شد و لب زد:-اشکالی نداره عزیز خوب نیست انقدر لوس بارش بیارین!
نگاه چپ چپی به آنام انداخت و گفت:-پسرم داشت از گریه هلاک میشد دختر،اون قراره خان این عمارت بشه برای همین باید قوی و سالم بزرگ بشه،به علاوه این دختر دیگه الان وقت بچه دار شدنشه،نباید سر به هوا بازی در بیاره!
ناراحت لب زدم:-عزیز من کاریش نکردم،خودش گریه کرد!
عزیز بی توجه به من احمد رو سمت مادرم گرفت و لب زد:-گرسنه هست،بهش شیر بده،حواست باشه خوابت نبره بچه رو خفه کنی،آنای خدا بیامرزم همینجوری سه تا بچه از دست داد،کلافه نفسی بیرون دادم و مشغول جمع کردن رختخوابا شدم،هم من هم آنام این جمله های عزیز رو از حفظ شده بودیم،هر بار موقع شیر دادن احمد تکرارشون میکرد!
-دختر وقتیکارت تموم شد برو چندتا برگ از باغ بچین و بیا بقچه حموم آناتو حاضر کن باید بریم حموم غسل چله کنه!
با غم نگاهی بهش انداختم وبدون اینکه چیزی بپرسم از اتاق بیرون رفتمو به سمت باغ قدم برداشتم،گاهی اوقات از رفتارای عزیز دلخور میشدم اما خوب میدونستم نسبت به همه بدبین شده و این رفتارش مختص من تنها نیست،انگار که عالم و آدم قصد کرده باشن به نور چشمیش آسیب برسونن،به قدری که حتی به زنعمو اجازه نزدیک شدن به احمد رو هم نمیداد!🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻