میخواهم به طول بیانجامد
چون کتاب کلیدر...
چون دره ی پروانه...
بوسه های تو را میگویم!
که چون کمربندی
به دور کمرم
نگهم میداشت…
#غلامرضا_بروسان
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
جسارت اجرايى كردن ايده هايت را داشته باش
و گرنه هميشه جهان پر بوده از
ترسو هاى خوش فكر
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
خوشبختی یعنی
چه دور
چه نزدیک
هنوز کسی باشد که بی بهانه دوستت داشته باش … !
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
چرا خوشبخت بودن مشکل است؟!
چون از رها کردن چیزهایی که باعث غمگینی ما می شود، سرباز می زنیم !
چون کلید خوشبختی خودمان را، در جیب دیگران قرار داده ایم
و باور نداریم که کلید خوشبختی ما در دستان خودماست!
کلید خوشبختی، درک این واقعیت است که آنچه برای شما رخ می دهد مهم نیست بلکه چگونگی پاسخ شما ست که اهمیت دارد.
در حقیقت خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد بلکه کسی است که با مشکلاتش، مشکلی ندارد…!
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
سکوت نکن …
زمزمه کن گاهی !
قدم بزن در کوچه های زندگی …
و گاهی آرام پرواز کن …
این آبی بیکران مال تو نباشد …
مال کیست ؟
زندگی زیباست!
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند...
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
هر نفسم فدای تو یا صاحب الزمان
من زنده ام به عشق تو یا صاحب الزمان
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدششم
با چشمای گرد شده نگاهی به آتاش که این حرف رو زده بود انداختم و سرمو به نشونه نه تکون دادم،شونه ای بالا انداخت و لب زد:-هرطور راحتی!
همینم کم مونده بود اهالی عمارت و به خصوص اورهان منو توی آغوش آتاش ببینن!
طولی نکشید که چهره نگران شعبون توی چارچوب در ظاهر شد و با دیدنمون متعجب پرسید:-آقا کجا بودین؟
آتاش عصبی نگاهی بهش انداخت و بدون اینکه جوابی بهش بده کمک کرد تا به سمت اتاق قدم بردارم!
تموم مسیر رو با نفس هایی بریده بریده قدم برداشتم، از ترس آتاش سعی میکردم تند تر راه برم اما با اینکه عصبی بود در کمال تعجب اصلا ازم خورده نگرفت و هم پام تا در اتاق آروم آروم قدم برداشت،تموم عمارت توی تاریکی فرو رفته بود و فقط فانوس کنار در مهمونخونه مسیر پیش رومون رو مشخص میکرد،هنوز چند قدمی به رسیدن به اتاق مونده بود که صدای آشنای اورهان توی گوشم پیچید:-کجا بودین؟
ناخودآگاه دستمو از دست آتاش بیرون کشیدم،یکدفعه ای تموم وزنم روی پای آسیب دیده ام افتاد و از درد آخ کوتاهی گفتم، آتاش دوباره دستشو دور کمرم حلقه کرد و در گوشم با غیض لب زد:-این حرکات چیه میکنی مگه بچه ای راه بیا برسیم توی اتاق ولت میکنم!
سری تکون دادمو پامو بالا گرفتمو در حالیکه اشک توی چشمم پر شده بود با کمک آتاش قدم دیگه ای به جلو برداشتم،چهرم از درد و ناراحتی جمع شد کم مونده بود بزنم زیر گریه،نمیخواستم اورهان با خودش فکر اشتباهی کنه،دوست نداشتم با خودش گمون کنه که به همین راحتی به اون عشقی که ازش دم میزدم پشت کردم،صداش اینبار نزدیک تر به گوشم رسید:-چه بلایی سرش اومده؟
آتاش عصبی رو کرد سمتشو با لحنی که سعی داشت بلندی صداشو کنترل کنه لب زد:-به تو چه؟هان؟به چه زبونی بگم نمیخوام به کارم کار داشته باشی؟
-چرت و پرت نگو آتاش مگه نمیبینی داره درد میکشه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻