فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐زنگ تفریح💐🍃
🍃🏔🏕 طفلی چوپان... داره برا خودش چای و صبحونه آماده میکنه که گوسفندا و... مزاحمش میشن😄😍👌...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲🌷جهانپهلوان غلامرضاتختی
🍃🌲🌷مروری به زندگی قهرمانی نام آور و مردمی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
وقتی خواستی به کسی تکیه کنی به کسی تیکه کن که نیاز نداشته باشه
(نیاز به محبت ، نیاز به غذا ....)
چون ممکنه بعضی آدم ها برای نیاز هاشون تو رو فدا کنن
به خدا تکیه کن که بی هیچ منت تو را با دل و جان می خواهد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
وقت اذون فکر کن بهترین رفیقت بهت زنگ زده نکنه دیر جوابشو بدی ها🙃😉
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#والپیپر |🖤🌗
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5992135202246233167.mp3
4.34M
✔️حمید هیراد 📊نهایتا
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بعضـــیـــا هیچوقتــــ گرسنهـــ نمیموننــ
چونــ همیشهــــ حسرتـــ ما رو میخورنـــ
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یه بیماری مادر زادیه لاعلاج داریم:
به هرکی می رسیم فکر می کنیم آدمه
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
رابطه ای که توش التماس باشه …
ساعت 9 بزارین دم در خونه تا شهرداری ببره …
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❣💐برای مادران سرزمینم
🍃🎼❣نماهنگِ زیبایی برای دلبر و فرشتهای بنامِ مادر👌😍...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
شب
انتهای زیبایی ست
برای امتداد فردایی دیگر
تا زمانی که سلطان دلت خداست
کسی نمی تواند دلخوشی هایت را ویران کند!
شب خوبی برای همه شما آرزو میکنم
شب بخیر
@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💚یاصاحب الزمان
از سختی تمامی دوران دلم گرفت
ازاین همه گناه فراوان دلم گرفت
از این همه دورویی وبیمهری و نفاق
ازقحطی نبودن ایمان دلم گرفت
نوری که بی توجلوه کند تارمیشود
حتی بهشت بی تو همان نار میشود
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهشتادهفتم
سری تکون دادمو با ترس قدم به داخل اتاق گذاشتم و درو پشت سرم بستم،دست روی گوشم گذاشتمو پلکامو محکم روی هم فشار دادم، صدای جیغ و دادای ساره هنوز توی گوشم بود و چند شبی میشد که از ترس زایمان درست نخوابیده بودم،به شدت از لحظه زایمانم وحشت داشتم!
چند دقیقه ای گذشت صدای فریادای سهیلا کم کم از لابه لای انگشتانم هم عبور کرد و توی گوشم میپیچید،ترس تموم بدنم رو گرفته بود که در باز شد و اورهان داخل اومد با ترس سر بلند کردم:-چی شد؟جمیله رو آوردی؟
-آره بالا سرشه بلند شو ببرمت پیش بی بی خوب نیست اینجا تنها نشستی!
از خدا خواسته سری تکون دادمو دنبالش راه افتادم...
نزدیک به یک ساعت از اومدن جمیله میگذشت و هنوزم سهیلا از درد جیغ میکشید:
-بی بی چرا اینقدر طول کشید؟
دستی بر روی پام گذاشت و گفت:
-صبور باش دختر،تو چرا هول برت داشته؟
همه این درد کشیدن و فریاد زدن ها رو میبینی با یکبار دیدن اولادت همه اش فراموشت میشه،اگه بخوای از همین الان بترسی نمیتونی مادر خوبی باشی!
حرف آخر بی بی همراه شد با داخل شدن گلناز:
-خانوم بزرگ بچه به دنیا اومد دختره!
نمیدونم چرا اما با فکر به اینکه سهیلا اورهان رو به آرزوش رسونده باشه به یکباره دلم پر از حسرت شد!
بی بی نگاهی به گلناز انداخت و گفت:
-اگه بچه به دنیا اومده پس چرا هنوز جیغ و داد میکنه؟
-نمیدونم خانوم بزرگ!
بی بی مستاصل نگاهی به من انداخت و گفت:-همینجا بشین تا برگردم!
ترس برم داشته بود یعنی چی شده بود؟
بی بی اینو گفت و عصاش رو به زمین کوبید و از جا بلند شد و با کمک گلناز تا اتاق سهیلا رفت!
آروم لای در رو باز کردم و با نگاهم دنبالشون کردم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید یعنی چه خبر شده بود؟
از فکر اینکه سهیلا سر زا بمیره تن و بدنم لرزید نه اینکه دلم به حالش بسوزه نه،با اون بدی هایی که در حق منو یاسمین و حتی صدیقه کرده بود این کمترین مجازاتی بود که میتونست داشته باشه بیشتر به خاطر خودم میترسیدم از اینکه منم سر زا بمیرم و همونطور که حوریه گفته بود بچه ام زیر دست نامادری بزرگ بشه،چندین بار کابوسش رو دیده بودم و حتی از یادآوریشم وحشت میکردم!
تو همین فکرا بودم که بی بی قدم به اتاق گذاشت و گلناز در حالیکه گوشه روسریش رو به دهان گرفته بود توی چهارچوب در ایستاد!
سری توی حیاط چرخوندم خبری از اورهان نبود،نمیدونستم کجا رفته یعنی نمیخواست بیاد و بچش رو ببینه؟
از اورهان همچین رفتاری بعید بود،میدونستم از سهیلا زیاد خوشش نمیاد ولی به هر حال اولین بچه اش داشت به دنیا میومد!
با قطع شدن صدای جیغ سهیلا دوباره نگاهمو چرخوندم روی گلناز که در حالیکه روسریشو جلوی دهانش گرفته بود قدمی به عقب برداشت و با چشمای گشاد شده به سمتم دوید!
ابروهام در هم شد،نمیتونستم حتی حدس بزنم چی دیده که به این حال و روز افتاده،نکنه سهیلا مرده بود؟
با نگرانی دست به شکم گذاشتمو از جا بلند شدم و رو به گلناز که حالا پیش روم خم شده بود و نفس نفس میزد پرسیدم:-چه خبر شده گلناز؟
دستش رو به در گرفت و ایستاد و بریده بریده گفت:-خانوم جان...دو تا بچه بودن،قل دوم هم به دنیا اومد!
دستم رو روی سینه ام گذاشتم و نفس راحتی بیرون دادم:-همچین رنگت پریده گمون کردم چه اتفاقی افتاده،چرا اینقدر دستپاچه و نگرانی،نکنه بچه پسره؟
اگه برای این ترسیدی نگران نباش من مثل حوریه نیستم ،برام مهم نیست کی خان این عمارت بشه،به علاوه مگه یادت رفته قراره من این بچه ها رو بزرگ کنم!
دوباره روسریش رو به دندون گرفت و در جوابم گفت:-نه خانوم جان برای این نگران نیستم،بچه دختره اما...
-اما چی؟مرده؟
-نه جمیله میگفت زندس،نمیدونم چطوری بگم اما شبیه آدمیزاد نیست!
با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداختم:-منظورت چیه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهشتادهشتم
با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداختم:-منظورت چیه؟
-خانوم جان صورتش یه طوری بود حتی رنگش به کبودی میزد،تا به حال بچه ای به این شکل و شمایل ندیده بودم،حتی خانوم بزرگ هم تا دیدش بسم الله گفت و ازش رو برگردوند!
هنوزم درست متوجه حرف گلناز نشده بودم،خواستم ازش توضیح بیشتری بخوام که ترسیده سلامی کرد و دستی به روسریش کشید و بهم چسبید:-خدا بهمون رحم کنه!
با چشم مسیر نگاهش رو دنبال کردم و با دیدن اورهان که دوشادوش خان با جدیت داخل میشد،نگاهی به دور اتاق انداختمو پرسیدم:-حوریه خاتون کجاس؟
-توی اتاقشونن!
-مگه کسی بهش خبر نداده؟
-نه خانوم جان اما تا الان صدای جیغ و دادای سهیلا به گوش ریش سفیدای دهم رسیده،حتما از قصد از اتاقش بیرون نمیاد!
لبی به دندون گزیدم و به سمت اورهان قدم برداشتم و نزدیک بهش ایستادم!
کم کم تموم خدم و حشم دور تا دور خان رو گرفتن و از دور به تماشا ایستاده بودن تا اولین نوه پسری خان رو ببینن،شاید هم منتظر بودن تا اگه بچه پسر بود خان بینشون اشرفی خیرات کنه، اگه میدونستن چی انتظارشون رو میکشه هیچوقت اینجا نمی ایستادن تا به جای طلا و اشرفی فحش و ناسزا نسیبشون بشه!
خان با جدیت ضربه ای به در کوبید و داد زد:-جمیله زود بچه رو بیار!
بزاق دهانمو به سختی فرو دادمو نگران به گلناز چشم دوختم و در با صدای بدی باز شد و مادرسهیلا توی چارچوب در ظاهر شد و با ترس نگاهی به خان انداخت:-اژدرخان فرستادم دنبال چله بر تا قبل از اون نباید کسی بچه رو ببینه خدایی نکرده چله میگیرتش!
متعجب بودم که چرا از فعل مفرد استفاده میکنه مگه بچه ها دو تا نبودن؟
با صدای خان چشم از مادر سهیلا گرفتم، ابرویی بالا انداخت و گفت:-یعنی میخوای بگی قدم من سنگینه و ممکنه بدشگونی برای نوه ام بیاره؟یالا برو بیارش تا ندادم گیستو ببندن به دم اسب و آبادی رو دور بزنن!
اورهان خواست چیزی بگه که صدای نازک بی بی به گوش رسید:-حالا نه اینکه پسر سرخ و سفید زاییده میترسی چشمش بزنن؟یالا برو کنار ببینم!!
بی بی اینو گفت و در حالیکه بچه رو روی دستاش حمل میکرد مادر سهیلا رو کناری زد و از اتاق بیرون اومد!
نزدیک شدم نگاهی به چهره ی معصومش انداختم،پلکای بسته اش رو به خاطر تابش نور خورشید جمع تر کرد و پنجه ی دست کوچکش رو جلوی چشماش گرفت و شروع کرد به گریه کردن...
دلم داشت از تصویری که پیش روم میدیدم قنج میرفت،حال اورهانم دست کمی از من نداشت،بی بی بچه رو گرفت مقابل خان و گفت:-دختره!
خان با چهره ای جدی نگاهی به اورهان انداخت و بچه رو به دستش گرفت و ضربه ای به شونه اش زد و گفت:-غصه نخور پسر ان شاالله بچه زن دومت پسر میشه!
و رو به مادر سهیلا که با ترس ایستاده بود و نگاهمون میکرد ادامه داد:-تا چند روز دیگه که مراسم میگیریم مراقبش باش بعدش میدم براش دایه بگیرن اونوقت میتونی دست دخترت رو بگیری و بری!
هنوز جمله خان تموم نشده بود که با بیرون اومدن بی بی از اتاق و جمله ای که از دهانش خارج شد مات برده بقیه حرفش رو فراموش کرد:-بچه دوقلو بود پسر،اینم قل دومش!
چهره وحشت زده مادر سهیلا از این حرف جمع شد ماتم برده بود نکنه انتظار داشت بچه رو از همه مخفی نگه داره،یعنی اینقدر بد بود؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح، لبخند زیبای خدا به روی بندگانش است
مبادا به لبخند خدا اخم کنی!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠