فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️ سلااااام🤚😊 روزِ زیباتون بخیر و شادی باشه الهی.
🍃🌲❣❄️الهی اول هفتهای پر از خیر و برکت و موفقیت در انتظار شما و همه عزیزاتون باشه...
🍃🌲❣❄️یه دنیا شادی و نشاط و دل خوشی و امید براتون آرزو میکنیم.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Pouya Bayati - Bomb.mp3
7.65M
✔️پویا بیاتی 📊بمب
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
|`مومـنبـودنجسـارتمیخواد
اینکهوسطیـهعدهبـینمـاز؛نمازبخونے◐ اینکهوسطیهعـدهبیحجاب؛حجابداشتهباشے اینکهحد و حدودنامحـرم و محرم؛رورعایتڪنے
اینکهباافتخارچادرمشکیبپوشی؛✿ اینکهبهجایآھنگ؛قرآنگوشمیدی
بهخودتافتخارکن+بهمومنبودنت...'!
#تلنگر💕✨
•.🌸🌙➺ ]°
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
کینه توزی، پست ترین عیب هاست.امام علی ع
میزان الحکمه، جلد 3 ، صفحه 136
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر
🌹⭐️🌙🌟💫🌙
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#این_جمعه_هم_گذشت
#آقا_کجایی
این جمعه گذشت، آقا نیامدی
عمرم به بطالت گذشت، اقا نیامدی
رویم سیه آقا نیامدی
کاش میشد شبی با تو سحر کنم
این جمعه گذشت اقا نیامدی 😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدهفتم
آتاش اما بی توجه به حسی که داشتم سرش رو بالا گرفت و گفت:
-توی عمارتتون جشن عروسی بپا بود،داشتی میرقصیدی که اشرف خاتون دستتو کشید و سیبا از دستت افتاد هنوز نگاهت یادمه نمیدونم اون نگاهت چی داره که به هرکی بیفته خدا حساب کارش رو میده دستش فرقی نداره رعیت باشه یا پادشاه!
متعجب بهش خیره موندم باورم نمیشد آتاش اون لحظه منو دیده باشه،انگار خودش متوجه تعجبم شده بود که پوزخندی زد و گفت:-تعجب نکن آتاش همیشه حواسش به اطرافش هس،به خصوص که دختر زیبایی هم توی جمع باشه،تو هم اون شب خیلی خیره کننده شده بودی!
با حرفاش هر لحظه بیشتر باعث تعجبم میشد نمیدونستم باید چی بگم فقط همینطور مات برده نگاهش میکردم چهره گلنازم دست کمی از من نداشت،انگار خودش هم متوجه سنگینی فضا شده بود که تک سرفه ای کرد و بچه رو داد دست گلناز و دست کرد توی جیبش و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدایی که از بیرون میومد حرفش رو خورد صدای خان بود:-پسر چرا اینجا ایستادی برو کمک کن مگه نمیبینی چقدر مهمون داریم!
صدای لرزون اصغری از پشت در به گوش رسید:-چشم آقا...هر چه شما امر کنید!
وحشت زده تو چشمای آتاش زل زده بودم که ضربه ای به در خورد:-عروس؟
تموم سلولای تنم میلرزید،حتی دردم هم فراموشم شده بود آتاش سریع تکیشو به دیوار دادو انگشتش رو به نشونه سکوت روی بینی اش گذاشت و به گلناز اشاره ای کرد تا در رو باز کنه،رنگ به رخم نمونده بود..
حال گلناز هم دست کمی از من نداشت خیره به آتاش ایستاده بود که با ضربه ی دیگه ای که خان به در کوبید از شوک خارج شد:
-یکی اینجا نیست بیاد این درو باز کنه،نکنه همتون مردین!
گلناز وحشت زده نگاهی به من انداخت و بچه بغل به سمت در قدم برداشت و دستگیره رو کشید:-س...سلام ارباب!
-مگه صدامو نمیشنفی یک ساعته دارم به این در میکوبم حالا چرا اینقدر هول کردی؟!
مطمئن بودم اگه گلناز کلمه ای دیگه حرف بزنه همه چیز رو لو میده به سختی بزاق دهنم رو قورت دادم و لبخندی به لبم نشوندم:-بفرمایید آقاجون،امری داشتین میگفتین من خدمت برسم!
با گفتن این حرف خان بادی توی غبغبش انداخت و لبخندی زد و گفت:
-امری نیست عروس برای بردن نوه ام اومدم بزرگای ده مشتاقن ببین خان آیندشون کیه و رو به گلناز گفت:-یالا دنبالم بیا دختر!
نگاهی به آتاش که پشت دیوار ایستاده بود انداختم از فکر اینکه یه وقت از حرف آقاش ناراحت شده باشه لبخند روی لبم ماسید،رو به گلناز که ترسیده منتظر اجازه من ایستاده بود سری تکون دادم،نگران نگاهی به آتاش انداخت و از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست!
بعد از رفتنش آتاش تکیه اشو از دیوار برداشت و نفسی بیرون داد و دست برد توی جیبش و پوزخندی به لب گفت:-آقاجون!
ناراحت لب زدم:-به خاطر اینکه به چیزی شک نکنه اینجوری گفتم...
پرید وسط حرفمو گفت:-مهم نیست اینو بالی داد گفت بندازی گردن پسرت میگفت از چشم زخم دورش میکنه،البته اگه در خور شان خان آینده نیست باید ببخشی!
پس درست حدس زده بودم آتاش دلخور شده بود،شاید منم جاش بودم همچین حسی داشتم،لبی تر کردمو گفتم:-برام مهم نیست خان میشه یا نه،دوست دارم مثل عموش بار بیاد شجاع و نترس!
لبخندی زد و با ناراحتی سری تکون داد:-تا مثل همیشه برات دردسر درست نکردم بهتره برم،بیشتر مراقب خودت باش،حالا که پسر دار شدی بیشتر تو چشمی!
سری تکون دادمو با مهربونی گفتم:-بابت هدیه هم ممنونم حتما از بالی تشکر کن!
-حتما با اجازه خانوم بزرگ!
با خنده چپ چپ نگاهی بهش انداختم همونجور که میرفت گفت:-بلاخره آخرش که خانوم بزرگ میشی،مادر خان آینده!
نفسم رو کلافه بیرون دادم و رفتنش رو نظاره گر شدم،انگار با اومدنش روحیه منو هم عوض کرده بود!
لبخند به لب دراز کشیدمو زل زدم به لیلا که حالا به خواب خرگوشی فرو رفته بود، افکارم حول حرفای آتاش میچرخید،اینکه چرا گفت به هر کی نگاه میکنم خدا حسابش رو میذاره کف دستش منظورش به کی بود غیر از خودش؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدهشتم
هنوز چند ثانیه هم از رفتن آتاش نگذشته بود که در باز شد و خاله صنوبر با چهره ای جدی داخل اومد نگاه چپ چپی بهم انداخت و پرسید:-تنها بودی؟
شوک زده لب به دندون گزیدم و با فکر اینکه شاید موقع رفتن آتاش رو دیده باشه،با لکنت لب زدم:
-آ...ره،همین چند دقیقه پیش خان اومد و همراه گلناز پسرمو به برد تا به مهموناش نشون بده،چطور مگه خاله جان؟
تای ابروشو بالا داد و جدی گفت:
-هیچی،آخه خوب نیس زائو تنها بمونه،برای اون گفتم!
لبخندی مصنوعی به لب نشوندمو لحافو تا چونه ام بالا کشیدمو سعی کردم ترسمو مخفی کنم،خاله دقیقا همونجا روبه روم نشستو تکیشو به پشتی داد،آرنجش رو گذاشت روی زانوشو دستشو تکیه گاه چونه اش کرد و خیره شد بهم...
زیر نگاه های مشکوکش معذب بودم آخه چشماش حرفی که زده بود رو تایید نمیکرد بهش نمیومد که از سر نگرانی اون سوال رو پرسیده باشه!
انگار که آتاش رو موقع رفتن دیده بود،هر چند برام اهمیتی نداشت همین که ساکت میموند برام کافی بود اما خاله صنوبر همچین آدمی هم نبود که توی این مواقع سکوت کنه حتما برای خراب کردن من میرفت وبه آنام همه چیز رو میگفت با این فکر نگاهی به چهره اش انداختمو کمی خیالم راحت شد شاید چیزی نمیدونست و باز هم داشت به پسرش فکر میکرد که اینطوری توی خودش بود!
با صدای در از فکر بیرون اومدم،خاله هم همینطور!
با شتاب از جا بلند شد و در رو باز کرد و اورهان با مجمعی پر از غذا داخل شد و رو به خاله گفت:-ممنون خاله جان،شما افطار کردین؟
خاله نگاهی جدی به من انداخت و در جوابش گفت:-بله اورهان خان صرف شد،حالا که شما هستین خیالم راحته میرم کمی به خواهرم کمک کنم!
اورهان که انگار از پرسیدن اون سوال هدفش همین بود با لبخند سری تکون داد و با رفتنش درو پشت سرش بست و به سمتم قدم برداشت و مجمع رو گذاشت پیش روم،لبخندی به لب نشوندمو با دلخوری گفتم:-کجا بودی؟گمون کردم به کل منو از یاد بردی!
-مگه میشه شمارو از یاد ببرم خانوم کوچیک،داشتم به بزرگای ده خوش آمد میگفتم،همین الانم دزدکی اومدم،اگه خان بفهمه همه اونا رو دست به سر کردم تا بیام کنار تو روزمو باز کنم نمیدونم چه به روزم میاره،شانس آوردم اونم مثل من اونقدر خوشحاله که تو حال خودش نیست!
با چشمای گشاد شده نگاهش کردمو پرسیدم:-یعنی هنوز افطار نکردی؟
سری تکون داد و لقمه ای گرفت سمتمو گفت:-گفتم که خواستم کنار تو روزمو باز کنم از خوشی حتی حس گرسنگی هم فراموشم شده!
با ناز لقمه رو از دستش گرفتمو به دهانم گذاشتم حالا متوجه حرف عزیز میشدم که میگفت بچه بیاری به چشم شوهرت هم عزیز تر میشی...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿💚﷽ 💚🌿
🍃🌲❄️☀️سلاااام دوستان گل و عزیز
🍃🌲❄️☀️بهترین های دنیا نصیبتون...
🍃🌲❄️☀️بهترینا نصیبِ کسایی میشه که دلاشون برای جذبِ خوبیا آماده و تشنه هستش...
🍃🌲❄️☀️ و برا همه دعاهای خوب میکنن
🍃🌲❄️☀️و دلاشون از کینه خالیه
🍃🌲❄️☀️ قلبشون مملو از نور امید و عشقه
🍃🌲❄️☀️دلایی سرشار از عشق و امید و زبونی شاکر و دعاگو براتون آرزو داریم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5905799633677845249.mp3
7.11M
🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای : زیبای ناز...
🍃🌲🎤علی منتظری...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
‹💙🧿›
قبلا واسم مهم بود دیگران از من خوششون میاد یا نه
الان این مهمه که من ازشون خوشم میاد یا نه . .!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
‹💚🌿›
گاهی وقتا انقد از خودت میگذریو هی تو کوتاه میای
که وقتی هم که تقصیر تو نیست باز تقصیر توئه . .
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
به نیت حاج قاسم کسی که خانه اش سوخت را کمک کنید....
امام هشتم فرمودند: هر کس گِرِه از کارِ مؤمنی بگشاید (و غمی را از او بزداید)، خداوند هم در قیامت، کار بسته او را می گشاید (و اندوهش را می زداید).
چاره ای نداشتیم به شما رو انداختیم تا شاید شما فرستاده شهید سلیمانی باشید در رفع این مشکل با توکل به خالق هستی.
قریب ۲سال است نیازمندی که ارادت به شهید سلیمانی دارد با ۳فرزند در خانه ای اجاره ای بود و آتش گرفت می گذرد و با شکایت صاحب خانه ایشان بایستی صد و بیست میلیون خسارت وی را بدهد و الا روانه زندان خواهد شد و طول این مدت همه فکر کردن دیگران کمک میکنن آخرش هم کسی مشکلش را حل نکرد😔 لذا در ایام شهادت حاج قاسم شما را زحمت دادیم
پرونده دادگاه کرمان شعبه دوازده حقوقی میباشد میتوانید سوال کنید آقاي ____پرونده شما به شماره
9909983467400228 و شماره بايگاني 0101114
که به شعبه5اجرا مدني- واصل شد
دست این نیازمند را بگیریم تا خالق هستی دستمان را بگیرد و خانواده اش متلاشی نشود🙏
امام سوم فرمودند:
بدانید نیازمندیهاى مردم که (به شما مراجعه مىکنند) از نعمتهاى الهى است؛ پس از نعمتها خسته نشوید.
از امام ششم روایت شده فرمودند:
هرکس خانه خدا را طواف کند، خداوند عزوجل ۶ هزار حسنه برای او مینویسد و ۶ هزار گناه از او میآمرزد و ۶ هزار درجه به وی عطا میفرماید و ۶ هزار حاجت از او برآورده میسازد. سپس فرمود: گرهگشایی از کار یک مؤمن، ۱۰ برابر این طواف فضیلت دارد!
با ما جهت اطلاعات بیشتر تماس بگیرید:
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ مرکز نیکوکاری سردار دلها
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
May 11
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110