#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستهفتم🌺
با وجود تموم بدی هایی که اون زن در حقش کرده بود،هنوز هم موقع اومدن اسمش عصبی میشه و تا چند روز همین جوری توی خودش فرو میرفت،هر چند بهش حق میدم بلاخره اون زن هر کی هم که باشه مادرشه و هر چقدرم که بد باشه راضی به مرگش نیست!
هیچکس جز من که همدم روز و شبم نمیدونه که تموم این چند سال رو به این امید زندگی کرده تا آنای سنگدلش برگرده و ازش عذرخواهی کنه و بگه که اندازه جونش دوسش داره!
با باز شدن در صدای غرغرای ننه اشرف دوباره توی گوشم پیچید:--پاشین چرا نشستین دبه ها خالی ان یه قطره آبم نداریم پاشین تا دیر نشدت راهی بشین!
پاهام دیگه جونی ندارن دو روز تموم توی مسیر چشمه میرم و میام قبلا همین یه دبه آب کفاف دو روزم رو میداد،مگه من چندتا دست دارم ،به این قبله محمدی قسم دیشب از درد پا خواب به چشمم نیومده!
-آبجی چرا تو فکری؟امروزم نمیخوای بریم چشمه؟
سری چرخوند و تا خواست حرفی بزنه در باز شد نگاهمون افتاد به صورت ناراحت آنا، نه من و نه لیلا جرات پرسیدن چیزی نداشتیم از چهره اش کاملا پیدا بود خبرهای خوبی برامون نداره...
ننه اشرف دستی به پاهاش کشید و با ناله گفت:
-چی شد دختر خبری نداشت؟
آنام سری به چپ و راست تکون داد و نشست نزدیک اجاق:-نه گفت خبری نداره اما چشماش چیز دیگه ای میگفت کاش میتونستم خودم برم عمارت و ببینم چه خبر شده،آخه آتاش رو خوب میشناسم مطمئنم همینجوری به امون خدا رهامون نمیکنه بره،حتما اتفاقی افتاده!
لیلا آهی کشید و گفت:-غصه نخور آنا اگه اتفاق بدی افتاده بود تا الان به گوشمون میرسید،خودت که بهتر میدونی مردم چقدر یک کلاغ چهل کلاغ میکنن و از کاه کوه میسازن!
آنا سری تکون داد و گفت:-به عمو رحمت گفتم سری به عمارت بزنه گفتم دو روز دیگه که پسرش اومد حتما میره اگه تا اون موقع خبری نشد خودم میرم حتی اگه آقاتون عصبانی هم بشه بهتر از این بلاتکلیفیه!
-آنا خوب نیست انقدر نفوس بد میزنی ،من مطمئنم چیزی نشده،حتما عمو آتاش هم مثل همیشه درگیر کارای عمارته!
-نمیشه دختر من این دو تا داداش رو بهتر از شما میشناسم،حتی آقاتم تا حالا اینقدر ازمون بی خبر نبوده،مگه میشه،یعنی نگران حالمون نیست!
از جا بلند شدمو گفتم:-آنا نکنه یادت رفته آقاجون گمون میکنه ما رفتیم شهر پیش عزیز!
-چی بگم دختر دیگه مغزم به جایی قد نمیده!
-بهتره به جای اینکه یه جا بشینی و غصه چیزی که ازش خبر نداری رو بخوری به فکر الانت باشی، میگم قطره ای آب توی کلبه نداریم با چی غذا رو بار بذارم؟
-آنام دستی روی پاش گذاشت و رو به ننه اشرف گفت:-خودم میرم آب میارم از موندن توی کلبه و فکر و خیال که بهتره!
با این حرف لیلا مثل جرقه ای از جا پرید:-نه آنا شما چرا بری منو آیلا داشتیم راه می افتادیم،پوسیدیم توی این کلبه منتظر بودیم تا شما برگردین بعد بریم!
با این حرف متعجب نگاهی به لیلا انداختم،با نیشگونی که از بازوم گرفت،تند تند لب زدم:-آره آنا راست میگه!
با این حرف آنام سری تکون داد و گفت:-خیلی خب،پس من میرم برای ناهار امروز از بی بی آب بگیرم تا شما برین و برگردین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتدوازدهم🪴
🌿﷽🌿
آن مرد را نگاه كن! مرادى را مى گويم. او درحالى كه شمشير به دست دارد با پاى پياده به لشكر كوفه پيوسته است. او هم مى خواهد در اين جنگ، امام خود را يارى كند.
او خيلى خوشحال است، اگر چه اسب ندارد، امّا آمده است تا از حق و حقيقت دفاع نمايد.
لشكر حركت مى كند و به سوى نهروان به پيش مى رود. على(ع)اميدوار است كه بتواند با اين مردم سخن بگويد تا آنها از فتنه جويى دست بردارند، امروز دشمن اصلى معاويه است كه بايد به جنگ با او رفت.
وقتى سپاه به چند كيلومترى نهروان مى رسد، اردو مى زند، على(ع) چند نفر را نزد آنان مى فرستد تا با خوارج سخن بگويد، امّا آنها فقط به فكر جنگ هستند. آنها به خيال خام خود با اين كار خود به اسلام خدمت مى كنند.
اگر به چهره هاى آنها نگاه كنى، اثر سجده را در پيشانى آنها مى بينى! چه كسى باور مى كرد كه روزى آنها در مقابل جانشين پيامبر دست به شورش بزنند؟!
زمانى هركدام از آنها، سربازى دلاور براى على(ع) بودند، زمانه با آنها چه كرد كه اكنون فقط به فكر كشتن على(ع) هستند؟
* * *
على(ع) سپاه را حركت مى دهد تا نزد خوارج مى رسد، با آنان سخن مى گويد و از آنها مى خواهد توبه كنند و دست از كشتار مردم بردارند، امّا آنها اصلاً از حرف خود كوتاه نمى آيند.
لشكر كوفه در انتظار است، على(ع) دستور داده است كه آنان، هرگز آغازگر جنگ نباشند.
ناگهان سپاه خوارج هجوم مى آورند. در حمله اوّل خود موفّق مى شوند گروه زيادى از سپاه كوفه را به فرار، وادار كنند. آنها مغرور از اين پيروزى به پيش مى تازند و تعدادى از لشكر كوفه را به شهادت مى رسانند. در اين هنگام است كه على(ع) دست به شمشير مى برد، معلوم است وقتى ذوالفقار به ميدان بيايد، نتيجه جز پيروزى نخواهد بود.
نگاه كن! اين مرادى است كه همراه على(ع) به قلب سپاه دشمن حمله مى كند!
سپاه خوارج از هم پاشيده مى شود، گروهى فرار مى كنند و عدّه اى كه استقامت مى كنند به سزاى اعمال خود مى رسند و جنگ پايان مى پذيرد.
على(ع) دستور مى دهد تا به همه مجروحان سپاه خوارج رسيدگى شود و آنها را به افراد قبيله خودشان تحويل دهند.5
* * *
مرادى نزد امام مى آيد و چنين مى گويد:
ــ مولاى من! آيا اجازه مى دهى تا من زودتر به كوفه بروم؟
ــ براى چه مى خواهى زودتر بروى؟
ــ مى خواهم خبر پيروزى شما را، من به مردم كوفه برسانم.
ــ باشد. تو زودتر به كوفه برو.
على(ع) دستور مى دهد تا سهم غنائم مرادى را تحويل او بدهند. اكنون مرادى صاحب اسبى زيبا است.
او بعد از خداحافظى با امام، سوار بر اسب خود مى شود و به سوى كوفه به پيش مى تازد.
حسّى غريب به من مى گويد كه كاش او به كوفه نمى رفت، امّا اين چه حرفى است كه من مى زنم؟ او مى خواهد نامش در تاريخ ثبت شود و اوّلين كسى باشد كه خبر پيروزى امام را به كوفه مى رساند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستهشتم🌺
سری تکون دادیمو بعد از پوشیدن دوباره لباسای کهنه و رنگ و رو رفته دوباره از کلبه بیرون زدیم،هنوزم رفتارای لیلا از نظرم عجیب بود!
-آبجی چرا به آنا دروغ گفتی؟
-نمیخواستم بره چشمه چون ممکن بوداون زنه دوباره پیداش بشه و با اون زبونش حال آنا رو هم بهم بریزه،تازه چند وقتی میشه که دیگه اسم آیهان رو به زبون نمیاره،نکنه میخوای یه غصه دیگه به غصه هاش اضافه کنی؟
خودمون بریم خیلی بهتره!
سری تکون دادمو پشت سرش راه افتادم،با اینکه لیلا دختر واقعی آنام نبود اما از من هم بیشتر هواشو داشت!
با رسیدن به چشمه در حالیکه نفس نفس میزدم نشستم روی تکه سنگی و پاهای قرمز شدمو توی آب چشمه فرو کردم:-اوووف آبجی ببین چه به سر پاهام اومده ننه اشرف واقعا حق داره،خیلی راهش طولانیه،کاش آقاجون هر چه زودتر از خر شیطون پیدا بشه و مارو برگردونه عمارت!
نگاهی به شلوغی جمعیت انداخت:-هیس مگه آنا نگفت کسی نباید چیزی بدونه ،اگه خسته ای همین جا بشین میرم دبه ها رو پر کنم برگردیم،فقط با کسی حرفی نزنی هر کی هر چی گفت بگو نمیدونم!
باشه ای گفتمو با رفتنش نفس عمیقی کشیدمو نگاهمو دوختم به منظره زیبای پیش روم،مردا و زنا از هر طرف چشمه آب پر میکردن و بعضی ها هم رخت و لباساشون رو توی همون آب میشستن،خم شدمو دستمو بردم زیر آب و دستی به پاهای قرمز شده ام کشیدمو ...
هنوز بالا نیومده بودم که دستی پشت گردنم قرار گرفت و توی چند ثانیه هلم داد توی آب...
تا به خودم اومدم با سر فرو رفته بودم توی آب چشمه و دهنم از آب خالی و پر میشد و داشتم دست و پا میزدم و چشم امیدم به جمعیتی بود که هیچکدوم برای کمک بهم جلو نمیومدن و فقط صدای جیغای لیلا بود که توی گوشم میپیچید،کم کم دست و پاهام داشتن بی حس میشدن و داشتم توی آب فرو میرفتم که کسی پرید توی آب و دستش رو دور کمرم چرخوند و از آب کشیدم بیرون...
با همون یه دره جونی که داشتم دستامو دور گردنش حلقه کردم چند دقیقه بعد لب چشمه افتاده بودمو همینجور آب بالا می آوردم،تصویر آدمایی که بالای سرم جمع شده بودن رو واضح نمیدیدم چند بار پلکامو باز و بسته کردم تصویر کسی که دستش رو محکم چسبیده بودم پیش چشمم کمی واضح شد:-آیااااز....اون منو نجات داده بود؟
چند بار پلکامو باز و بسته کردم تا با بیرون رفتن قطرات آب از میون مژه هام تصویر مات آیاز پیش چشمم واضح شد...
مات چشمای نگرانش بودم و داشتم به این فکر میکردم که چه اتفاقی افتاد،اصلا اون اینجا چیکار میکرد که صدای آشنای زنی توی گوشم پیچید:-کلبه من همین نزدیکیاست،بالای اون تپه،بلندش کنین بیارینش،اینجا ممکنه سینه پهلو کنه!
کلبه روی تپه؟حتما صدای گوهر بود!
با سرفه ای که کردم قلپی آب از دهنم بیرون ریخت و آیاز عصبی رو به گوهر سری تکون داد و مثل پر کاهی از روی زمین بلندم کرد،انقدر کرخت شده بودم که توانی برای تقلا کردن نداشتم،دستمو روی لباس خیسی که به سینه اش چسبیده بود فشاری دادم تا دوباره زمین بذارتم،اما کوچکترین توجهی بهم نکرد!
-صبر کن ببینم،کجا میبریش،بذارش زمین،آیلا،صدامو میشنوی؟جون من یه چیزی بگو،ببین دارم از ترس میلرزم،آیلا؟
هنوز درست و حسابی نمیتونستم نفس بکشم دهن باز کردم جوابشو بدم اما به جای حرف دوباره مقداری آب بالا آوردم!
صدای گوهر دوباره به گوشم خورد:-چرا لج میکنی دختر،مگه نمیبینی حالشرو میخوای تلف بشه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستنهم🌺
با این حرف لیلا که انگار تسلیم شده بود اشکاشو با گوشه روسری گرفت و بدون اینکه دبه ها رو برداره پشت سر آیاز راه افتاد!
مثل جسم بی وزنی روی دستای آیاز بالا و پایین میشدمو نگاهم به لیلا بود،حس خوبی به این اتفاق نداشتم،فکرای بدی توی ذهنم میچرخید،فکر اینکه شاید افتادنم توی آب کار گوهر باشه،شاید هدفش این بوده که مارو بکشونه توی کلبه اش،میگفت کف بینه شاید فهمیده خانزاده ایم و گمون میکرد با این کار پول خوبی به جیب میزنه...
با این فکر مشتی به سینه ی آیاز کوبیدم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد نالیدم:
-بذارم پایین،نمیخوام برم تو خونه اون زن...اون منو هل داد داخل آب!
آیاز محکم تر از قبل گرفتم توی بغلش و در گوشم غرید:-اگه نمیخوای بمیری ساکت باش،الانشم که زنده موندی باید خداتو شکر کنی!
صدای باز کردن در کلبه به لرزم اضافه کرد،دوباره تقلا کردم اما فایده ای نداشت،آیاز قوی تر از این حرفا بود:-بذارم پایین!
-بس کن دیگه داری پشیمونم میکنی از اینکه نجاتت دادم!
-عصبی نشو جوون،اون الان تو حال خودش نیست حتی ممکنه هذیون بگه بذارش اینجا روی لحاف الان اجاق رو روشن میکنم چند دقیقه ای گرم میشه!
هنوز چند ثانیه ای از این حرف نگذشته بود که آیاز روی جسم نرمی رهام کرد،سری چرخوندم و با دیدن فضای رعب آور کلبه بیشتر ترس برم داشت،چنگی به پیرهن خیسش زدم، دستش رو گذاشت روی دستمو آروم از یقه اش جدا کرد و از جا بلند شد:-میرم گاری خبر کنم برای برگشت لازمشون میشه!
-خودت نمیخوای لباساتو عوض کنی،خدایی نکرده مریض میشی پسر!
سری به معنی نه تکون داد و با عجله به سمت در رفت با فشرده شدن دستم توسط لیلا سر چرخوندم:-آبجی بیا از اینجا...
قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و همزمان صدای در خبر از رفتن آیاز رو داد با ترس بیشتری به لیلا نزدیک شدم:-خوبی؟به خدا نصف عمر شدم،چرا انقدر بازیگوشی!
-آبجی...سرفه ای کردمو بریده بریده با صدای آروم تری ادامه دادم:-به خدا قسم یکی هلم داد توی آب شک ندارم کار این زنه،میخواست بکشونتمون اینجا...
-لباسای خیس رو از تنش بیرون بیار این لباسارو براش بپوش میندازم جلوی آفتاب تا خشک بشه!
-اما...
-اما نداره میخوای سینه پهلو کنه؟اینجوری ببریش پیش مادرش معلوم نیست چقدر هول برشداره دختر،من میرم توی پستو تا راحت باشین!
با رفتنش پتو رو محکم دور خودم پیجیدم همونطور که میلرزیدم لب زدم:-آبجی شنیدی چی گفتم؟مطمئنم نیت خوبی نداره،اصلا از چهره اش پیداس،شاید فهمیده خانزاده ایم،نکنه نقشه ای برامون چیده باشه!
لیلا کمی فکر کرد و گفت:-به فرضم فهمیده باشه چه دلیلی داره بخواد تورو بندازه توی چشمه؟اگه خدایی نکرده طوریت میشد که آقاجون سر از تنش جدا میکرد،پاشو بشین لباساتو عوض میکنم خشک شد از این جا میریم،نترس نمیذارم کاری کنه،حق با این زنه آیلا اگه آنا اینجوری ببینتت خدایی نکرده پس می افته،دستتو بگیر بالا...
همینجور که داشت لباس رو از تنم بیرون میاورد با بی حالی نالیدم:-اما آبجی،تا برگردیم که آنا نگران تر میشه!
-اگه دست بجنبونی زود خشک میشن اینارو بپوش همینجا دراز بکش الان برمیگردم!
نگاهی به لباسایی که گوهر برام آورده بود انداختمو با اکراه تن زدم،انقدر سردم بود که حس میکردم جریان خون توی تنم از حرکت ایستاده،بی حال بودم،سرم سنگینی میکرد،دراز کشیدم روی لحاف و نگاهمو دوختم به گوهر که از صندوقچه توی اتاق بغلی چیزی بیرون می آورد و کم کم پلکام سنگین شد!
***
دست تو دست محمد کنار چشمه ایستاده بودمو با لذت مناظر اطراف رو از نظر میگذروندم لبخندی بهم زد و اسممو صدا کرد نگاهمو چرخوندم سمت صورت مهربونش و همینکه خواست چیزی بگه دستی هلم داد توی آب...
نفس نفس میزدمو برای وارد کردن کمی اکسیژن به ریه ام تقلا میکردم اما محمد فقط ایستاده بود و نگاهم میکرد انگار صدامو نمیشنید،شایدم از اینکه شاهد مردنم بود لذت میبرد،کم کم بدنم کرخت شد و نفسم تنگ شد و زیر آب فرو رفتم...
نفس عمیقی کشیدمو با وحشت از خواب پریدم،دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم،تنم مثل کوره ای میسوخت،از یاد آوری دوباره خوابی که دیده بودم با ترس پلکامو باز کردمو توی تاریکی فضای کلبه نگاهی به اطراف انداختم،نور کمی که از بیرون نی اومد نشون میداد زیاد خیلی وقت نیست که خوابم برده اما بدنم مثل کسی که صدسال گذشته رو خواب بوده باشه گرفته بود خبری از لیلا نبود از گوهر هم...
چطوری توی همچین موقعیتی تنهام گذاشته بودن؟
دهن باز کردم اسمش رو صدا کنم اما خودم هم به زور تونستم آوایی که از گلوم خارج شد رو بشنوم ،گلوم انگار که تکه ذغالی فرو داده باشم میسوخت،دستی به سرم گرفتمو خواستم از جا بلند بشم که صدای گوهر توی گوشم پیچید:-گفتم که من میتونم از نگاهت همه چیز رو بخونم،ترسیدی میخوای اعتماد کنی اما ترست نمیذاره!
کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
مداحی_آنلاین_عظمت_زینب_کبری_مقام_معظم_رهبری_علی_فانی.mp3
3.1M
🔳 #شهادت_حضرت_زینب_س
♨️عظمت زینب کبری(س)
👌 #پادکست بسیار شنیدنی
🎤 #مقام_معظم_رهبری
#السلام_علیک_یا_زینب_کبری_س
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#شهادت_حضرت_زینب_س💔
عزای خواهرِ خونِ خدا شد
وفاتِ دختر خیرالنساء(س) شد
پس از یک سال و نیم از داغِ عاشور
به جنّت میهمانِ مرتضی(ع) شد
#السلام_علیک_یا_زینب_کبری_س
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مداحی آنلاین - تو خیمه هنوز من سرلشکرتم - کریمی.mp3
7.65M
🔳 #شهادت_حضرت_زینب_س
تو خیمه هنوز
من سرلشکرتم
🎤 #محمود_کریمی
#السلام_علیک_یا_زینب_کبری_س
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
@🇮🇷 #دهه_فجرمبارک🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
دوستان عزیز التماس دعا
امروز به خاطر اعمال ام داوود کمتر در خدمت شما خواهیم بود.
التماس دعا
@Yare_mahdii313
دوستان عزیزی که معتکف بودند و دوستانی که اعمال ام داوود به جا آوردند از همگی قبول باشه🙏🙏🙏🙏
هدایت شده از شبانه 21تا9صبح شادی
🔴یه لحظه هواست روبده اینجا خانم عزیز‼️ 📣📣📣
دیگه بهونه نیار این آخرین وبهترین فرصت امساله از دست نده😃🔺🔺
هیچ کجا اینجوری آموزش #راایگان از صفر تا 💯پیدا نمیکنی خداییش 🤷♀
بیا هفت سین بباف شب عیدی پول پارو کن 🤩
https://eitaa.com/joinchat/2138636472C18e1e72fdb
آموزش رایگان عروسک ولنتاین وتابلوهای جدید 👆👆👆
هدایت شده از شبانه 21تا9صبح شادی
💢قول بهت میدم حتی اگر تاحالا قلاب دستت نگرفتی اینجا استاد میشی💯
❣بافتنی های فانتزی که دلتون رو میبره❤️😍
https://eitaa.com/joinchat/2138636472C18e1e72fdb
آموزش #رااایگان بافتنی نکته به نکته تا حرفه ای شدن👆👆👆
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است
این همه آب جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیام🌺
این همه نشون بهت دادم،اتفاقایی که توی گذشته ات افتاده،میدونی که میتونم فقط کافیه ازم بخوای اون وقت میتونم کسی که سال ها دنبالش میگردی رو برات پیدا کنم،برای من کاری نداره مثل آب خوردنه فقط باید بهم اجازه بدی!
دوباره داشت توی گوش لیلا میخوند،نمیفهمیدم چی از جونمون میخواد؟انگار همین فکر از ذهن لیلا هم گذشت که مکثی کرد و پرسید:
-نمیفهمم چرا انقدر مشتاقی تا به ما کمک کنی،نکنه مارو میشناسی؟حتما میدونی کی هستیمو این حرفایی هم که زدی به خاطر همینه، اگه به مال و ثروتی که داریم چشم داری،باید بدونی که منو خواهر و مادرم هیچی از خودمون نداریم هر چند خودت کف بینی این چیزا رو بهتر میفهمی!
گوهر پوزخندی زد و در جواب لیلا گفت:
-هر آدمی ستاره ای داره ستاره بخت و اقبال توهم بلنده،من میخوام کمکت کنم چون اگه گمشده ات رو پیدا کنی سرنوشتت ورق میخوره به مقام بالایی میرسی اونوقت شاید بتونی تنها خواسته منم برآورده کنی!
-چه کمکی؟
-اون باشه برای وقتی که کسی که دنبالشی رو پیدا کردی!
لیلا سرفه ای کرد و بعد از کمی مکث در جواب گوهر گفت:-گفتم که من به این جور چیزا اعتقادی ندارم به خاطر کمکی که بهمون کردین ممنونم اما باید برگردم پیش خواهرم،میدونین که حالش خوب نیست بهم احتیاج داره!
-خیلی خب اما به حرفام خوب فکر کن!
با اومدن لیلا دوباره جسم ضعیفمو روی لحاف رها کردمو چشمای خمارمو دوختم بهش:-بهتری؟
صدام که در نمیومد خواستم در سر تکون بدم که درد بدی توی سرم پیچید!
کنارم روی زمین نشست و دستی روی پیشونی ام گذاشت:-تب داری!
بی حال به چشمای نگرانش نگاه کردم!
-نگران نباش جوشونده ای که دم کردم حاضره کمی ازش بنوشه،زود خوب میشه!
اخمامو در هم کردم و خواستم به گوهر که این حرف رو زده بود چیزی بگم که لیلا گفت:-ممنون اما نمیشه چیزی بخوره باید هرچه زودتر برگردیم پیش مادرمون!
گوهر ابروهای نازکش رو در هم کشید و گفت:-چیه دختر؟نکنه فکر کردی من آدم کشم؟این دختر بمیره چه نفعی به حال من داره؟به علاوه مادرتون که طبیب نیست،حداقل من یکم از طبابت سر در میارم،این لیوان رو به خوردش بده،اگه خوب نشد اون وقت بیا ازم حساب پس بگیر!
لیلا که هنوز قانع نشده بود همینجوری نگاهش میکرد که گوهر لیوان جوشونده رو به دهانش نزدیک کرد و کمی ازش نوشید:-ببین چیز بدی توش نیست،میذارمش اینجا خواستی به خوردش بده نخواستی هم نده اصراری نمیکنم اینو گفت و غرغر کنان رفت سمت پستو:-اگه همیشه اینقدر محتاط رفتار میکردین کارتون به اینجا نمیکشید!
با رفتنش لیلا نگاهی به من و نگاهی به لیوانی که کنارش گذاشته شده بود انداخت و لیوان رو برداشت و به سمتم گرفت!
چشمای خمارم از تعجب گرد شد:-آبجی حق با این زنه اگه الانم بریم پیش آنا کاری ازش بر نمیاد فقط می افته توی هول و ولا که برگردیم ده ،اونوقت اگه آقاجون بفهمه تموم مدت اینجا بودیم وضع از اینم بدتر میشه،زن عجیبیه ولی بد نیست،فکر کنم ازم یه چیزایی میخواد اگه میخواست بلایی سرمون بیاره به این جوشونده احتیاجی نداشت،بخور ان شاالله که تبت قطع بشه!
نگاه غمگینی بهش انداختمو لیوان رو گرفتمو تا آخر سر کشیدم مزه عجیبی میداد اما اونقدرا هم بد نبود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲🏕☀️ مادرانه 👌😍
🍃🌲🏕☀️ببینین تو دنیای حیوونا هم محبت مادرانه چقدر عالی خودشو نشون میده
🍃🌲🏕☀️مرغی که حس مادرانش باعث میشه تموم جوجه اردکا و حتی یه سگ کوچولو رو زیر بال و پر خودش بگیره👌😍.
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
MohammadReza Shajaryan - Sepide (320).mp3
11.12M
🕊🇮🇷ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
🪴 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
🇮🇷 #دهه_فجرمبارک🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 آوای شاد لری با دیدن مناظر طبیعی وچشم نواز و آرامبخش؛👌😍
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠