eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 سری تکون دادمو لیوان رو گرفتم سمت آرات،دستش رو گذاشت زیر سر لیلا و کمی از آب رو به خوردش داد،با بغض لب زدم:-خوب میشه مگه نه؟ برگشت و عصبی نگاهی به من و محمد که کنارم ایستاده بود انداخت و ضربه ی آرومی به کمر لیلا زد و گفت:-نفس بکش،چیزی نشده آروم باش! لیلا نفس عمیقی کشید اما به چند ثانیه نکشید که به سرفه افتاد،آرات دستش رو قاب صورت لیلا کرد و گفت: -به من نگاه کن،چیزی نشده،هیچ اتفاقی نیفتاده،میفهمی؟باید به آنات فکر کنی،میدونی که اگه بلایی سرت بیاد چه حالی میشه؟نه؟ به هیچی فکر نکن همه چیز رو درست میکنیم فعلا فقط آروم نفس بکش! لیلا سری تکون داد و گوش به فرمان آرات شروع کرد به نفس کشیدن که با سرفه های خشک همراه بود! کمی که گذشت آرات دوباره لیوان رو گرفت جلوی دهن لیلا و گفت:-خیلی خب حالا بقیه آب رو بخور! لیلا با دستای لرزون دو دستی لیوان رو چسبید و تموم آب داخلش رو سر کشید و طولی نکشید که نفس هاش منظم شد! آرات هم با دیدن وضعیتش برای لحظه ای چشماش و بست و نفسی بیرون داد و بعد از گاری پیاده شد و رو به روی ما ایستاد:-خیلی خب حالا میگین اینجا چه خبره یا نه؟ دهن باز کردم چیزی بگم که محمد زودتر از من گفت:-خبری نیست آورده بودمشون ده تا دوشاب بگیرن،الانم برمیگردیم! آرات بهش نزدیک‌شد و ضربه ای محکم به سینه محمد کوبید:-فکر کردی من خرم؟تو یکی ساکت باش از تو‌نپرسیدم... در ضمن هنوز من نمردم که تو بخوای برشون گردونی،یالا گاریتو بردار برو،تا نزده به سرم...دیگم اینورا پیدات نشه! آرات به سمت من چرخید تا سوالشو دوباره تکرار کنه که محمد گفت:-نمیشه، مکثی کرد و ادامه داد:-یعنی نمیتونم وسط راه تنهاشون بذارم عمو رحمت سپردتشون دست من! آرات که با شنیدن این حرف انگار دیگه به مرز جنون رسیده بود داد بلندی کشید و گفت:-انگار زبون آدم حالیت نمیشه،نه؟میبینی که تنها نیستن،بهتره تا کار دستت ندادم دمت رو بذاری رو کولتو بری دیگم اینطرفا پیدات نشه! محمد دست آرات رو از یقه پیرهنش پس زد و گفت:-گفتم که من باید صحیح و سالم برشون گردونم در ضمن آتاش خان ازم خواستن فردا برگردم عمارت،اگه نیام ممکنه متوجه بشن اتفاقی افتاده! -الله و اکبر...تو انگار... با صدای گریه لیلا عصبی لب زدم:-میشه بس کنین؟ما باید زودتر برگردیم کلبه لیلا حالش خوب نیست اگه دیر برسیم هم آنام همه چیز رو میفهمه،تا بخوای گاری بیاری ممکنه طول بکشه! آرات با شنیدن این حرف عصبی به سمتم چرخید و انگشت اشارشو گرفت سمتم و تا خواست حرفی بزنه زودتر از خودش گفتم:-اگه میخوای و اینجوری خیالت راحتتره میتونی همراهمون بیای پسر عمو وگرنه اجازه بده بریم،خودت که میدونی تو عمارت چه خبره با این حال لیلا بیشتر از این موندن ما اینجا جایز نیس! عصبی انگشتش رو که توی هوا مونده بود پایین کشید و با چشمای براق شده زل زد به چشمام و نگاهی بین منو لیلا که بی حال کف گاری افتاده بود رد و بدل کرد! نفسی حرصی کشیدمو گفتم:-زود تصمیم بگیر،شاید هم دلت بخواد همینجا بمونی به هر حال امروز حنا بندونه و این عمارت پر از دخترای دم بخت میشه! آرات انگار از حرفم حرصش گرفت دندونی بهم سابید و تو یه حرکت سریع پرید پشت گاری و نشست روی دیواره و همونجور که مارو نگاه میکرد به محمد که گیج و گنگ ایستاده بود و مارو نگاه میکرد و گفت:-یالا! محمد پوزخندی زد و سری تکون دادو رفت سمت اسب،فقط خدا رو‌شکر میکردم که آرات این حرکتش رو‌ ندید وگرنه نمیدونم چی به سرش می آورد،با رفتن محمد نفس عمیقی بیرون دادمو نشستم کنار لیلا و تکیمو دادم به دیواره گاری،دستی به سرش و دستای یخ زدش کشیدم:-آبجی خوبی؟ -اینقدر ازش این جمله رو نپرس از آدم سالمم هی بپرسی خوبی حالش بد میشه بشین کنار بذار یکم نفس بکشه! عصبی نگاهی به آرات که این حرف رو زده بود انداختمو کمی از لیلا فاصله گرفتم:-همش تقصیر آقاجونه! -همه همش هم نه،اگه همچین خریتی نمیکردین و نمیومدین اینجا وضعیتون این نمیشد! -چی میگی تو؟خودت بودی نمیومدی؟اگه عمو آتاش به جای آقام بود هم همین حرف رو میزدی؟ شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت:-والا من ازش چندین بار خواستم زن بگیره ولی خودش نمیخواد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 نگاهمو از چهره بیخیالش گرفتمو زل زدم به در عمارتی که هر لحظه ازش دورتر و دورتر میشدیم،اینبار حسم با دفعه پیش تفاوت داشت حس میکردم دیگه هیچوقت رنگ اون عمارت و نمیبینم! آهی کشیدمو سرمو تکیه دادم به دبه های خالی آب و چشمامو بستم بیشتر از این طاقت دیدن آرات رو نداشتم... نمیدونم چقدر گذشت که با تکون شدیدی که گاری خورد چشمامو از هم باز کردم،آرات دبه پر از آب رو گذاشت توی گاری و پوزخندی رو بهم زد و گفت:-اینجوری که غش و ضعف کردین گمون میکردم تا کلبه هم دووم نیارین و خودتون رو خلاص کنین اما زهی خیال باطل،چند روزه که نخوابیدین؟ نگاهی به لیلا انداختمو دستمو به کف گاری فشار دادمو سر جام نشستم:-رسیدیم؟ -نخیر انگار آب بردن از چشمه رو به کل فراموش کردین؟ بیحال سری تکون دادمو گفتم:-ممنونم! پوزخندی زد و گفت:-بایدم باشی،نکنه یادت رفته اون همه دختر چشم انتظار رو توی عمارت به خاطر شما دوتا رها کردمو اومدم! پوفی از سر کلافگی کشیدم،حوصله یکی به دو کردن با آرات رو نداشتم از جا بلند شدم که از گاری پیاده شم و از آب چشمه به دست و صورتم بپاشم که با حرکت یهویی گاری تعادلم رو از دست دادم و اگه آرات به موقع مچ دستمو نگرفته بود حتما با صورت روی زمین می افتادم،نگاهی به چشمای مشکیش که درست توی دو سانتی متری چشمام بود انداختمو به سختی بزاق دهنم رو قورت دادمو ازش فاصله گرفتمو دوباره برگشتم سر جامو نشستم... آرات هم پوزخندی زد و بیخیال زل زد به مناظر اطراف! طولی نکشید که دوباره گاری نزدیکیای کلبه از حرکت ایستاد،نزدیک لیلا شدمو با دست تکونش دادم:-آبجی بیدار شو رسیدیم! سری چرخوند و گیج نگاهی به اطراف انداخت و یک دفعه شوک زده سر جاش نشست:-آقاجون...با اون زنه عقد کرد؟ --نه هنوز عقدکنون فرداس با اجازتون شما هم دعوت نیستین! نگاهی عصبی به آرات انداختم:-میشه حرف نزنی؟به اندازه کافی ناراحت هس! پورخندی زد و از گاری پایین پرید:-بقیه حرفاتونو بذارین برای بعد،راه بیفتین که من باید هرچه زودتر برگردم! -نمیشه من باید برگردم باید با آقاجون حرف بزنم! -آبجی میخوای آنا همه چیز رو بفهمه؟بیا بریم آقاجون تصمیم خودش رو گرفته،ندیدی اون رباب چطوری توی عمارت جولان میداد ما باید به فکر خودمون باشیم! -گولش زدن مطمئنم چیز خورش کردن! -زیادم بیراه نمیگه از اون زنی که من دیدم همچین کاری بعید نیست! دوباره نگاه عصبانیمو دوختم به آرات و دوباره جوابم جز پورخند چیزی نبود،انگار که داشت از زجر دادنمون لذت میبرد،کسی چه میدونه شاید هم از دهنش نپریده بود و از عمد قضیه ازدواج آقامو گفته بود با نفرت ازش رو گرفتمو به لیلا کمک کردم تا از جا بلند شدو از گاری پیاده شدیم! از عمد و برای حرص دادن آرات با صدای بلند از محمد تشکر کردمو راهی کلبه شدیم اما نمیدونم آرات چی در گوشش گفت که بدون اینکه جوابی بهم بده ضربه ای به اسب زد و راه افتاد... آرات نزدیک شد و در گوشم با لحن مسخره ای گفت:-بازم خوشا به انتخاب آقات تو که دیگه چشم بازار رو درآوردی! از تیکه ای که بهم انداخت هیچ خوشم نیومد،خیال میکرد خودش تنها پسر با اصل و نصب دنیاست،نمیدونست مهمترین چیزی که هر دختری دنبالشه رو نداره،اخلاق! -خیلی خب تا ندیدنم من میرم،به ننه اشرف بگو فردا خودم از چشمه براتون آب میارم،دیگه سمت کلبه اون مرتیکه نبینمتون! در جوابش با حرص دهن کجی کردم،با پا لگدی سمت نازگل پرتاب کردو با خنده دور شد! دیگه احتیاجی به در زدن نبود با صدای قد قدی که نازگل راه انداخت آنام شتاب زده در کلبه رو باز کرد و با دیدنمون صحیح و سالم نفس راحتی کشید:-کجا موندین انقدر دیر شد؟ لبخندی مصنوعی به لب نشوندمو شیشه دوشاب رو به سمتش گرفتم:-بفرما آنا اینم دوشاب! با دیدنش لبخند پررنگی زد و گفت:-خدا رو شکر میدونستم پیدا میکنین! از رو به روی در کنار رفت،دستی به کمر لیلا گذاشتمو با هم داخل کلبه شدیم،با اینکه حالش چندان خوب نبود اما سعی داشت هر جوری شده جلوی آنا حفظ ظاهر کنه،آنا ظرف دوشاب رو باز کرد و کمی ازش چشید:-مزش درست مثل مزه دوشاب ننه تربته،معلومه زن کار درستیه،اسمش چی بود؟ -گوهر آنا،اسمش گوهره! سری به نشونه تشکر تکون دادو مشغول پهن کردن سفره شد،بوی غذا باعث ضعفم شده بود اما اشتهایی نداشتم،لیلا هم همینطور کمی با غذامون بازی کردیمو به خاطر راضی کردن دل آنا چند قاشقی فرو دادیم و از سر سفره بلند شدیم! تازه فرصت پیدا کردم تا راجع به آقاجون با لیلا حرف بزنم اما افسرده تر از این حرفا بود که حرفای من تاثیری روش بذاره به نقطه ای خیره شده بود و هر از گاهی آهی میکشید،دستم رو آروم گذاشتم روی پاش و در گوشش گفتم:-آبجی غصه نخور،دیدی که آقاجون عاشق اون زن نیست،اگه بود که روز حنابندون تنهاش نمیذاشت،حتی رفتار خوبی هم با مادرش نداشت،معلومه به خاطره پسر دار شدن راضی شده باهاش عروسی کنه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷 ﷽ عزیز همراهم بیدار شو پنجره را بگشا بشنو خدا صدایت میزند بخند که خدا لبخند بنده اش را دوست دارد که این عین شکرگزاریست شاد باش و عشق بورز عشق به هستی عشق به زندگی، عشق به خدا صبحتون زیبا 🍃 🌸🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌲❄️زیبای سپید برفی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧❣🎼☀️بخشی از نماهنگ شاد و زیبای جانم تو 🍃🌲🌴☀️پیش بچه های بندر رفته ؛ داشته یه چی تقریبا غمگین میخونده ؛ که بندریا گفتن یه شادشو بخون بابا👌😍😇 🍃🌴🌠خیلی قشنگه👌😍 🍃🌲🎤محسن ابراهیم زاده... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠