فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ربنا با صدای قاری نوجوان سید علیرضا موسوی😍
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان جوانی که از غیب خبر میداد
❇️ذرهای خاک در این میکده ضایع نشود
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲🌠شبتون زیباترین...
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
گفتم شبی به مهدی، اذن نگاه خواهم!
گفتا که من هم از تو، ترک گناه خواهم!
گفتم که ای امامم، از ما چرا نهانی؟!
گفتا به چشم محرم همواره آشکارم!
↘️💖🌻🌷
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستنهم🌺
با ایستادن گاری سر بلند کردمو روبه روی ساختمون گچ کاری شده بزرگی ایستاده بودیم که دیوارای سفیدش به خاطر بازتاب نور توی چشم میزد،با کمک ملک از گاری پیاده شدم،اولین باری بود که پامو توی این ده میذاشتم،دیوارای عمارتشون دو برابر عمارت ما بلندی داشت،حتما اصغر خان ثروتمند تر از آقاجونم بود،پس برای همین بود که همه میترسیدن باهاش لجبازی کنن!
با صدای نگهبان عمارت که ورود مارو خبر میداد آهی کشیدمو پشت سر زیور خاتون وارد شدم...
به محض ورودم نگاهی به درختای دور تا دور حیاط انداختم،عمه فرحناز با رخت و لباسای مشکیه شکیلی از دور نزدیک میشد:-
چقدر اینجا با عمارت شما فرق داره،تا حالا جایی به این زیبایی ندیدم!
نگاه غمگینی به ملک که این حرف رو زده بود انداختم حتما مثل همه اونم خیال میکرد خوشبختی فقط توی ثروت خلاصه میشه،نمیدونست هر چی ثروتمند تر باشی مشکلاتت بیشتره،با دیدن واکنشم نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت:-بهتره اینجوری بق نکنی،وگرنه میفهمه به زور فرستادنت،ببین چه خونه ای دارن پسره هم که خاطرت رو میخواد دیگه چی میخوای؟
با نزدیک شدن عمه ،ملک لبخند زد و بی صدا کنارم ایستاد،عمه اشاره ای به کلفتی که کنار دستش ایستاده بود کرد و بقچه هارو از دستمون گرفت و خودش با نهایت غرور گفت:-خوش اومدین بفرمایید داخل!
با نیشگونی که ملک از پهلویم گرفت تشکری کردمو پشت سرش راه افتادیم بعد از چند دقیقه پیاده روی جلوی در اتاقی ایستاد و منتظر موند تا کلفت بیچاره با بقچه های توی دستش به سختی در و باز کنه،نمیفهمیدم این کاراش برای چیه،اگه شخص مهمی همراهمون بود خیال میکردم قصد خودنمایی داره اما انگار به این شیوه زندگی عادت کرده بود،با صداش از فکر بیرون اومدم:-میتونین تا قبل از مراسم اینجا استراحت کنید!
-بچه ها کجان دختر؟بهتر نیست اول به اصغر خان سلامی بکنیم؟
با این حرف زیور خاتون، عمه مضطرب لب زد:-یکم حال نداره داره استراحت میکنه،فعلا شما هم استراحت کنید وقتی بیدار شد خبرتون میکنم!
بی رمق شونه ای بالا انداختمو خواستم داخل بشم که صدای زنی مانعم شد:-خانوم آقا گفتن میخوان قبل از خواب عروسشون رو ببینن!
از شدت تعجب ابروهام بالا رفت،نکنه منظورش من بودم؟
عمه با اکراه سری تکون داد و گفت:-خیلی خب تو برو من میارمش!
با داخل شدن ملک و زیور خاتون عمه نگاهی به من انداخت و با اشاره سر خواست که دنبالش برم،معذب بودم نگاهی به زیور خاتون انداختمو پرسیدم:-حالا که خان بیدارن میشه زیور خاتون هم همراهمون بیاد؟
عمه نگاهی از بالا به پایین بهم انداخت و گفت:-چرا جوری رفتار میکنی انگار میخوای محاکمه ات کنه،نترس فقط میخواد ببینتت!
سری تکون دادمو با اینکه نگران بودم دنبالش رفتم:-خان یکم بیمارن ممکنه سوالای بی ربط ازت بپرسن تو فقط بگو نمیدونم،راجع به ازدواج با فرهان هم هرچی گفت بگو چشم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻