eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  «بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»  خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى. @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی جان! من تمام شعرهایم را در وصف نبودنت سروده ام. . . . و اگر یک روز ناگهان ناباورانه سر برسی. . . . دست خالی. . . .حیرت زده. . . .نقاش میشوم و نقش پرواز را بر دنیا خواهم کشید. . . .  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 که دستی مردونه نزدیک شد و لیوانی از سینی برداشت،شرم زده سرمو زیر انداختم و منتظر بودم که لیوان رو برگردونه تا برم که صداش تو گوشم پیچید:-خیلی ممنون،دختر جون،بهت گفته بودم زیادی شبیه آناتی نه؟خودش کجاس نمیبینمش؟ حتی خواهرتم نیست،نکنه مشکلی پیش اومده؟ با شنیدن صدا،سینی توی دستم شروع به لرزیدن کرد،خودش بود پیرمردی که توی کلبه دیده بودم،اما یادمه آیاز میگفت آقام دنبال لیلا بود پس اگه این آقاشه،پس این مرد...این مرد اینجا چیکار میکرد؟مگه نمیگفت که مرده؟ از چهره اش مشخص بود از عمد جلوی من ظاهر شده،اما چرا؟نکنه قصد ترسوندنم رو داشت! که البته موفق هم شده بود جوری خشکم زده بود که هر لحظه احتمال میدادم قلبم از حرکت بایسته ،با چشمای ترسیده تموم حرکاتش رو یکی یکی دنبال میکردم یک نفس شیر رو سر کشید و لیوان خالیش رو گذاشت توی سینی و با سر آستین دور دهن و سیبیل های سفیدش رو پاک کرد:-به خونوادت و به خصوص دامادتون سلام من رو خیلی خیلی برسون! اینو گفت و مثل باد از بغل گوشم رد شد،تازه به خودم ا‌مدم سینی رو دادم دست ننه اشرف و دویدم سمت آرات که داشت کارگرا رو با گاری میفرستاد عمارت تا برای شب و مراسم عزاداری عمارت رو حاضر کنن... با دیدنم دست روی دوش یکی از کارگرای سن بالا گذاشت و گفت:-همه چیز رو میسپارم دست شما،میدونم رو سفیدم میکنید! -مطمئن باشین کوتاهی نمیکنیم آقا! آرات ضربه ای به پشتش کوبید و به سلامتی گفت و با دور شدن گاری قدم برداشتم سمتم:-چی شد بلاخره رضایت دادی با من هم کلام بشی،منتظر بودم بعد از تموم شدن کارت بری جایی پنهون بشی! با خجالت سری پایین انداختم و لب زدم:-من؟برای چی باید پنهون بشم مگه گناهی کردم؟اومدم بگم که اون مرده رو دیدم همونی که توی کلبه بود.. اخمی کرد و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:-منظورت چیه از کدوم مرد حرف میزنی؟ -همونی که اومده بود و به آیاز میگفت لیلا رو براش ببره ،آیاز میگفت آقاش دنبال لیلا بوده،پس اگه اون مرده آقاش بوده باشه چرا زندس؟ مگه نگفت مرده؟ -کجا دیدیش مطمئنی خودش بود؟ تند تند سرمو به نشونه مثبت تکون دادمو اشاره ای کردم سمت جایی که دیده بودمش:-آره به خدا خودش بود،از این طرف رفت بهم گفت به خونوادت سلاممو برسون! آرات عصبی دستی به یقه لباسش کشید و‌گفت:-خیلی خب برو شال و کلاه کن باید برگردی عمارت! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 ناراحت نگاهی به چشماش انداختم:-چرا؟اون که دیگه از این جا رفت! -ممکنه دوباره برگرده اینجا جات امن نیس! -الان؟نمیشه همینجا بمونیم و تو مراقبم باشی؟آخه من میخوام مراسم شمع گردونی رو ببینم،تازه اگه میخواست بلایی به سرم بیاره که توی اون شلوغی میاورد! نگاهی به چشمام انداخت و کلافه رو ازم گرفت:-مگه نمیگی گفته سلام آقاتو آناتم برسون اگه بخواد به اونا آسیبی بزنه چی؟برو به ننه اشرف بگو داریم برمیگردیم و بیا،کنار اسب منتظرتم! بغض کرده نگاهمو ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم،حالا که بیشتر فکر میکردم حق با آرات بود اگه قصد جون آنامو کرده باشه چی؟ اصلا انگار از آیاز هم خبری نداشت که از من سراغشو‌ میگرفت،شاید هم آیازم فریب داده باشه! با این فکر هول زده دویدم سمت ننه اشرف و خستگی رو بهونه کردمو‌ برگشتم سمت آرات و با کمکش سوار اسب شدم،حرفاش بدجوری ترسونده بودم طوری که تا برسیم مدام فکرای بد توی ذهنم رژه میرفتن،با رسیدن به عمارت با ترس پایین پریدمو دویدم سمت در و با دیدن جای خالی عمو مرتضی بیشتر هول برم داشت،چرخیدم سمت آرات که داشت اسبش رو به درخت محکم میکرد و لب زدم:-عمو مرتضی کجاس؟ گره افسار اسبش رو محکم‌ کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:-مگه اونجا نیست؟ با ترس سری به نشونه منفی تکون دادم،سریع خودش رو رسوند بهم و هلم داد پشت سرش و همراه هم وارد عمارت شدیم اونقدر ترسیده بودم‌ که با رسیدن به اتاق آنام بدون اینکه در بزنم وارد شدمو با دیدنش که مشغول دوختن لباسای بچه بود نفس راحتی بیرون دادم و آرات که خیالش بابت من راحت شده بود دوید سمت مهمونخونه،خواستم همراهیش کنم که آنام مانعم شد:-چی شده دختر؟چرا انقدر زود برگشتی؟مگه نمیخواستی شمع گردونی ببینی؟ نخواستم نگرانش کنم دستی به کمرم گذاشتمو گفتم:-خسته شدم آنا،برای همین زود برگشتم میرم استراحت کنم! -خیلی خب برو دختر دستت درد نکنه از دیروز تا حالا خیلی کمک کردی! لبخند کمرنگی به لب نشوندمو از اتاق بیرون اومدم و دویدم سمت مهمونخونه و خواستم داخل بشم که آرات از درش بیرون اومد،دستام داشت میلرزید حتی توان پرسیدن نداشتم،آرات که متوجه حالم شده بود نفسی بیرون داد و گفت:-نترس آقاتم حالش خوبه! خدارو شکری گفتمو همزمان که قطره ای اشک از چشمام سر خورد به یاد لیلا افتادم و با یادآوری اینکه اون مرد از اولم دنبال لیلا بود بدون اینکه چیزی بگم دویدم سمت اتاق و درش رو باز کردمو سر چرخوندم توی اتاق،نبود... خبری از لیلا نبود،هول زده بیرون اومدمو رو به آرات که منتظر ایستاده بود با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم:-لیلا...نیست! اخمی کرد و با کفش وارد اتاق شد و خودش هم نگاهی انداخت و عصبی بیرون اومد:-این دختر معلوم نیس داره چه غلطی میکنه! -عمو مرتضی هم نیست نکنه دزدیده باشنش! دستی به گردنش کشید و دوون دوون رفت سمت مطبخ و منم لرزون به دنبالش،تا من بهش برسم سری توی مطبخ چرخوند و بیرون اومد سمت حیاط پشتی،بی اراده دنبالش میکردم اما دیگه پاهام توان نداشت داشتم‌ مطمئن میشدم بلایی سرش اومده که با صدای داد آرات با چشمای گشاد شده به سمتش دویدم:-معلومه اینجا چه خبره؟عمو مرتضی چرا در و پیکر عمارت رو باز گذاشتی اومدی اینجا نمیگی شاید غریبه ای داخل بشه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
‌ بسوز ای دل که تا خامی، نیاید بوی دل از تو... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠