#العجلآقایمن💚
آقا ببخش که دعاهایمان دعا نشد
قلب سیه ز معصیت خود، جدا نشد
مارا ببخش یوسف زهرا، به مادرت
این رسم عاشقی، به درستی ادا نشد!
#مجید_حیدری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهپنجم🌺
تا نشستم توی گاری لیلا با اخم نگاهی به صورتم کرد و گفت:-دفعه آخرت باشه دنبال من راه میفتی لشکر کشی میکنی!
با ناراحتی آهی کشیدمو زیر لب گفتم:-دلم میخواست من نبودم ببینم الان چی میخواستی جواب آقاجون رو بدی!
پوزخندی زد و گفت:-چه بهتر اگه نبودی من هم الان اینجا نبودم!
با اخم نگاهی بهش انداختم:-هزار بار بهت گفتم من چشمم به اون شوهر دیوونه تو نیست،اصلا یه ذره هم ازش خوشم نمیاد،فکر میکردم حالا که با این شرایطت گذاشتت رفته فهمیده باشی چه آدمیه،اگه تا الانم به روت نیاوردم نخواستم خجالت زده بشی،وگرنه از همه چیز خبر دارم!
ناباور و با رنگی پریده چند ثانیه ای نگاهم کرد و همزمان با صدای آرات رو ازم گرفت:-چی شده باز به جون هم افتادین؟تا رسیدن به عمارت هر کی بحث کرد مجبوره پیاده بیاد،حوصله شنیدن حرفای خاله زنکی ندارم. اینو گفت و داد کشید و از گاریچی خواست تا راه بیفته...
هنوزم فکرم در گیر لیلا بود با عکس العملی که نشون داده بود نشون میداد حدسم درست بوده مطمئنن آیاز باهاش کاری کرده که اینجوری رنگ از چهره اش پرید!
به دستور آرات گاریچی رفت سمت کلبه و ننه اشرف رو هم سوار کردیم و همه با هم راه افتادیم سمت عمارت،فکرم حسابی درگیر بود اگه واقعا آرات کاری با لیلا کرده باشه،یا اینکه لیلا نباید تا آخر عمر ازدواج میکرد و اینجوری منم باید به پای اون مینشستم یا آبرومون تو کل ده میرفت،اوضاع حسابی پیچیده میشد...
***
-خوبه خوبه همینجا نگه دار پیاده میشیم!
با صدای ننه حوری چشم از ظرف بزرگ شیر گرفتم و با ایستادن گاری پایین پریدم،بعد از ظهر تاسوعا بود و میخواستیم برای ادای نذر آنام ورودی ده بساط کنیم،هوا حسابی سرد بود حتی نور خورشیدی که دقیقا وسط آسمون میدرخشید نمیتونست کمی از سرمای هوا کم کنه،تا چند دقیقه دیگه مردمی که به قصد عزاداری مسیر ده تا امامزاده خارج ده رو پای پیاده طی میکردن میرسیدن و ما باید با لیوانای شیر داغ ازشون پذیرایی میکردیم!
نگاهی به آرات که همراه چند کارگر دیگ شیر رو پایین میگذاشت انداختم رنگ مشکی پیراهنش که دقیقا همرنگ موهاش بود به چشمم خیلی جذابترش کرده بود،حس میکردم از دیروز که برای پیدا کردن لیلا کمکم کرده بیش از پیش بهش علاقمند شده بودم،حتی با وجود اینکه رازش رو فهمیده بودم،ذره ای از علاقه ام بهش کم نشده بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهششم🌺
دیروز وقتی رسیدیم همه چیز خیلی عادی به نظر میرسید،خدارو شکر هیچ کس متوجه رفتن لیلا نشده بود، تنها تفاوتی که توی شرایط عمارت به وجود اومده بود،رفتار آرات با من بود،انگار که آدم دیگه ای شده باشه بیشتر از قبل هوامو داشت و حالا دیگه این من بودم که به خاطر حرفای دیروزم ازش رو میگرفتم هنوزم خودم رو به خاطر جمله ی احمقانه ای که گفته بودم سرزنش میکردم و
سعی میکردم بیشتر از قبل خوددار باشم و به خاطر همین از دیروز تا الان به جز همون چندباری که بهش سلام کردم باهاش هم کلام نشده بودم!
با صدای گاری که برای آوردن دیگ بعدی راه افتاد،از آرات و بقیه چشم برداشتم امسال اولین سالی بود که آنام توی مراسم شرکت نمیکرد اونم به زور آقام که به خاطر شلوغی اومدنش رو توی جمعیت ممنوع کرده بود،به جز ملک و آنام و بی بی و البته لیلا بقیه اهل عمارت برای کمک کردن اومده بودن...
-بجنب دختر لیوانا رو حاضر کن الانه که جمعیت سر برسن!
سری تکون دادمو در جواب ننه اشرف چشمی گفتمو مشغول چیدن لیوانا توی سینی شدم،ننه حوریکه با ملاقه توی دستش داشت محتویات دیگ رو بهم زد با صدای کارگری که نزدیک شدن جمعیت رو خبر میداد شروع کرد به پر کردن یکی یکی لیوانا و با رسیدنشون آرات و بقیه مردها مشغول پذیرایی شدن،بعد از مردها نوبت جمعیت زن ها بود که درست پشت سرشون بودن و قرار بود منو عصمت و کلفتای ده بینشون شیر پخش کنیم!
با صدای جمعیت سریع تر مشغول چیدن لیوانها شدم و عصمت هم اون طرف مشغول آب زدن لیوان های کثیف شد همیشه از کمک کردن به بقیه لذت میبردم،توی دل از خدا میخواستم بلاخره جواب دعاهای آنامو بده و آیهان هر کجا که هست سلامت باشه،کارگرا یکی یکی سینی هارو خالی میکردن و برمیگردوندن...
هنوز هیچی نشده خسته شده بودم،اما با امید به شب و دیدن مراسم شمع گردونی امسال انرژیم دو چندان میشد قرار بود تا شب که همین جمعیت شمع به دست تموم این مسیر رو نورانی میکنن همونجا منتظر بمونیم،نمیدونم چرا اما از بچگی دیدن این صحنه بهم آرامش عجیبی میداد!
با تموم شدن جمعیت مردها سینی برداشتم و رفتم سمت خانومایی که دست به پهلو داشتن به سمت امامزده میرفتم و هر کدوم لیوانی برداشتن و بعد از نوشیدنش دعایی کردن و رد شدن لبخند به لب خواستم برم طرف دیگه که ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Tahdir joze26.mp3
3.99M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و ششم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتپنجاه🪴
🌿﷽🌿
شب از نيمه گذشته است، حسن، حسين، زينب، اُم كُلثُوم(عليهم السلام)و... همه گرد بستر على(ع) نشسته اند و اشك مى ريزند، چندين ساعت است كه پدر بى هوش است. آيا بار ديگر او سخن خواهد گفت؟
ناگهان على(ع) چشم خود را باز مى كند، عزيزانش را كنار خود مى بيند، به آرامى مى گويد:
ــ حسن جانم! قلم و كاغذى بياور!
ــ قلم و كاغذ براى چه؟
ــ مى خواهم وصيّت كنم و تو بنويسى.
ــ به چشم! پدر جان!
همه مى فهمند كه ديگر پدر آماده پرواز است، آرام آرام گريه مى كنند.
سؤالى در ذهن من مى آيد: على(ع) مى تواند وصيّت خود را بگويد، همه گوش مى كنند، چرا او مى خواهد وصيّت او نوشته بشود؟
فهميدم، او مى خواهد اين وصيّت باقى بماند، او نمى خواهد فقط براى فرزندان امروز خود وصيّت بكند، او مى خواهد به شيعيان خود در طول تاريخ وصيّت بكند. بايد تاريخ بداند على(ع)در اين لحظات از شيعيانش چه انتظارى دارد.
* * *
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـانِ الرَّحِيمِ
اين وصيّت من به حسن(ع) و همه فرزندانم و همه آيندگان است: من شما را به تقوا و دورى از گناه توصيه مى كنم. از شما مى خواهم كه همواره با هم متّحد باشيد و به اقوام و فاميل خود مهربانى كنيد.
يتيمان را از ياد نبريد، مبادا از رسيدگى به آنها غفلت كنيد.
قرآن را فراموش نكنيد، مبادا غير مسلمانان در عمل به آن بر شما سبقت بگيرند.
حقوق همسايگان خود را ضايع نكنيد. حجّ خانه خدا را به جا آوريد.
نماز را فراموش نكنيد كه نماز ستون دين شماست. زكات را از ياد نبريد كه زكات غضب خدا را خاموش مى كند.
روزه ماه رمضان را فراموش نكنيد كه روزه، شما را از آتش جهنّم نجات مى دهد.
فقيران و نيازمندان را از ياد نبريد، در راه خدا جهاد كنيد...مبادا به همسران خود ظلم كنيد...
نماز! نماز! نماز را به پا داريد. امر به معروف و نهى از منكر را فراموش نكنيد...71
* * *
بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود، زهر در بدن او اثر كرده است، چقدر روزهاى آخر عمر على(ع) شبيه روزهاى آخر عمر پيامبر است. آرى! آن روزها پيامبر كه به وسيله يك زن يهودى مسموم شده بود در بستر بيمارى افتاده بود. گاه پيامبر ساعت ها بى هوش مى شد، بعد چشم خود را باز مى كرد و على و فاطمه(ع)را در كنار خود مى ديد.
اكنون، ساعتى مى گذرد، عرقى بر پيشانى على(ع) مى نشيند، على(ع) به هوش مى آيد و با دست عرق پيشانى خود را پاك مى كند و مى گويد: حسن جان! از جدّت پيامبر شنيدم كه فرمود: وقتى مرگ مؤمن نزديك مى شود پيشانى او عرق مى كند و بعد از آن، او آرامش زيبايى را تجربه مى كند.
اكنون على(ع) مى خواهد با فرزندان خود خداحافظى كند: عزيزانم! شما را به خدا مى سپارم. حسنم! حسينم! شما از من هستيد و من از شما هستم. من به زودى از ميان شما مى روم و به ديدار پيامبر مى شتابم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🥀عکس نوشته ایتا🥀
#پیشنهاددانلود 🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷 #اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج #کانالدلنوشتهوحدیث @delnev
به قول آقای قرائتی زیادی گوش بده
مارو هم دعا کن🙏
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی جان!
من تمام شعرهایم را در وصف نبودنت سروده ام. . . .
و اگر یک روز ناگهان ناباورانه سر برسی. . . .
دست خالی. . . .حیرت زده. . . .نقاش میشوم و نقش پرواز را بر دنیا خواهم کشید. . . .
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاههفتم🌺
که دستی مردونه نزدیک شد و لیوانی از سینی برداشت،شرم زده سرمو زیر انداختم و منتظر بودم که لیوان رو برگردونه تا برم که صداش تو گوشم پیچید:-خیلی ممنون،دختر جون،بهت گفته بودم زیادی شبیه آناتی نه؟خودش کجاس نمیبینمش؟
حتی خواهرتم نیست،نکنه مشکلی پیش اومده؟
با شنیدن صدا،سینی توی دستم شروع به لرزیدن کرد،خودش بود پیرمردی که توی کلبه دیده بودم،اما یادمه آیاز میگفت آقام دنبال لیلا بود پس اگه این آقاشه،پس این مرد...این مرد اینجا چیکار میکرد؟مگه نمیگفت که مرده؟
از چهره اش مشخص بود از عمد جلوی من ظاهر شده،اما چرا؟نکنه قصد ترسوندنم رو داشت!
که البته موفق هم شده بود جوری خشکم زده بود که هر لحظه احتمال میدادم قلبم از حرکت بایسته ،با چشمای ترسیده تموم حرکاتش رو یکی یکی دنبال میکردم یک نفس شیر رو سر کشید و لیوان خالیش رو گذاشت توی سینی و با سر آستین دور دهن و سیبیل های سفیدش رو پاک کرد:-به خونوادت و به خصوص دامادتون سلام من رو خیلی خیلی برسون!
اینو گفت و مثل باد از بغل گوشم رد شد،تازه به خودم امدم سینی رو دادم دست ننه اشرف و دویدم سمت آرات که داشت کارگرا رو با گاری میفرستاد عمارت تا برای شب و مراسم عزاداری عمارت رو حاضر کنن...
با دیدنم دست روی دوش یکی از کارگرای سن بالا گذاشت و گفت:-همه چیز رو میسپارم دست شما،میدونم رو سفیدم میکنید!
-مطمئن باشین کوتاهی نمیکنیم آقا!
آرات ضربه ای به پشتش کوبید و به سلامتی گفت و با دور شدن گاری قدم برداشتم سمتم:-چی شد بلاخره رضایت دادی با من هم کلام بشی،منتظر بودم بعد از تموم شدن کارت بری جایی پنهون بشی!
با خجالت سری پایین انداختم و لب زدم:-من؟برای چی باید پنهون بشم مگه گناهی کردم؟اومدم بگم که اون مرده رو دیدم همونی که توی کلبه بود..
اخمی کرد و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:-منظورت چیه از کدوم مرد حرف میزنی؟
-همونی که اومده بود و به آیاز میگفت لیلا رو براش ببره ،آیاز میگفت آقاش دنبال لیلا بوده،پس اگه اون مرده آقاش بوده باشه چرا زندس؟ مگه نگفت مرده؟
-کجا دیدیش مطمئنی خودش بود؟
تند تند سرمو به نشونه مثبت تکون دادمو اشاره ای کردم سمت جایی که دیده بودمش:-آره به خدا خودش بود،از این طرف رفت بهم گفت به خونوادت سلاممو برسون!
آرات عصبی دستی به یقه لباسش کشید وگفت:-خیلی خب برو شال و کلاه کن باید برگردی عمارت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاههشتم🌺
ناراحت نگاهی به چشماش انداختم:-چرا؟اون که دیگه از این جا رفت!
-ممکنه دوباره برگرده اینجا جات امن نیس!
-الان؟نمیشه همینجا بمونیم و تو مراقبم باشی؟آخه من میخوام مراسم شمع گردونی رو ببینم،تازه اگه میخواست بلایی به سرم بیاره که توی اون شلوغی میاورد!
نگاهی به چشمام انداخت و کلافه رو ازم گرفت:-مگه نمیگی گفته سلام آقاتو آناتم برسون اگه بخواد به اونا آسیبی بزنه چی؟برو به ننه اشرف بگو داریم برمیگردیم و بیا،کنار اسب منتظرتم!
بغض کرده نگاهمو ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم،حالا که بیشتر فکر میکردم حق با آرات بود اگه قصد جون آنامو کرده باشه چی؟
اصلا انگار از آیاز هم خبری نداشت که از من سراغشو میگرفت،شاید هم آیازم فریب داده باشه!
با این فکر هول زده دویدم سمت ننه اشرف و خستگی رو بهونه کردمو برگشتم سمت آرات و با کمکش سوار اسب شدم،حرفاش بدجوری ترسونده بودم طوری که تا برسیم مدام فکرای بد توی ذهنم رژه میرفتن،با رسیدن به عمارت با ترس پایین پریدمو دویدم سمت در و با دیدن جای خالی عمو مرتضی بیشتر هول برم داشت،چرخیدم سمت آرات که داشت اسبش رو به درخت محکم میکرد و لب زدم:-عمو مرتضی کجاس؟
گره افسار اسبش رو محکم کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:-مگه اونجا نیست؟
با ترس سری به نشونه منفی تکون دادم،سریع خودش رو رسوند بهم و هلم داد پشت سرش و همراه هم وارد عمارت شدیم اونقدر ترسیده بودم که با رسیدن به اتاق آنام بدون اینکه در بزنم وارد شدمو با دیدنش که مشغول دوختن لباسای بچه بود نفس راحتی بیرون دادم و آرات که خیالش بابت من راحت شده بود دوید سمت مهمونخونه،خواستم همراهیش کنم که آنام مانعم شد:-چی شده دختر؟چرا انقدر زود برگشتی؟مگه نمیخواستی شمع گردونی ببینی؟
نخواستم نگرانش کنم دستی به کمرم گذاشتمو گفتم:-خسته شدم آنا،برای همین زود برگشتم میرم استراحت کنم!
-خیلی خب برو دختر دستت درد نکنه از دیروز تا حالا خیلی کمک کردی!
لبخند کمرنگی به لب نشوندمو از اتاق بیرون اومدم و دویدم سمت مهمونخونه و خواستم داخل بشم که آرات از درش بیرون اومد،دستام داشت میلرزید حتی توان پرسیدن نداشتم،آرات که متوجه حالم شده بود نفسی بیرون داد و گفت:-نترس آقاتم حالش خوبه!
خدارو شکری گفتمو همزمان که قطره ای اشک از چشمام سر خورد به یاد لیلا افتادم و با یادآوری اینکه اون مرد از اولم دنبال لیلا بود بدون اینکه چیزی بگم دویدم سمت اتاق و درش رو باز کردمو سر چرخوندم توی اتاق،نبود...
خبری از لیلا نبود،هول زده بیرون اومدمو رو به آرات که منتظر ایستاده بود با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم:-لیلا...نیست!
اخمی کرد و با کفش وارد اتاق شد و خودش هم نگاهی انداخت و عصبی بیرون اومد:-این دختر معلوم نیس داره چه غلطی میکنه!
-عمو مرتضی هم نیست نکنه دزدیده باشنش!
دستی به گردنش کشید و دوون دوون رفت سمت مطبخ و منم لرزون به دنبالش،تا من بهش برسم سری توی مطبخ چرخوند و بیرون اومد سمت حیاط پشتی،بی اراده دنبالش میکردم اما دیگه پاهام توان نداشت داشتم مطمئن میشدم بلایی سرش اومده که با صدای داد آرات با چشمای گشاد شده به سمتش دویدم:-معلومه اینجا چه خبره؟عمو مرتضی چرا در و پیکر عمارت رو باز گذاشتی اومدی اینجا نمیگی شاید غریبه ای داخل بشه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
بسوز ای دل که تا خامی،
نیاید بوی دل از تو...
#مولانا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو کجایی تو کجایی
به فر سایهات چون آفتابیم
همایی تو همایی تو همایی
#مولانا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠