در رحمت خدا همیشه باز است
و فانوس قشنگش همیشه روشن
فکرت را از همه این
اما و اگرها دور کن
ترس و ناامیدی و تردید را
به خاک بسپار
و امید و صبر را
راه زندگیات قرار بده
شبتـ🌙ـون آرام در پناه خدا🌟
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
کجاست بارشی، از ابر مهربان صدایت؟
که تشنه مانده دلم، در هوای لطف و عطایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز ،
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت...
حسین منزوی
#سه_شنبه_های_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتهفتم 🌺
-نترس چیزی نمیشه!
-از کی تا حالا نگران حال من میشی؟
از سوالش جا خوردم اما سریع خودمو جمع کردمو گفتم:-کی گفته نگرانتم،میدونم تو چه پوست کلفتی هستی هیچیت نمیشه،اومدم اینجا چون میخواستم اولین نونی که با دستای خودم پختم رو برات بیارم تا ببینی چقدر دست پختم خوبه شاید کمتر مسخرم کنی،حالا که تو نمیخوایش خودم میخورم!
پوزخندی زد و گفت:-اگه اولین نونیه که درست کردی از کجا میدونی خوبه؟تو که هنوز ازش نخوردی؟
تکه ای ازش جدا کردمو گذاشتمو توی دهنم:-حالا که خوردم،خیلی هم عالی شده،تاحالا همچین نونی نخوردم!
خنده ای کرد و تکه ای از نون جدا کرد و گذاشت توی دهنش:-ای بدک نیست،میشه خوردش!
اینو گفت و بقیه نون رو از بشقاب برداشت و گاز بزرگی بهش زد!
لبخند پر رنگی که روی لبم نقش بست رو جمع کردمو با عصبانیتی ساختی گفتم:-اگه بده چرا میخوری؟
-مجبورم،هر چی هست از دستپخت ننه حوری بهتره،حالا که عصمت نیست باید با این غذاها کنار بیایم!
آروم لب زدم:-چرا؟تو که میتونی بری توی عمارت زندگی کنی،چرا اینجا موندی؟
پوزخندی زد و گفت:-ترجیح میدم توی طویله زندگی کنم تا اونجا!
-اما عمه اونم گناه داره...آخه ننه میگفت اونم از چیزی خبر نداشته!
-اون زن چیزی که نشون میده نیست،حتی یه درصدم نمیتونه مادره من باشه!
-چرا همچین حرفی میزنی؟نکنه اصغر خان چیزی بهت گفته؟
اخمی کرد و سر چرخوند به سمتم:-راجع به چی؟نکنه تو هم خبر داری؟
ناراحت سر به زیر انداختم:-یعنی خودش هم نمیدونست چقدر ناراحت کننده،حتما خیلی غصه خورده برای همینم خواسته عمارت رو به نامت کنه!
-درست بگو ببینم راجع به چی حرف میزنی؟
-همین که عمه خواسته با دوا اصغر خان رو بکشه دیگه!
به یکباره رنگ نگاهش عوض شد از جا بلند شد و رو به روم ایستاد:-چی؟عمه خواسته چیکار کنه؟
ناباور لب زدم:-مگه تو راجع به همین حرف نمیزدی؟
پوزخندی زد و نشست سر جاش:-این زن دست شیطونم از پشت بسته،گمون میکردم فقط مال و اموال آنامو بالا کشیده،اما مثل اینکه دستشم به خون آلودس،تو این چیزارو از کجا میدونی؟
-همون موقع که ده بالا بودم فهمیدم،راجع به کدوم مال و منال حرف میزنی؟
-اموالی که از دایی آنام بهش رسیده و عمه نذاشته آقاجونم بهش بده و خودش صاحبش شده،به هر حال دیگه مهم نیست نه آنام توی این دنیاست نه اصغر خان،تو هم بهتره تو این مسائل دخالت نکنی خودم بهتر میدونم چیکار کنم!
-پس چرا مانع من میشدی؟میگفتی نباید به فرهان التماس کنم؟اونم به من مربوط میشد!
نگاه جدی ای بهم انداخت و گفت:-یعنی الان پشیمونی؟اگه هنوزم فرهان رو میخوای بگو خجالت نکش!
اخمی کردمو گفتم:-منظورم این نبود،منظورم این بود که من اون لحظه به حرفت گوش کردم اما تو به هیچ صراطی مستقیم نیستی فقط لجبازی میکنی،حاضر نیستی خودت رو بذاری جای بقیه،در ضمن اگه هنوزم بخوام با فرهان عروسی کنم خودم مستقیم بهش میگم احتیاجی نمیبینم تورو در جریان بذارم!
پوزخندی زد و دستشو کرد توی جیبش و چاقوی فرهان رو گذاشت روی لبه پشت بوم:-هرموقع خواستی بری پیشش و مستقیم با خودش صحبت کنی این امانتی رو هم بهش برگردون،نه که تو براش خریدی از خودت پسش بگیره بهتره!
نگاهی به چاقو انداختم،هر لحظه ممکن بود از اون رفتار سردش بغضی که توی گلوم چنبره زده بود منفجر بشه برای همین بی هیچ حرفی برداشتمشو آروم لب زدم:-از سر علاقه نخریدمش فقط به خاطر اینکه نمیخواستم زیر دینش...
پرید توی حرفمو گفت:-منم نگفتم از سر علاقه خریدی،مگه نه یدونه هم برای من آوردی؟خنده قهقه واری کرد و گفت:-پس یعنی منم دوست داری؟هر دومون رو؟
اخمی کردمو گفتم:-اصلا هم اینطوری نیست،امیدوار بودم با دیدن حال و روزم بفهمی،اما انگار تو هیچ حسی نداری،هیچی!
اینو گفتمو چاقو رو محکم کوبیدم لبه پشت بوم و گفتم:-بهتره اینم پیش خودت باشه،شاید با این همه خشمی که توی وجودت داری با یه چاقو کارت راه نیفتاد!
از جا بلند شدم برم که با صدای خش دارش میخکوبم کرد:-آیلا؟
برگشتم به سمتش و ملتمسانه به چشماش خیره شدم توقع داشتم بابت رفتارش ازم عذرخواهی کنه اما بشقاب رو گرفتم سمتمو گفت:-بابت نون ممنون!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتهشتم 🌺
قدرت تکلم نداشتم با شنیدن اسمم از زبونش روح از تنم خارج میشد و دوباره برمیگشت،اما نگاه سردش همه باورهامو روی سرم خراب کرد بعد از گرفتن بشقاب دستی روی سینه ام گذاشتمو چرخیدم و با قدم هایی بلند رفتم سمت در و به اشکام اجازه ی پایین اومدن دادم!
در پشت بوم رو بستمو پله ها رو یکی یکی پایین اومدم،ارتفاعشون خیلی زیاد بود و اشکام جلوی دیدمو تار کرده بودن هنوز چند تا پله مونده بود که یکدفعه ای زیر پاهام خالی شد و بشقاب توی دستم رها کردم و دستم رو گرفتم جلوی صورتم دیگه نفهمیدم چی شد که با برخورد سرم با در و بعدش افتادن روی زمین سرد در بدی توی تموم وجودم پیچید و فقط صدای بشقابی که از دستم افتاده بود توی گوشم زنگ خورد...
***
صداهای اطرافمو به صورت نامفهوم میشنیدم،سرم درد میکردو دهنم مثل چوب کبریتی خشک بود،انقدر درد داشتم که حتی قدرت باز کردن پلکامو نداشتم،تموم زورمو ریختم توی لبهام:-آب...
-آنا انگار به هوش اومد!
صدای لیلا بود،آنام خوشحال نزدیک شد و دستی روی سرم گذاشت:-آیلا؟قزیم خوبی؟آیلا چشماتو باز کن عمرم!
صداشو میشنیدم اما درد سرم اجازه باز کردن چشمامو بهم نمیداد،فقط تونستم دوباره لب هامو تکون بدم:-آنا آب...
-خدا رو شکر قربونت برم،خدا رو صد هزار مرتبه شکر،دختر اون لیوان آب رو بهم بده!
با دستای لرزونش دستمالی نم کرد و کشید به لب های خشکیدم و با قاشق چند قطره آب توی دهنم ریخت!
با اینکه هنوز سیراب نشده بودم اما حس بهتری داشتم،آنامم همینطور قاشق قاشق آب توی دهنم میریخت،صدای لیلا از دور به گوشم میرسید داشت به اهالی عمارت خبر میداد که به هوش اومدم،اصلا چی شد یک دفعه ای اینطوری شد،با یادآوری افتادنم از پله ها شوک زده چشمامو باز کردمو سعی کردم بشینم که درد بدی توی بدن و سرم پیچید،آنام هول زده گفت:-چیکار میکنی دختر مگه میخوای خودت رو از بین ببری،تموم بدنت آسیب دیده نباید اینطوری تکون بخوری!
دوباره دراز کش شدم روی تشک حالا باید جواب آقامو چی میدادم میگفتم روی پله ها چیکار میکنم،حتما حسابی دعوام میکرد،با شنیدن صدای آقام اینبار پلکامو آروم آروم باز کردم،نزدیکم شد و کنارم نشست و با چشمای سرخ شده زل زد به چشمام:-خوبی دخترم؟
سری تکون دادمو زیر لب گفتم:-آقاجون...
چونه اش از بغض لرزید،سرش رو چرخوند و انگشتش رو روی چشماش فشار داد و به سمت حیاط داد کشید:-بگین عمو مرتضی یه گوسفند قربونی کنه پخش کنه توی آبادی!
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آشنای زنی توی گوشم پیچید:-به هوش اومد؟خدا رو شکر،آیلا خوبی عمه جان؟
عمه فرحناز؟اون اینجا چیکار میکرد؟اصلا کی اومده بود؟پس آرات؟یعنی باهاش آشتی کرده؟
متعجب بهش زل زدم و زیر لب گفتم:-عمه؟
-آره عمه،منو به خاطر نمیاری؟ حتما به خاطر چند روزیه که بی هوش بودی،حتما همه جات درد میکنه،میرم به ننه حوری میگم برات قلم بار بذاره بخوری جون بگیری!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
25 ذی القعده آغاز حرکت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام از مدینه به سوی مرو🌺🌺
سفر بی بازگشت
😔😔
🌹ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا جاااااانم ❤️❤️❤️
سلام امام رضا
من آشنام امام رضا
گفتن تموم زندگیت
گفتم آقام امام رضا
🌺🌺🌺
🌹ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
CQACAgQAAx0CWrubNQACAYxkh3ouYRJ1bqhYBhGiiqAaViLybQACBAsAAtEqAVPQ1oWy23rChi8E.mp3
4.56M
من مهر ولا دارم گر بار خطا دارم🌺🌺
در روز قیامت هم شادم که رضا دارم🌺🌺
🌹ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#روز_شـــــمار_غـــدیـــــــر
✿↜تنها 23 روز… به #عيد_غدير_خم، برترين #عيد_الهی باقی است
25 ذیالقعده سال دهم هجری قمری، ششم اسفند سال دهم هجری شمسی، 23 فوريه سال 632 ميلادی
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
@hedye110