8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ان شاءالله این #اربعین
نائب الزیاره رهبرمم🌹
سرود جدید اربعین
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
Mahmoud Karimi - Bi To - 320 - musicsweb.ir.mp3
8.84M
🛑کربلایی #حاج_محمود_کریمی
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🖤
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@hedye110
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها، تو را سلام
ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہے توییم
از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@delneveshte_hadis110
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودهشتم🌺
✨﷽✨
ساره آهی کشید و نا امید در جوابم گفت: -آبجی اگه ناراحت نمیشی من از اتاقم بیرون نیام،از نگاه های مردم خوشم نمیاد،دل و دماغشم ندارم!
-وا مگه میشه ساره اصلا همچین چیزی ممکن نیست،به علاوه مگه گناهی کردی که خجالت میکشی، اون روزایی که اومده بودیم شهر خونتون رو یادت رفته؟حال منم درست مثل الان تو بود،اما میگذره ،تو خیال میکردی من یه روز بدون اورهان لبخند به لبم برگرده؟الان باید دلت به دخترت و نوه تو راهیت خوش کنی،دیگه رو حرفم حرف نیار پاشو بریم حاضر بشیم...
شگون نداره با لباس سیاه بیای تو مجلس تازه عروس،دیگه تو که بهتر از همه از سرگذشت این دختر بیچاره خبر داری،میدونی چیا که به روزش نیومده بیا امروز رو به خاطر اونم شده این لباس رو از تنت درار!
-اما آبجی…
-اما و اگه نداره حتی خانوم جونم لباس عزا رو از تنش درآورده،پاشو ببینم دختر!
به هر زوری بود از جا بلندش کردم و راه افتادیم سمت اتاقم و لباس سبز رنگی که برای ساره کنار گذاشته بودم رو آوردمو گرفتم مقابلش:-ببین چقدر با این رنگ و روت عوض شد؟من میرم به آلما سر بزنم تا برمیگردم لباستو عوض کرده باشی!
مظلوم با چشمای به خون نشستش نگاهی بهم انداخت و چشمی زیر لبی گفت،در حالیکه از درون به خاطر دیدنش توی این شرایط داشتم میسوختم لبخندی زورکی زدمو از اتاق بیرون اومدم،اشکای توی چشممو با گوشه روسری گرفتمو رفتم سمت اتاق آلما،هنوزم داغ مرگ برادرم روی دلم بود،من حتی نتونسته بودم درست براش عزاداری کنم و فکر چند ماه آخری که اونجوری با هم گذرونده بودیم آتیش به قلبم میزد،خانوم جون هم حال درست حسابی نداشت و بیشتر سعی میکرد نبود ساواش رو با دو تا پسر دیگرش پر کنه،هر چند که ازشون دور بود…
-اومدی دختر،این بچه بی تابی میکنه،اصلا یه لحظه هم آروم نمیگیره!
نگاهی به چهره آشفته زنعمو انداختم:-بدش به من زنعمو،نتیجه خودتونه دیگه مثل شما کله شقه!
-مثل اینکه نوه تو هم هست دختر.
،یادت رفته چطور آتیش به جونم می انداختی،این بار نوبت این وروجکه!
-زنعمو دلت میاد اینجوری در مورد دخترم بگی،ببین چقدر خانومه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودنهم🌺
✨﷽✨
-آره خانومه پدر منو در آورده،فقط باید بغلش کنی بذاریش زمین گریه میکنه،چقدر به این دخترت میگم بچه رو انقدر لوس بار نیار،بگذریم تا تو اینجایی من یه سر برم دست به آب و برگردم!
لبخندی به این حرف زدمو سری به نشونه مثبت تکون دادمو مشغول بازی با آلما شدم،حق با زنعمو بود،آیلا و آرات،آلما رو زیادی لوس بار آورده بودن،اونقدری که هر چیزی میخواست رو با گریه طلب میکرد،البته حقم داشت کم اضطراب نکشیده بود،حالا حاضر نمیشد حتی برای ثانیه ای از خودش دورش کنه،امروزم اگه غزال و اصرارای من نبود نمیرفت!
میخواستم خودم همراهش برم اما بی بی نذاشت گفت خوب نیست زن دو بخته توی حموم عروسی باشه برای همین لیلا و آیلا رو همراهش فرستادم،آلما رو گذاشتم روی پاهام و شروع کردم به لالایی خوندن براش،عادت کرده بود اینجوری بخوابه،هنوز چند ثانیه نشده بود که چشماش گرم خواب شد،ته دلم بهش حسودی میکردم،اینکه هیچی از شرایط دور و برت نفهمی زیادم بد نیست،لا اقل کمتر مضطرب میشی...
بلندش کردمو سر جاش خوابوندمش و با اومدن زنعمو از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاق تا به ساره سر بزنم،ضربه ای به در زدمو داخل شدم کسی نبود،حتما غیبتم طولانی شده و رفته،با این فکر خواستم برم سمت اتاقش که با یادآوری لباسای آتاش سر جام ایستادم،به کل فراموش کرده بودم که لباساشو حاضر کنم،الانا بود که پیداش بشه!
تو این یه سال رابطم با آتاش خیلی بهتر شده بود هیچوقت گمونشم نمیکردم انقدر بتونم دوسش داشته باشم و از طرفی بهش تکیه کنم،یعنی تقریبا بدون حضورش هیچ کاری از پیش نمیبردم و خدا رو شکر میکردم به خاطر داشتنش،هر چند خیلی کم پیش میومد به حسم بهش اعتراف کنم،تقریبا آخرین باز همون دوسال پیش کنار کلبه بود اما حس میکردم خودش از رفتارام متوجه حسم بهش میشه!
رفتار آتاش هم دقیقا مثل همه اون چند سالی بود که میشناختمش،مغرور ولی در عین حال مهربون،هر چند اصلا خوشش نمیومد کسی به جز نوه هاش صفت مهربونی رو براش انتخاب کنه،نمیدونم چرا اما بیشتر ترجیح میداد بقیه یه آدم مستبد و خودخواه ببیننش،اما منو که دیگه نمیتونست گول بزنه!
همیشه میخواست به کسی لطفی کنه میگفت به خاطر آیسن خاتون راضی شدم،این رفتارش خیلی برای جذاب بود،حتی محبتی هم به خودم میکرد به این و اون نسبتش میداد،دیگه شب ها بی دغدغه کنار هم میخوابیدیم هر چند هنوزم بینمون یه فاصله کوچیک بود اما از نصف کردن اتاق و این چیزا خبری نبود،حتی بعضی شبا واقعا دلم میخواست به آغوشش پناه ببرم اما غرورم اجازه نمیداد،خودشم به خاطر اینکه من اذیت نشم اصراری نداشت!با این افکار لبخند به لب برگشتم داخل اتاق و لباسایی که برای مراسم قرار بود بپوشه رو از صندوق بیرون آوردم و آویزون کردم به میخ و دستی بهشون کشیدم تا مرتب تر به نظر برسن که برجستگی چیزی توی جیبش توجهمو جلب کرد،دست بردمو از داخلش کیسه مخملی بیرون آوردم و درش رو باز کردمو با دیدن انگشتر داخلش چشمام از تعجب گرد شد و نا خودآگاه اخمی روی پیشونیم نشست،سوالی که توی ذهنم میچرخید رو زیر لب زمزمه کردم:-یعنی اینو برای کی خریده؟
اما جوابی براش نداشتم،نفس عمیقی کشیدمو کیسه رو گذاشتم سر جاش و برای اینکه به چیزی شک نکنه لباس رو برگردوندم به صندوق و نشستم روی صندلی،عصبی بودم آتاش هیچوقت چیزی رو از من پنهون نمیکرد،چشمامو بستمو خاطرات این چند وقت آخر رو از ذهنم گذروندم،مثل همیشه بود،نه امکان نداشت دلباخته کسی شده باشه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻