eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
16.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتار حكمت آميز، گمشده هر خردمند است.رسول اکرم ص نهج الفصاحه، حدیث 2146 @hedye110
10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کم و کسری مرا دید ولی پیشم ماند...
قمـر العشق:)!♥️
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نیت شفای .« یامَن اِسمُهُ دَواء وَ ذِکرُهُ شَفاء »
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @hedye110 🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
💜 🌺 ✨﷽✨ عصبی از صندلی بلند شدم:-ای بابا از کجا معلوم برای خودم نخریده شاید میخواد برای جشن بهم بده،شایدم برای غزال خریده،میدونه محمد وضع مالی خوبی نداره،آره همینه،اصلا من چرا انقدر دارم حرص میخورم آتاش همچین آدمی نیست اگه میخواست از این کارا کنه این همه فرصت داشت،میتونست چندین بار بعد از بالی زن بگیره،خدایا دارم چی میگم… با صدای آتاش جا خورده به سمتش چرخیدم:-اینجایی؟همه عمارت رو دنبالت گشتم،چرا حاضر نشدی الانه که عروس و دوماد سر برسن! با فکر انگشتر سری تکون دادمو با مهربونی گفتم:-الان لباساتو حاضر میکنم! جستی زد و مقابلم ایستاد و مضطرب گفت:-نیازی نیست،دیر شده تو برو حاضر شو من خودم آماده میشم! با این حرکتش تپش قلبم بیشتر شد،نگران سری تکون دادمو با دلخوری لباسامو برداشتمو رفتم سمت اتاق ساره،قلبم مثل طبلی بی وقفه میکوبید و انقدر تو فکر فرو رفته بودم که با صدای ساز و دهلی که یکدفعه پخش شد دلم هری ریخت،دست روی سینه گذاشتمو بعد از کسب اجازه داخل اتاق ساره شدم! یه لحظه با دیدنش توی اون لباس تموم نگرانیم از بین رفت،نزدیک شدمو کشیدمش توی بغلم:-مبارکت باشه عزیزم،ببین چقدر توی تنت قشنگ شد! -ممنون آبجی زحمت کشیدی نمیدونم چطوری محبتاتو جبران کنم! -این چه حرفیه،همین که میبینم لبخند میزنی برام دنیایی ارزش داره،بیا کمک کن منم لباسمو بپوشم الاناست که پیداشون بشه! سری تکون داد و کمکم کرد لباسمو بپوشم،ذهنم هنوزم پیش آتاش و انگشتر بود،میدونستم آتاش همچین آدمی نیست اما اون حرکتش نشون میداد که داره پنهون کاری میکنه،شایدم میخواست انگشتر رو امشب بهم بده نمیخواست از قبل ببینمش آره همینه! -چقدر بهت میاد آبجی،مثل ماه شدی! -هان؟ -لباس رو میگم،چیزی شده؟چرا توی فکری؟ دهن باز کردم بهش از نگرانیم بگم اما با یادآوری شرایطش سکوت کردم ترسیدم دوباره یاد ساواش بیفته و ناراحت بشه:-چیزی نیست آبجی کمی نگرانم… -حق داری،این عمارت روز خوش به خودش ندیده،هر بار جشن و شادی توش به پا شده یه اتفاقی افتاده،نمیخوام نفوس بد بزنم،اما منم یکم نگرانم! با صدای عمو مرتضی که خبر از اومدن داماد میداد لبخندی زدمو دست ساره رو گرفتم:-ما سخت تر از اینا رو پشت سر گذاشتیم،مطمئنم هیچی نمیتونه شکستمون بده،پاشو بریم استقبال داماد! سری تکون داد و‌لبخند تلخی به لب نشوند و همپای هم از اتاق بیرون اومدیم،از لا به لای دود غلیظ اسپندی که عصمت راه انداخته بودم چشمم افتاد به محمد که همراه چندتا از جوونای آبادی و آیاز از حموم دومادی برگشته بود،از دیدنش تو رخت و لباس دامادی لبخند روی لبم نشست،خیلی بانمک شده بود،همیشه بهش حس خوبی داشتم از همون وقت که توی کلبه بی بی حکیمه دیده بودمش،برعکس من آرات هیچ دل خوشی ازش نداشت با دیدنش پوزخندی زد و رفت توی مطبخ،با دیدن این رفتارش خندم گرفت،هنوزم روی آیلا حساس بود،حتی وقتی میدید محمد داره ازدواج میکنه،بازم حاضر نبود از جبهه اش کنار بکشه و مثل یه دوست ببیندش! با صدای آتاش چشم از در مطبخ گرفتم:-چقدر این لباس بهت میاد،واقعا که باید دست پنجه شیرین رو طلا گرفت! برگشتم سمتش و با دیدنش چشمام گشاد شد چقدر به خودش رسیده بود،با دیدن واکنشم قدمی به عقب برداشت و نگاهی به لباساش کرد و گفت:-خوب شدم نه؟بلاخره خان این دهم باید یه ابهتی داشته باشم یا نه؟ سری به نشونه مثبت تکون دادمو چشمی ریز کردمو‌گفتم:-یکم عجیب به نظر میرسی،چیزی شده؟ -لبی ورچید و گفت:-نه مثلا چی؟ -نمیدونم انگار زیادی خوشحالی! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
💜 🌺 ✨﷽✨ خنده از ته دلی کرد و خواست چیزی بگه که با رسیدن عروس و همراهانش و بلند شدن صدای ساز و دهل حرفشو ناتموم رها کرد،چشم دوخته بودم به جیب لباسشو منتظر بودم،تا بلکه انگشترم رو بهم بده! سرش رو به گوشم نزدیک کرد داشتم از خوشی بال در میاوردم اما با حرفی که زد وارفته اخمام در هم شد:-نمیخوای بری استقبال عروس؟ نگاهمو ازش گرفتمو با دلخوری قدم برداشتم سمت غزال و با دیدنش در حالیکه اشک به چشماش دویده بود لبخند روی لبم نشست،محمد کمک کرد تا از اسب پیاده شد و آروم و خرامان به سمت تخت قدم برداشتن! داشتم با نگاهم دنبالشون میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد برگشتمو با دیدن آیلا لبخند روی لبم نشست:-آنا یه خبر خوش برات دارم،لیلا آبستنه،تو راهی داره! ابروهامو‌ بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-چی میگی دختر؟از کجا میدونی؟ -یکی از زنا توی حموم گفت مطمئنم آبستنه،راست میگه دقیقا شبیه وقتی شده که من باردار بودم،حالا ببین کی گفتم! با نزدیک شدن لیلا با تعجب پرسیدم:-راست میگه آبستنی؟ نگاه غیضی به آیلا انداخت و با خجالت گفت:-نمیدونم آنا،شاید! خوشحال کشیدمش توی بغلم:-ان شاالله همیشه خوش خبر باشی،بیاین بریم پیش غزال… خوشحال قدم هامو به سمت جلوی مجلس برداشتم و تا عاقد شروع کرد به خوندن خطبه نگاهم سر خورد سمت آتاش داشت سمت دیگه مجلس رو میپایید اما انگار سنگینی نگاهمو حس کرد سرچرخوند سمتمو نگاهم توی نگاهش گره خورد،خودم ازش خواسته بودم مثل حامی کنارم باشه و الان از حرفم پشیمون بودم… با صدای بله گفتن غزال از فکر بیرون اومدمو محمد سیب به دست دوید بالای پشت بوم و با رها کردنش سیب خورد توی سر غزال و با آخی که گفت همه زدن زیر خنده! دیگه آخرای مراسم بود و عروس دوماد رو راهی اتاقشون کردیم،غزال کمی نگران بود حالشو میفهمیدم منم شب عروسیم به خاطر کاری که آتاش کرده بود همچین حال و روزی داشتم خدا رو شکر با پسر خوبی ازدواج کرده بود و مطمئن بودم حالشو درک میکنه! * انگار بلاخره طلسم این عمارت هم شکسته بود اولین مراسمی بود که به خیر و خوشی سپری کرده بود،وقتی خوشحالی نوه ها و بچه هامو میدیدم انگار خدا دنیا رو بهم داده باشه از ته دل شکرش میکردم،اما از طرفی هنوز ذهنم درگیر آتاش و اون انگشتر بودم،هر چند تموم امروز رو منتظر بودمو هیچ خبری نبود! داخل اتاق شدمو نگاهی به بچه ها که سرجاشون خوابیده بودن انداختم امروز حسابی خسته شده بودن،حتی آتاش هم چند دقیقه ای میشد که خوابش برده بود،موهامو باز کردمو به پهلو دراز کشیدم روی رختخواب و زل زدم به نیم رخ آتاش،با باز شدن پلکاش سریع چشمامو بستم،پوزخندی زد و گفت:-میدونم بیداری! با خجالت آروم لای پلکامو باز کردم:-داشت خوابم میبرد! -دیدیش مگه نه؟ متعجب پرسیدم:-راجع به چی حرف میزنی؟ نفسی بیرون داد و‌نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:-انگشتر رو میگم،دیدیش؟ با این سوالش خواب از سرم پرید،بریده بریده لب زدم:-نه…ندیدم! خنده ی کوتاهی کرد و کامل به سمتم چرخید همونجور که دراز کشیده بود گفت:-هنوز دروغگوی حرفه ای نشدی،وگرنه باید میپرسیدی چه انگشتری؟ دست کرد زیر بالشتشو ‌ کیسه مخملی رو بیرون آورد و ادامه داد:-پس برای این بود تموم مدت مراسم چپ چپ نگام میکردی؟ با خجالت نگاهمو ازش دزدیدم! انگشتر و بیرون آورد و گرفت سمتم:-میخواستم اینو چند روز پیش بهت بدم،سالگرد عقدمون،دوست داشتم به جای انگشتری که بی بی بهت داده اینو دستت کنی اما ترسیدم ازم دلخور بشی،برای همین گذاشتمش اونجا! این حرفش مثل آب خنکی بود که روی آتیشی که درونم به پا شده بود ریخته باشن،دست بردمو انگشتر رو ازش گرفتم:-چرا باید دلخور بشم،خیلی خوشگله! آهی کشید و رو به بالا خوابید گفت:-نمیدونم شاید چون هر موقع بهت نزدیک شدم چند قدم عقب رفتی! با بغض نگاهی بهش انداختم:-فکر میکنم توی این دو سال خیلی چیزا عوض شده،من دیگه مثل اون زمونا فکر نمیکنم! دوباره سرچرخوند به سمتمو با ابرویی بالا پریده لب زد:-یعنی الان ‌دیگه منو مثل سابق نمیبینی؟ لبخندی زدمو بهش نزدیک شدم در حدی که نفس هاش به صورتم میخورد،متعجب و با چشمای گشاد شده و ناباور حرکاتمو دنبال میکرد،لبخندی زدمو با خجالت پرسیدم:-نمیخوای انگشتری که برام خریدی رو دستم کنی؟ بعد از چند ثانیه ای مکث سری به نشونه مثبت تکون داد و انگشتر رو از دستم گرفت و توی انگشتم فرو برد و زل زد توی چشمام:-من… خزیدم توی آغوششو پلکامو گذاشتم روی هم:-نیازی نیست چیزی بگی،من واقعا خوشحالم که کنارمی… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻