eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 حسین و خانجان از راه رسیدن ...و ما رو با خودشون بردن خونه .. من فورا رفتم تو اتاق و درو بستم ..و اونا هم رفتن .. تا صبح گریه کردم و خانجانم کنارم نشست و پا به پای من اشک ریخت .. اصرار می کرد حرف بزنم .. ولی چیزایی که می دیدم و می شنیدم برام تازگی داشت ..و اینو فهمیدم که دنیا خیلی بی رحمه .... فردا بعد از ظهر علی اومد ..ماشینشو پر کرده بود از هدایایی که برای من خریده بود ..و مجبور شد چند نوبت بره تا میدون و بر گرده ..خانجان ذوق می کرد و به دامادش افتخار,,, ولی من هیچ احساسی نداشتم .. حتی وقتی دیدم برام لباس عروس نو خریده ... وسفارش کرد که از این کادو ها به عزیز خانم حرفی نزنیم و خانجان فورا گفت : خاطرت جمع باشه مادر لام تا کام .. من خودم این لباس رو خریدم ... داشتم دو رویی و دروغ رو با تمام وجودم حس می کردم .. همه به هم دروغ میگن نقش بازی می کنن و اونی که خودشون هستن رو نشون نمیدن ... سه روز بعد در میون خشم خاله و شکستن دل هرمز سر سفره ی عقد نشستم ..و زن علی شدم ... عزیز خانم داریه زن خبر کرده بود ..که یکی هم دف دستش بود ... یک فکر ی به ذهنم رسید ..زن ها داشتن می رقصیدن و شلوغ بود ... علی هنوز تو زنونه بود و بیشتر زن ها چادر سرشون بود ... موقع این بود که یک طوری دلمو خالی کنم .. از جام بلند شدم و رفتم سراغ اون کسی که دف زن بود ... بدون اینکه حرفی بزنم ازش گرفتم .. خوب چون عروس بودم هاج و واج مونده بود و زود بهم داد .... شروع کردم به زدن دف و خوندن وسط مجلس ... این کار من بدترین بلایی بود که می شد اونشب به سر عزیز خانم و خانجانم بیارم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
. 🌾🌾 همین طور که مثل مطرب ها می زدم و می خوندم می دونستم عقوبت بدی برای من در راهه .. و با خودم فکر می کردم ارزشش رو داره .. تا می تونی لیلا آبروشون رو ببر ,کاری کن بعد از این نتونن سرشون رو بلند کنن .. خیلی از زن ها با من همراهی می کردن ..و به شعف اومده بودن ولی همه ی اونا این فکر تو سرشون بود که عروس عزیز خانم جلف و سبک سره ... و اینو عزیز خانم از همه بهتر می دونست ... خانجان با خنده ای که از گریه بدتر بود اومد و دست منو گرفت و گفت : برو بشین ور پریده .. چیکار داری می کنی آبروی منو بردی .. من با حرص یک چرخی زدم و ازش دور شدم و مخصوصا شر وع کردم به خوندن شعری که اون روزا خیلی معروف شده بود و تو سیاه بازی های عروسی ها خونده می شد و همه بلد بودن و جواب منو می دادن ... در حالیکه بغض تو گلو داشتم چرخ می زدم و می خوندم ... ..در همین موقع برگشتم دیدم علی هم داره با من می رقصه و می خونه ... خنده ام گرفت ,,از اینکه من برای این که حرص خانجان و عزیز خانم رو در بیارم.. داشتم این کارو می کردم اون چرا اومده ؟ الان عزیز خانم سکته می کنه ...که صدای داد و بیداد اومد و من ساکت شدم ولی خانجانم غش کرده بود ... من دف رو گذاشتم زمین و رفتم سر جام نشستم و از جام تکون نخوردم خوب فکر کردم اون غش کرده تا من دیگه نخونم ..و احتمالا هم همین طور بود چون خیلی زود به حال اومد ... ولی پچ و پچی تو مهمون ها راه افتاده بود نگفتنی ... احساس می کردم کمی دلم خنک شده ولی آروم نشده بودم ..اما از اینکه علی هم با من همراه شده بود هم خیلی خوشم اومد و هم تعجب کردم ... وقتی خانجان حالش خوب شد ..علی که نمی خواست از کنار من جم بخوره ..در گوش من گفت : خیلی عالی بود کیف کردم بازم بلدی ؟ صورتم رو بردم جلو و گفتم : بله یک مرتبه زد زیر خنده و طوری که از خنده روده بر شده بود و نمی تونست خودشو نگه داره گفت : ای وای ..ای وای و ای وای مُردم .. با سرعت همین طورکه ریسه میرفت از زنونه زد بیرون ... دیگه کارد می زدی خون عزیز خانم و خانجان در نمی اومد ...و با اقدس و عشرت با من قهر بودن .. ولی شوکت دائم کنارم بود و قربون صدقه ی من میرفت و از کاری که کردم تعریف می کرد ... با همه ی خامی که داشتم دلم شور می زد ..و همش به یاد هرمز میفتادم و فکر می کردم چقدر من بی عرضه و ترسو بودم که تن به این ازدواج دادم ... و می دونستم با کاری که کرده بودم عقوبتی سخت در انتظارمه ... عمه ی بزرگ علی اولین کسی بود که دست به کار شد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
گمان بد، آفت دین است. امام علی ع غررالحکم، صفحه 263
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀آخرین پنج شنبه تابستان است 🕯و دلمان براى آنهایى که 🥀دیگر نداريمشان تنگ است 🕯پنج شنبه است 🥀جاى خالى عزیزان 🕯دوباره احساس میشود 🥀ارزش داشتن همه عزيزانمان 🕯را بدانيم فرصت بيش از آنچه 🥀فكرش را ميكنيم كوتاه است 🕯روح تمامى درگذشتگان شاد 🥀يادشون گرامى و‌ قرین رحمت الهی 🥀یادشان کنیم با فاتحه و صلواتى @hedye110
‌ به قول ناظم حکمت: صحبت کردن را دوست دارم اما نه با هر کسی...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
‌ وفاداری خیلی چیز با ارزشیه از آدم های بی ارزش انتظارش رو نداشته باش....                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
‌ عهد کردم که به غم فرصت جولان ندهم...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
‌‌ به انتظار تو تمام فصل ها گذشت....                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
1402050215.mp3
10.51M
به حیدر رفتی(:
enc_16815723174231475174117.mp3
2.64M
دیگه‌هیچی‌حالموخوب‌نمیکنه،الاحرم(((:♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾گاهی‌گمان‌نمی‌کنی‌ولی‌خوب‌می‌شود🌾                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
. چشم‌ بد دور که هم جانی و هم جانانی                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
دستم‌چرا به گوشه‌ی‌دامان نمی‌رسد؟! پایم چرا به خیمه‌ی جانان نمی‌رسد؟! در طول عمــر، درد زیادی چشیــده‌ام دردی به تلخـی غـم هجـران نمی‌رسد @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
سلام علیکم التماس دعا جمعه ها بیاد یوسف فاطمه الزهرا س باشیم انشاالله 🌼🌺🌸 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
. 🌾🌾 خونه ی عزیز خانم انتهای یک کوچه توی نواب بود .. در به یک راهرو باز می شد سمت راست اون راه پله ی مارپیچی میرفت طبقه ی دوم ..و یک پله روبرو بود که وارد یک راهروی وسیع تر می شدیم .... سمت چپ سه تا اتاق بود که در های جدا داشت و سمت راست یک اتاق خیلی بزرگ که با دوتا اتاق دیگه تو در تو بودن ... مردونه تو همون اتاق ها برگزار شده بود و زنونه تو حیاط ... عزیز خانم طبقه ی بالا رو برای خودش درست کرده بود و کسی بدون اجازه ی اون نمی تونست بره بالا ... دوتا اتاق تو در تو و یک تراس سرتاسری رو به حیاط و یک مطبخ کوچیک داشت ...اما مطبخ طبقه پایین تو حیاط کنار ساختمون بود ... از تو راهرو سر و صدا میومد .. زن های کنجکاو ساکت شدن تا ببینن موضوع چیه ... عمه خانم قهر کرده بود می خواست بره ..می گفت : دستت درد نکنه با این عروس آوردنت .. برای علی مطرب گرفتی ؟ تو دیگه همه ی ما رو بی آبرو کردی .. عزیز خانم کم مونده بود به دست و پاش بیفته و می گفت : بچگی کرده هنوز که عقل رس نشده .. من خودم تربیتش می کنم ... عمه گفت : اندازه ی خرس شده بچه است ؟طلاقش بده فقط این راه چاره است ...وگرنه من پامو دیگه تو خونه ی تو نمی زارم و مجلس رو ترک کرد .. من که دیگه تن در داده بودم که علی شوهرم شده و دیگه هرمزی در کار نیست دوباره دلشوره ی اونو گرفتم .. یعنی ممکنه طلاقم بدن ؟ ای خدا چه کار خوبی کردم کاش قبل از عقد این کارو کرده بودم و پشیمون می شدن .. بعد می تونستم به هرمز بگم دیدی من شجاعم ؟ .. وقتی شام می دادن ظاهرا همه چیز فراموش شد ..و عزیز خانم سعی کرد موضوع رو عادی جلوه بده ولی خانجان همش با یک بغض و چشمهایی گریون تو مجلس راه میرفت .. تا موقع دست به دست دادن من رسید ...دوتا اتاق از اتاقهای سمت چپی رو داده بودن به من و علی تو یکی از اونا رختخواب هایی که خانجان با هزار امید و آرزو آماده کرده بود انداخته بودن وسط اتاق یک لحاف ساتن گلبهی که دور ملافه اش تور دوخته بودن ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
. 🌾🌾 چشمم که به اون افتاد دلم می خواست پا به فرار بزارم .. من چطور با علی تو این رختخواب بخوابم .. اصلا نمی تونستم باید یک فکری می کردم ... خوبه فرار کنم برم خونه ی خاله ..همون جا بمونم تا طلاقم بدن ... ولی نمیشد ..دلم برای خانجانم می سوخت ..خیلی حالش بد بود ... عزیز خانم و خانجان و عده ای زن دور ما جمع شده بودن برای دست به دست دادن ... عزیز خانم در حالیکه به صورت من نگاه نمی کرد گفت : مبارک باشه ..و عشرت و خانجان دست ما رو گذاشتن تو دست هم ..و همه از اتاق رفتن .. ولی عزیز خانم موند .. در و بست و با لحن خیلی تندی به من گفت : خدمت تو بعدا میرسم من امشب از داشتن عروسی مثل تو خجالت کشیدم .. خوب خودتو نشون دادی ...ولی تو نمی دونی اینجا کجاست و من کیم ... حالا امشب بگذره من درستت می کنم ... من از ترس سرم پایین بود و فقط گوش می کردم ولی علی با اعتراض گفت : مگه چیکار کرده ؟..این حرفا چیه می زنین ؟ تو عروسی خودش رقصیده .. همه این کارو می کنن عوض اینکه بگی عروسم هنرمنده میگی خجالت کشیدم ؟ به خدا عزیز از گل بالا تر بهش بگین با من طرفین کسی حق نداره لیلا رو ناراحت کنه ... گفت : تو غلط کردی ,,زیاد بهش دل نبد این زن برای تو زن بشو نیست فردا ولت می کنه میره نمی ببینی چقدر خودسر و خود رایه ... ارزش حمایت تو رو نداره .. علی گفت : من لیلا رو دوست دارم هر کاری بکنه برای من فرقی نمی کنه .. عزیز از الان نمی خوام دعوا کنم ولی آدم به عروس یک شبه این حرفا رو می زنه ؟ ... عزیز خانم همینطور که دستگیره ی درو گرفته بود که بره بیرون گفت : از همین الان خودتو ذلیل زنت نکن .. تو نمی فهمی .... باشه تا صبح دولتت بدمد .. و درو زد بهم و رفت ..من معنی این حرف رو نفهمیدم .. ولی از اینکه علی ازم دفاع کرده بود خیلی راضی بودم ..تا عزیز خانم رفت .. علی که انگار نه انگار اون چی گفته و چه تهدیدی ما رو کرده .. دست منو گرفت و گفت : این شعرا رو از کجا یاد گرفتی ؟ گفتم : همه بلدن ندیدی زن ها داشتن با من می خوندن .. با خالم میرفتم سیاه بازی ..من یک بار یک شعر , یا آهنگ رو بشنوم زود یاد می گیرم ...یکم خودشو خم کرد با خنده و همون ریتم سیاه بازی گفت : خنده به لبم ننداز میرم زن می گیرم ... منم خنده ام گرفت .. خوب سنی نداشتم و عاشق شادی و خنده بودم .. همه چیز رو فراموش کردم و فورا گفتم : کاری به دستم ننداز می رم زن می گیرم .. اون گفت : گریه تو چشمام ننداز میرم زن می گیرم .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻