eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
آخر شب سرد ما سحر می‌گردد مهدی به میان شیعه برمی‌گردد 😍🤲 @hedye110
🌾🌾 همین طور که می سوختم و اشک می ریختم , داد می زدم : نمی خوام ... مرهم نمی خوام , هیچی ازت نمی خوام ... ولم کنین ... می خوام برم پیش خانجانم ... منو طلاق بدین , دیگه شما رو نمی خوام ... از این خونه بدم میاد , از شما بدم میاد ... من از این جا می رم ,حالا می بینی ... اگر با پسرت زندگی کردم ... گفت : بِبُر صداتو وگرنه بلایی به سرت میارم که نتونی برای هیچ مردی عشوه و غمزه بیای ... شوکت هم به گریه افتاده بود ... گفت : بیا فدات بشم , بمیرم الهی ... وای , وای چیکار کردی عزیز ... من رفتم تو اتاقم و درو بستم ... مچم رو گرفتم و پشت در نشستم تا اونا نتونن بیان تو ... خیلی دستم می سوخت و سوزش اون بیشتر از سوزش دلم نبود ... با صدای بلند داد زدم و گفتم : خدایا نجاتم بده ... اگر دنیای تو اینه پس جهنمت چطوریه ؟ کار من بدتره یا کار عزیز خانم ؟ ای خدا , من تو رو دوست دارم تو چرا منو دوست نداری ؟  چرا منو به این روز انداختی ؟ برای چی من باید برم جهنم ؟ چرا زود می خوای آدم رو ببری جهنم ؟  مگه من چیکار کردم که همه به من میگن تو باید بری جهنم ؟ ... خدااااا نیافریدی ؟ پس منو دوست داشته باش و از اینجا نجاتم بده ... کف دستم داشت تاول می زد و من از شدت درد از جام بلند شدم و بالا و پایین می پریدم و اشک می ریختم ... شوکت اومد و برام مرهم آورد ... با مهربونی و دلسوزی گذاشت روی دستم و یک تیکه پارچه بست روش که از درد طاقت نیاوردم و دوباره باز کردم و گفتم : می سوزه ... می سوزم , نمی تونم تحمل کنم ... شوکت خانم دارم می میرم , یک کاری بکن ... گفت : یکم طاقت بیار قربونت برم , می دونم ... می دونم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 و اشک هاش صورتشو خیس کرد و گفت : یک بارم با من این کارو کرده ... عزیز خانم در اتاق رو باز کرد و گفت : بسه دیگه , کولی بازی در نیار ... به علی هم چیزی نمی گی وگرنه یک روز خوش برات نمی ذارم ... میگی داشتی آتیش می گردوندی افتاده رو دستت ... شوکت گفت : عزیز من به علی می گم ... اون باید بدونه وقتی نیست چه بلایی سر زنش میاری ... شما نباید این کارو می کردی ... گفت : خوبه ,خوبه ... تو اگر خیلی چیز بلد بودی شوهرتو نگه می داشتی , زن نگیره ... دختره ی پررو اومده افتاده رو دست من , حرف زیادی هم می زنه ... میندازمت بیرون تا ببینی یک من ماست چقدر کره می ده ... بی چشم و رو ... نمی فهمی برا خاطر خودش این کارو کردم ؟ اگر نه من که دشمنش نیستم ... نباید تریبت بشه ؟ ... چیکار می کردم ؟ سر برمی گردونم یک دسته گل به آب می ده ... دوباره شروع کردم به داد زدن که : خدا سوختم , یکی به دادم برسه ... علی ... علی بیا نجاتم بده ... با همه ی این حرفا , جرات نکردم به علی بگم ... وقتی اومد و دید من از بس گریه کردم صورتم ورم کرده , اونم مثل بچه ها اشک تو چشمش نشست ... دستم رو بوسید و گفت : الهی من بمیرم برات ... دست لیلای من سوخته ؟ خاک بر سرم که این روز رو نبینم ... و داد زد : عزیز ؟ برای چی به لیلا گفتین سماور روشن کنه ؟ ... اون تو خونه ی پدر و مادرش کار نکرده , بلد نیست ... چرا شوکت نکرد ؟ عزیز خانم گفت : اولا ما بهش نگفتیم , سر خود کرده ... بعدم مگه هر روز حاضر و آماده نیومده ناشتایی رو خورده ؟ کی به اون گفته بوده دست بزنه به زغال ؟ ... دوما , سوختگی که چیزی نیست خوب میشه ... شلوغش نکن ... بیخودی هم خودتو کوچیک نکن , اونم حالا خرشو دراز می بنده ... کی از سوختگی مرده که اون بمیره ؟ ... علی گفت : زبونتون رو گاز بگیرین ... خدا نکنه خار تو دستش بره , من طاقت ندارم ... بیا عزیز ببین تاول زده ... چیکار کنیم ؟ ببرمش دکتر ؟ حکیم بیارم ؟  گفت : نه بشین سر جات , خودم مرهم می مالم خوب می شه ... قول بهت می دم تا فردا خوب خوب باشه . شوکت گفت : علی ؟ داداش جون , دفی که برای لیلا خریده بودی را عزیز شکست ... علی مثل جرقه از جا پرید ... شروع کرد به داد زدن که : برای چی این کارو کردی ؟ من دوست دارم زنم دف داشته باشه ... بهت احترام گذاشتم شما نبینی ... دیگه چی می خواهی ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
خوبی اخلاق، نصف دین است. رسول اکرم ص وسایل الشیعه، جلد 12 ، صفحه 154                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
مولایم مهدی جان در خانــه هاے خویش چہ راحتــــ نشسته ایم اما زدے تو خیمـہ بہ صحـــرا...حلال کن.... @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 و همین طور که عصبانی بود لباس پوشید و از خونه بیرون رفت ... فکر می کنم شوکت این حرف رو زد تا شاید علی حدس بزنه کار عزیز خانم بوده ولی علی ساده تر از این حرفا بود ... عزیز خانم که خیلی ناراحت شده بود , گفت : بهانه اش بود داد و بیداد کرد تا بره نصفه شب بیاد وگرنه اون برای این چیزا تو روی من وانمیسته ... من دلم بیشتر گرفت ... اگر باز بره و نیاد , با این دست سوخته و زخم زبون های عزیز خانم چیکار کنم ؟ ... ولی یک ساعت نشده علی با یک دف خیلی بهتر از اولی , برگشت ... عزیز خانم از شدت ناراحتی نمی تونست حرف بزنه ... علنا می لرزید ... گفت : علی ده بارم بیاری , من می شکنم ... اینجا جای این جور چیزا نیست , ما تو این خونه نماز می خونیم ... علی انگشتشو گرفت طرف عزیز خانم و گفت : فقط یک نفر به این دف دست بزنه , من می دونم و اون حتی شما عزیز ... لیلا دوست داره , منم براش خریدم ... هر وقت شما نبودین اون می زنه ... ما به شما کاری نداریم وگرنه می ذارم می رم خونه ی خانجان زندگی می کنم ... من که هنوز مچم تو دستم بود و درد می بردم , از خشم عزیز خانم می ترسیدم ... اونم مونده بود به علی که در مقابلش ضعف داشت چی بگه ... سعی کرد خودشو کنترل کنه ... گفت : فردا که از تو کافه ها جمعش کردی , نیای پیش من و بگی چیکار کنم ؟ ... اون موقع این منم که تفم تو صورتت نمی ندازم ... و با حرص غیظ در حالی که به من بد و بیراه می گفت , رفت بالا ... اون روز که رفتن ما به خونه ی خانجان از یاد رفت و بعد از اونم دیگه از ترس تقاصی که باید پس می دادم , حاضر نشدم حرفشو بزنم و وانمود کردم حالا که دستم سوخته کاری ازم برنمیاد ... علی از کنارم تکون نمی خورد ... تا وقتی که خواهراش اومدن ... اون روز اقدس و چهار تا بچه اش و عشرت و سه تا بچه اش برای ناهار اومدن خونه ی ما ... من از درد و غصه , دراز کشیده بودم و همه اومدن تو اتاق ما ... عزیز خانم جلوی چشم من و شوکت با آب و تاب تعریف می کرد که چطوری من از بی عرضگی دستم رو با زغال سوزوندم ... جوری که منم داشت باورم می شد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 خونه شلوغ بود و علی که خیلی خواهرا و بچه هاشون رو دوست داشت , سرش گرم شده بود و منو به حال خودم گذاشت ... من از اتاقم بیرون نرفتم  و حتی یک لقمه غذا نخوردم ... کارم اشک و ناله بود ... دیگه سوزش دستم خوب شده بود ولی این دلم بود که می سوخت و خاموش نمی شد ... فکر انتقام بودم ولی می دونستم که عزیز خانم صد برابر تلافی می کنه و من حریف اون نمی شم ... و این شوکت بود که مراقب من بود و از جریان خبر داشت ... اصرار می کرد که غذا بخورم ولی لب هامو به هم فشار می دادم و می گفتم : می خوام اینقدر نخورم تا بمیرم ... عزیز خانم می گفت : ولش کن شوکت ... می خواد بخوره می خواد نخوره ... لوس ترش نکن ... چیزی نشده که , به اسب شاه گفتن یابو ؟  وقتی عشرت و اقدس رفتن , شوکت یواشکی اومد پیش منو گفت : دستت خوبه ؟  گفتم : آره , دیگه نمی سوزه ولی درد دارم ... گفت : عزیز , لباس زیرای تو رو بخشید به عشرت و اقدس ... به علی بگو ولی نگو از من شنیدی ... برام مهم نبود و نمی خواستم جنجال دیگه ای راه بیفته ... اینم تو دلم نگه داشتم ... تا شب عروسی که همه ی خانواده ی علی دعوت داشتن همه با هم رفتیم برای عروسی ... دست من خوب که نشده بود هیچ , چرک کرده بود و بدتر هم شده بود ... برای خانجان هم همین بهانه رو آوردم ... اونم سرش شلوغ بود نپرسید چطوری سوخته ؟ ... اما از راه که رسیدم و خاله و ملیزمان رو تو عروسی دیدم , نور امیدی تو دلم افتاد ... با اینکه شوهر داشتم و می دونستم نباید به هرمز فکر کنم ولی ناخودآگاه می خواستم بدونم اونم اومده یا نه ؟ ... و بیشتر خوشحال شدم وقتی فهمیدم ملیزمان نامزد کرده و به زودی عروسی می کنه ... اونا هم از دیدن من خوشحال بودن و وقتی خاله چشمش به دست من افتاد , پرسید : چی شده خاله جون ؟  گفتم : سوخته ... پرسید : چطوری سوخت ؟ با چی ؟ من که دیگه طاقتم تموم شده بود و دیگه نمی تونستم این راز رو تو دلم نگه دارم , به خاله گفتم : عزیز خانم این کارو کرده با زغال ... و چشمم پر از اشک شد ... خاله به محض اینکه این حرف رو شنید , مثل اینکه برق اونو گرفته باشه , از جاش پرید ... دو دستشو گذاشت رو صورتش و محکم گرفت ... چند نفس عمیق کشید و گفت : تقصیر منه که جلوی آبجیم در نیومدم و از تو محافظت نکردم ... حالا صبر کن ببین یک عزیز خانمی بسازم صدتا عزیز خانم از کنارش در بیاد ... تو چرا به شوهرت نگفتی ؟  گفتم : از عزیز خانم ترسیدم ... گفت : بی عرضه , برای چی نگفتی ؟ تا تو این طور ترسو باشی هر کسی هر کاری دلش می خواد با تو می کنه ... من تو رو اینجوری بار آوردم ؟ ببین لیلا کسی که سرشو بندازه پایین و تو سرش بزنن و حرف نزنه , هر کس رد بشه یکی می زنه تو سرش ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
مصاحبه با یک زن نمونه: شما موفقیت خودتونو مدیون کی هستید؟ - همشو مدیون خانواده شوهرم هستم! تمام تلاشمو کردم تا چششون درآد...🙈😂 😉😊          @khandeh_kadeh        😜❅☺️❅😜
تو روزای بارونی اگه تو هر جوب سه چهار تا ساقه طلایی بندازن مشکل آبگرفتگی معابر حل میشه 😂😂😂 😉😊          @khandeh_kadeh        😜❅☺️❅😜
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 @hedye110
دوباره جمعہ شد و دل شده پریشانت دوباره حسرت دیدار برقِ چشمانت بلند مرتبہ شاهِ زمان سلامٌ علیک سلام بر تو و بر ماه روے تابانت…!! فرج مولا صلواتـــــــ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 اسم این جور آدما تو سری خوره ... چیه ؟ می خوای برات دلسوزی کنن ؟ منتظری یکی دلش برات بسوزه ؟ نه جونم کسی نیست , جز خودت ... خودت باید از پس خودت بر بیای ... هر کاری کرد به علی بگو , بذار خدمتش برسه ... بسه دیگه , می خوای مثل خانجانت باشی ؟ بی عرضه ؟ ... دیدی ظرف یک مدت کوتاه , دار و ندارِ آقاجانت رو به باد داد ؟ از بس مظلومه ... بهت بگم دنیا بی رحمه , نزنی می زننت ... خدا شاهده , خدا شاهده این بار اگر اجازه بدی کسی بلایی سرت بیاره منم همون بلا رو سرت میارم ... گفتم : آخه خاله ... گفت : آخه بی آخه , چرا کسی نتونست به من حرفی بزنه ؟ چون پدرشو در میاوردم ... بعد دهنشو کج کرد و ادای منو در آورد و گفت : به علی نگفتم ... هنر کردی ... تو غلط کردی به علی نگفتی ... حالا ببین چطوری همین امشب حساب عزیز خانم رو می ذارم کف دستش ... گفتم : تو رو خدا خاله نکن , تلافیشو سر من در میاره ... گفت : بی صدا باش , دیگه نمی ذارم کسی با تو این رفتار رو داشته باشه ... تو باید هم درس بخونی هم موسیقی که دوست داری را یاد بگیری ... زمونه عوض شده ... دیگه تو رو دست آبجیم نمی دم ... بزرگترت منم ... بسه دیگه اون برات بزرگتری کرد ... به اون داداش های گردن کلفتت چرا نگفتی ؟  من اگر می خواستم مثل تو رفتار کنم الان کلاهم پس معرکه بود ... ببین , زندگی جواد خان الان تو دست منه ... زیاد شده که کمتر نشده ... همه چیز بهتر از وقتی که بود داره می گذره ... اگر می خواستم شکل آبجیم باشم الان باید گوشه خیابون می خوابیدم ... خاله عصبانی بود و من دیگه نمی تونستم آرومش کنم ... هم از اینکه به اون گفته بودم دلم قرار گرفته بود هم دلواپس عواقب کار بودم ... اون راست می گفت ... من یک جورایی داشتم مثل خانجانم رفتار می کردم ... با اینکه خیلی زیاد دوستش داشتم ولی دلم می خواست مثل خاله ام باشم ... قوی و نترس ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 عروسی تو باغی که قبلا مال ما بود و خانجان به یکی از فامیلای نزدیک فروخته بود , برگزار می شد ... بین زنونه و مردونه چادر زده بودن و دهل زن ها تو مردونه می زدن ... از مردونه خبر رسید که علی مجلس رو گرم کرده ... خودش می رقصه و بقیه رو هم وادار می کنه برقصن ... خاله اینو که شنید , با حرص دست منو گرفت و گفت : با هم می ریم وسط , ما هم زنونه رو گرم می کنیم ... و خودش که تو این کار خیلی ماهر بود , شروع کرد به رقصیدن ... منم یک فکری کردم و با اینکه به اندازه خاله رقص بلد نبودم , رفتم وسط ... همین طور که روبروی هم بودیم و قر می داد , گفت : اگر دستت اینطوری نبود داریه می آوردم بزنی تا چشمش در بیاد ... از شجاعتش خنده ام گرفت ... از عقایدش خوشم میومد ... گفتم : شما داریه بیارین , با همین دست می زنم ... گفت : حالا شد ... حالا شدی لیلایی که من می خوام ... اگر کاری نکردم بری دانشگاه , حالا ببین ... گفتم : می رم دانشگاه ... می خوام درس بخونم ... می خوام ساز بزنم ... قول می دم دیگه از کسی نترسم ... در همین موقع , خاله دست هر دو عروس رو گرفت و آورد وسط ... شریفه پونزده سال داشت و شیرین , هم سن من بود ... بهشون نگاه می کردم ... اونا هم قربونی یک سری خرافات و سنت های غلط بودن ... هر دو مطیع و فرمانبردار ... چیزی که مادر من یک عمر تو گوشم کرده بود ولی من دیگه نمی خواستم مثل اون باشم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹