#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلهشتم
✨﷽✨
ولی پیاده شد و در خونه رو زد و صدا کرد : خاله ؟ مادر ؟ لیلا اومد ...
هر دو شون اومدن جلو و پشت سرشم انیس خانم اومد و گفت : وای لیلا جون , چرا اینطوری می کنی دختر جون ؟ دنیاست دیگه , نباید برای هر چیزی خودتو اینقدر ناراحت کنی ...
همه ی ما رو هم به هم ریختی ... مثلا امشب شب خواستگاری توست , ببین چیکار کردی ..
خاله دستم رو گرفت و همین طور که خانجان نگرانم بود , رفتیم تو اتاق ...
هاشم و یکی از خواهراش , عفت خانم , ... ملیزمان و ایران بانو و لیتا , همه اونجا بودن ...
پلک هام قرمز شده بود ولی سعی کردم مجلس رو به هم نزنم ...
در حالی که بازم از دست هرمز که انگار می خواست چیزی رو به من بفهمونه عصبانی بودم , داشتم فکر می کردم شاید عمدا این کارو می کنه که ازدواج من و با هاشم به هم بزنه ...
در این صورت آدم خودخواه و بی ملاحظه ای بود که حساب احساسات منو نمی کرد ...
ولی من با تمام قوا تصمیم گرفته بودم این کارو بکنم و زن هاشم بشم ...
سلام کردم و نشستیم ... وقتی اونا رو نگاه کردم دیدم انگار من تنها کسی نبودم که اونقدر متاثر شدم ...
همه با دیدن من اشک تو چشمشون جمع شده بود و با من همدردی کردن ...
انیس خانم همینطور که نوک دماغش از گریه و ناراحتی قرمز شده بود , گفت : اگر ناراحت نمی شی , برامون تعریف کن ببینم چی شده بود ؟ ... این مادرش از کجا پیدا شد ؟
گفتم : شوهرش , آمنه رو وقتی هنوز دو سالش نشده بود برای گدایی فروخته ... مادرش تمام مدت دنبال بچه اش گشته و بالاخره تو شیرخوارگاه نشونی می ده و پیداش می کنه ...
اونجا هم نامه می دن و می فرستنش پیش ما ...
نمی دونم بیچاره الان چه حال و روزی داره ؟ خیلی خراب بود وقتی می رفت , من نمی تونم فراموش کنم ...
انیس خانم و خانجان هر دو گریه می کردن ... خاله گفت : بسه دیگه ... امشب نباید گریه کنین , خوبیت نداره ...
انیس خانم دماغشو گرفت و گفت : طفلک لیلا ... من که فکر می کنم تو به درد این کار نمی خوری , آدم باید جون سخت باشه که بتونه این چیزا رو تحمل کنه ...
از این موردها بوده و بازم پیش میاد , باید خودتو آماده کنی یا پرورشگاه رو ول کنی ...
بعدم راستش من عروس گریون نمی خوام , بهت گفته باشم ... از همین شب اولی شروع نکن ...
یالله بخند , امشب شب خوشحالیه ...
خاله گفت : منظر , یک اسپند دود کن ... همه باید صدقه بذارین ...
ملیزمان و ایران بانو کنار من نشسته بودن و خیلی هوای منو داشتن ...
شایدم خاله بهشون سفارش کرده بود که انیس خانم بدونه که من بی کس و کار نیستم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهل نهم
✨﷽✨
به هر حال اون شب بیشتر در مورد همین چیزا حرف زدن و من گوش دادم ...
کمی بعد , انیس خانم گفت : خودتون می دونین که من شخصا لیلا رو دوست دارم , دختر خوبیه ... ولی جلوی دهن مردم رو نمی شه بست ... من باید برای پسرم سنگ تموم بذارم تا کسی فکر نکنه چون لیلا بیوه است ما نخواستیم عروسی درست و حسابی بگیریم ...
خاله گفت : وا ؟ تو به حرف مردم چیکار داری ؟ ببین خودت چی می خوای ؟
انیس گفت : می خوام یه قولی هم به من بدی لیلا ... اگر می خوای تو پرورشگاه کار کنی , باید طوری باشه که در شان خانواده ی ما باشه ...
هاشم گفت : مادر خواهش می کنم , کار کردن که شان نداره ... لیلا همون طوری کار می کنه که دلش می خواد ...
انیس خانم یک خنده ی مصنوعی کرد و گفت : ای وای , منظورم رو خوب نفهمیدین ... می خوام خودش اذیت نشه , زیادی با مشکلات پرورشگاه خودشو درگیر نکنه ...
خاله گفت : خودت می دونی انیس جان , نمی شه اونجا بود و بی تفاوت موند ... به هر حال مهم نیست , ول کنین این حرفا رو ... بریم سر اصل مطلب ...
انیس خانم گفت : آره بابا , مهم اینه که لیلا دختر خوبیه و می دونم عروس خوبی برای من می شه ... خودشم می دونه چقدر دوستش دارم ... تا حالا هواشو داشتم , بعد از اینم دارم ...
تعجب کرده بودم ...
از انیس خانم بعید بود اینطور نرم شده باشه ... هنوز مدت زیادی نگذشته بود اون همه حرف بار من کرده بود ...
حالا چی شده بود ؟ نمی دونستم !!!
اصلا موضع اون برای من روشن نبود , بوی ریا از حرفاش میومد ...
ولی من دلیلی برای این کار نمی دیدم که به حسم اعتماد کنم ...
خواهر هاشم , آذر بانو , به نظرم زن مهربونی اومد و مرتب منو دلداری می داد و با محبت به من نگاه می کرد ...
بالاخره قرار و مدار گذاشتن که ما رو نامزد کنن و پیش از محرم برامون عروسی بگیرن ...
و چند روز بعد برای خرید حلقه و چیزای دیگه بیان دنبال من ...
مجلس رو انیس خانم و خاله می گردوندن و من و خانجان تماشاچی بودیم ...
فقط نگاه می کردم ... نه خوشحال بودم نه ناراضی ... اونقدر فشار به مغزم اومده بود که به مرز بی تفاوتی رسیده بودم ....
بالاخره اونا رفتن ... خاله که باز برای من سنگ تموم گذاشته بود ...
پیشکش ها رو آورد و گذاشت جلوی من ...
بقچه های ترمه رو باز کرد ... مقدار زیادی پارچه های گرون قیمت , انگشتر و چند تا النگو ...
کله قند و شیرینی و آجیل رو خیلی قشنگ بسته بندی کرده بودن ...
از پیشکش های انیس خانم معلوم بود که نباید زیاد با این وصلت مخالفت داشته باشه ... به هر حال داشت ظاهر قضیه رو حفظ می کرد ...
اون شب فهمیدم چقدر اشتباه می کردم ... من این همه کس داشتم ...
با وجود همه ی اون نگاه هایی که منتظر و نگران من شده بودن , احساس می کردم خوشبختم و برای نداشتن چیزایی که حق من نبود یا صلاحم نبود , نمی تونستم ناشکری کنم ...
شایدم من خیلی بیشتر از سهمم تو این دنیا نصیبم شده بود ...
پس فکر حرفایی رو که هرمز به من زده بود رو از سرم بیرون کردم و تصمیم گرفتم تنها به هاشم فکر کنم و به ازدواجم با اون ...
فردا وقتی وارد پرورشگاه شدم تا بچه ها رو ببرم مدرسه , مادر آمنه رو جلوی در دیدم ...
صورتش مثل گچ سفید بود و چشماش ورم کرده بود ... فورا گفت : اومدم بریم سر خاک بچه ام ...
گفتم : چشم ... اول من باید کارامو بکنم , به محض اینکه سرم خلوت شد با هم می ریم ...
نزدیک ظهر بچه ها رو که از مدرسه آوردم , با فاطمه رفتیم سر خاک آمنه ...
❣️❣️😢😢😢
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#تبریک_امام_زمانم💖
ای شیعه را به مهر شما اقتدارها
ماه رجب گرفته ز تو اعتبارها
خورشید بر درت یکی از جاننثارها
گردند دور کوی تو لیل و نهارها
#ولادت_امام_باقر_ع_مبارک_باد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
4_5850373140852509014.mp3
3.62M
🌙 #ماه_رجب، ماه استجابت دعا
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #حیدریان
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
به بعضیا باس گفت:تو مثل دسته صندلی سینما میمونی،معلوم نیس ماله منی یا ماله بغلی!!
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
دقت کردید وقتی از بیرون میاید سردتونه میچسبید به بخاری یا شوفاژ؟
یکم گرمت میکنه، ولی بعد میسوزونتت
بعضی از آدما هم همینطورند
زیادی بهشون نزدیک بشی میسوزوننت
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
بزرگترین اشتباه کسی که خرش از پل گذشت
اینه که فکر میکنه دیگه پلی جلوش نیست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
صندوق صدقات نیست دل من
که گاهی سکهای محبت در آن بیاندازی
و پیش خدای دلت فخر بفروشی که مستحقی را شاد کردهای
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
بعضیا هستن که میخوان باعث تنوع شن
منتها وارد نیستن باعث تهوع میشن …!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فراموش نکنیم که اگر دلی را بردیم شکستیم، گذشتیم و رفتیم
روزگار حافظه خوبی دارد، هرگز فراموش نمیکند
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
سلام بر تو
ای مولایی که هرکس تو را یافت
به تمام خیر و خوبی ها رسیده.
سلام بر تو
و بر روزی که با آمدنت،
زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپنجاه
✨﷽✨
مادر بیچاره ساعتی روی خاک افتاد و اشک ریخت و ناله زد ...
کنارش نشستم و براش از آمنه گفتم و رابطه ای که با من برقرار کرده بود و اینکه درد من کمتر از اون نیست ...
و اونم از شوهرش که هنوز معتاده و خودش گرفتار سه تا بچه ی دیگه هم هست ...
وقتی برگشتم , هاشم رو باز دم در دیدم ... گفتم : وای سلام ... ماشین , باز تو نتونستی خودتو نگه داری و از اینجا سر در آوردی ؟ ...
هاشم پیاده شد و خیلی جدی زد رو سقف ماشین و گفت : دیدی گفتم لیلا دعوات می کنه ؟نگفتم نرو ؟ حرف گوش نمی کنی و میگی دلم تنگ شده ... حالا برو دنبال کارِت ...
گفتم : شما هم عجب گیری کردین از دست این ماشینِ حرف گوش نکن ...
گفت : چند روز دیگه نامزد می شیم , اون وقت می فهمه که تو مال منی و دیگه از اینکارا نمی کنه ... قول می ده ... به جاش ما رو می بره گردش ...
آخ لیلا , یعنی اون روزا میاد ؟ تو با خیال راحت کنار من بشینی و از کسی نترسیم ؟
گفتم : آقا هاشم , مرسی اومدین ولی من سردمه ... از سر خاک آمنه میام , اونجا هم خیلی سرد بود ، یخ زدم ...
گفت : اومدم بهت بگم قراره پس فردا بریم خرید , حاضر باش ...
خندیدم و گفتم : حاضرم ... تا پس فردا که حتما حاضر می شم ... ولی خدا می دونه این ماشین تا پس فردا چند بار دیگه میاد اینجا ...
گفت : واقعا خدا می دونه , از عهده ی من که خارج شده ... خیلی خوب , برو تو سرما نخوری ... مراقب خودت باش ...
و سوار شد ...
منم داشتم می رفتم تو پرورشگاه که بلند گفت : غروب بیام دنبالت ؟
گفتم : نه , پسر خاله ام قراره بیاد ... تو بیای آبروریزی میشه ...
گاز داد و رفت ...
دو روز بعد , تو یک بعد از ظهر سرد پاییزی , هاشم و انیس خانم آمدن در خونه دنبال من تا با هم بریم خرید عروسی ...
خانجان با خاله و من تو ماشین هاشم , عقب نشستم و راه افتادیم ...
هاشم حرف نمی زد و ساکت بود ولی چشمش از تو آیینه به من بود ...
سعی می کردم بیرون رو نگاه کنم ...
ولی انیس الدوله زبون به دهن نمی گرفت ... نمی دونم می خواست با حرفاش چی رو به من حالی کنه که مدام از خودش و خانواده اش , از اصل و نسبش , از پدرش که چطور تو دربار بزرگ شده بود و اینکه تا حالا جز از خانواده های با اصالت با کسی ازدواج نکرده بودن , می گفت ...
و من فقط گوش می کردم ...
اونقدر این حرفا رو تکرار کرد که داشت حالم به هم می خورد ... صبرم تموم شد و تصور اینکه بخوام برای همیشه این سرکوفت ها رو بشنوم , اعصابم رو به هم ریخت ...
تا بالاخره جلوی یکی از جواهرفروشی های معروف تهران نگه داشتن و گفت : تمام بزرگون تهران از اینجا خرید می کنن , البته تو عادت نداری ...
هاشم برگشت و گفت : بفرمایید لیلا خانم ...
یکم لبم رو بین دندون هام فشار دادم تا حرصم تموم بشه ولی دیدم نمی تونم بیشتر از این جلو خودمو بگیرم و حرف نزنم ...
گفتم : انیس خانم لطفا منو تو دردسر نندازین ...
برگشت و پرسید : برای چی ؟
گفتم : من اصراری ندارم با آقا هاشم ازدواج کنم , خودتون هم می دونین ... اگر من وصله ی ناجورم برای شما , بذارین زندگی خودمو رو بکنم ... دنیای من مثل شما بزرگ نیست , اشرافی نیست و خیلی کوچیک تر از اونیه که شما تصورش رو هم بکنین ...
من نه امروز نه هیچ وقت دیگه نمی تونم خودمو عوض کنم , پس بیاین و از همین جا از خیر این کار بگذریم ... خواهش می کنم ...
بندازین گردن من و بگین من نخواستم , اصلا هر طوری صلاح می دونین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپنجاهیکم
✨﷽✨
گفت : ای بابا , برای چی به تو برخورده ؟
گفتم : تو رو خدا بسه دیگه ... من یک دختر دهاتی هستم , همین که می ببینین ... ولی نمی خوام این حرفا رو بشنوم ...
هاشم با صدای بلند گفت : همین می خواستی مادر ؟ ... می خوای مدام به لیلا هم همین حرفا رو بزنی ؟
خوب مادر من , منم داشتم حرص می خوردم ... آخه به لیلا چه مربوط که شما اصل نسب داری ؟ تا کی باید تاوان اینو ما پس بدیم ؟ ... بابای بیچاره ی منو دق مرگ کردی از بس گفتی , حالا نوبت ماست ؟ ...
انیس خانم ناراحت شد و گفت : هاشم خجالت بکش , حرف دهنت رو بفهم ...
ای بابا , تو که باز جوش آوردی ... هر کاری گفتی کردم , بازم طلبکاری ؟
لیلا جون , دخترم , این حرفا رو زدم تا بدونی با چه خانواده ای وصلت می کنی تاخودتو همپای ما بکنی ...
نمی شه که عروس من از کسی کم بیاره ... به خدا عزیزم منظوری نداشتم , نمی خواستم تو رو ناراحت کنم ...
بریم پایین دیگه , منتظرن ... ای بابا , به هم بزنیم یعنی چی ؟
حرف زدیم , بچه بازی که نیست ...
هم من هم هاشم اوقاتمون تلخ شده بود و هر دو اینو می دونستیم که انیس خانم بازم برای ساکت کردن هاشم و حفظ آبروش سر و ته قضیه رو هم آورده ...
خاله و خانجان هم رسیده بودن ... همه با هم رفتیم تو طلافروشی ...
و نمی دونم برای چی انیس خانم گرون ترین حلقه و زیباترین جواهرات رو برای من خرید ؟ ...
سرویسی که اون انتخاب کرد , خرج یک سال پرورشگاه بود که می تونستن به راحتی هر چی می خوان بخورن ...
خانجان و خاله خوشحال بودن و تمام حواسشون به اون جواهرات بود ...
ولی هاشم هوای منو داشت و سعی می کرد دوباره منو سر حال بیاره ...
دلم برای اون سوخت و به خاطرش دیگه به روی خودم نیاوردم ...
یک هفته بعد من داشتم تو پرورشگاه به بچه ها شام می دادم که خاله زنگ زد و گفت : زود بیا خونه , کارِت دارم ... لیلا گفتم زود ... اومدی ها ...
و قبل از اینکه من حرفی بزنم , گوشی رو گذاشت ...
دوباره خونه رو گرفتم , ولی کسی جواب نداد ...
خیلی دلم شور افتاده بود و تنها فکری که می کردم این بود که خانجان حالش بد شده باشه ...
کیفم رو برداشتم و دویدم تو راهرو و داد زدم : زبیده , من دارم می رم ... مراقب باش , درا رو قفل کن ...
و رفتم تو حیاط ... هنوز به دم در نرسیده بودم که مرادی وارد حیاط شد ...
گفت : سلام , کجا می رین ؟ من باهاتون کار دارم ...
گفتم : آقای مرادی باشه برای بعد , عجله دارم ...
گفت : من شما رو می رسونم ...
گفتم : خیلی خوب می شه , مزاحم نیستم ؟
همینطور که می رفت طرف ماشین , گفت : نه بابا خواهش می کنم , سوار شین ...
وقتی راه افتاد , با نگرانی گفت : ان شالله که خیره , چرا عجله دارین ؟
گفتم : خودمم نمی دونم , از خونه زنگ زدن که زود برم ... شما با من چیکار داشتین ؟
گفت : می خواستم سودابه خانم رو ببریم خرید , حتما باید شما باشین ... مادرم داره کاراشو می کنه ولی خوب دلخوره , میگه نمی دونه درست و حسابی با کی حرف بزنه و گیج شده ...
گفتم : والله حق داره ... باشه , فردا با من تماس بگیرین بهتون می گم چیکار کنین ... الان فکرم مشغوله ...
گفت : در ضمن همون آقا که قبلا کمک کرده بود , یک مقدار دیگه پول داد به من ... اونم آوردم , تاکید کرده حتما بدم به خود شما ...
و باز همون طور که رانندگی می کرد , پول رو از جیب بغلش درآورد و داد به من ...
فورا در پاکت رو باز کردم ... به اندازه ی قبل نبود ولی بازم خوب بود و کمک زیادی به من می کرد ...
پرسیدم : تو اون آقا رو می شناسی ؟
گفت : بله , از نزدیک های خودتون هستن ولی قسم داده به شما نگم ...
گفتم : نگو ولی من می دونم که آقا هاشم این کارو می کنه ...
با تعجب گفت : چرا فکر کردین آقا هاشم کرده ؟ ایشون که مستقیم کمک می کنه ... نه ... نه , آقا هاشم نیست ...
گفتم : شما مطمئنی ؟
گفت : بله خوب , ایشون نیست ... کس دیگه ای بود ... خدا خیرش بده ...
پاکت رو گذاشتم تو کیفم ... از وقتی اومده بودم پرورشگاه , چنین پولی دستم نیومده بود و حالا نمی دونستم صرف کدوم یکی از کمبودهای بچه ها بکنم ...
رسیدیم در خونه ... تشکر کردم و فورا پیاده شدم ...
در زدم و منظر درو باز کرد ... پرسیدم : منظر جان , خانجان خوبه ؟
گفت : بله همه خوبن , چرا نگران شدین ؟
وارد شدم ... چمدون های هرمز که تو راهرو دم در بود , منو متوجه کرد که خاله می خواست قبل از رفتن هرمز خونه باشم ...
بی اختیار انگار یکی قلب منو تو مشتش گرفت و فشار داد ... یک حس غریب و نا آشنا تمام وجودم رو گرفت ...
یک حالی شبیه به روزی که اومده بود و رویاهای منو خراب کرده بود ...
به خودم مسلط شدم تا اونو موقع رفتن طوری بدرقه کنم که هرگز یاد من نیفته و به زندگیش برسه ...
و اولین کسی که دیدم , هرمز بود ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃☀️سلام دوستان خوب و عزیز
🍃☀️روزتون بخیر و سعادت
🍃شادی و نشاط؛ مهمونِ همیشگیِ دل و قلبتون
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹