#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_سی_دوم
دیگه واقعا حال خودم را نمی فهمیدم.....با دیدن ماهان و پرهامی خشم تمام وجودم را گرفته بود......
قدم هایم را محکم تر برداشتم ....جمعیت رقصنده را با دست پس زدم و به سمتشان رفتم....
ماهان هنوز متوجهم نشده بود اما پرهامی با دیدنم کمی خودش را جمع و جور کرد و خنده روی لبش ماسید.....
با ابراوانی گره کرده نگاهشان می کردم حتی زبانم به یه تبریک خشک و خالی هم نمی چرخید...
حس کردم پرهامی بیشتر به ماهان چسبید...
دستانش را دور بازوی ماهان حـ ـلقه کرد ...نیشخندی روی لبش نشست و گفت:سلام آقای آریا ...چه عجب بالاخره تشریف آوردید....
نگران شدم وقتی ندیدمتون ....همین الان داشتم از ماهان سراغتون رو می گرفتم....
ودستش را به سمتم دراز کرد....
به ناخن های بلند و لاک خورده اش نگاه کردم....
اخمی کردم و با لحنی خشک گفتم:تبریک می گم.....
پوزخندی زد و با حالتی کشدار گفت: مــــــــــرسی...
ماهان که تازه متوجه حضورم شده بود،نگاهم کرد و گفت: خوش اومدین آقای آریا.....
حتی به خودش زحمت بلند شدن از جایش را هم نداد،هنوز دلخوری توی تک تک حرف ها و کلمات و چهره اش موج می زد....
اعصابم از این کارهای ماهان بهم ریخته بود.....
نمی دونم با این کارها چه چیزی رو می خواست ثابت کنه اما متوجه خنده ی آشکارای روی صورت پرهامی می شدم و این بیشتر از همه مرا کفری می کرد....
اگر دست خودم بود دلم می خواست همانجا سرش زا از تنش جدا کنم دختره احمق رو....
ماهان از اون احمق تر بود با این خیره سری ها و رفتار خودسرانه اش عصبیم می کرد....
متوجه پوزخند ماهان شدم،نگاهم کرد و گفت: خیلی منتظرتون بودیم آقای آریا نگران شدم فکر کردم دیگه تشریف نمی یارین....
امیدوارم امشب از نمایش ما نهایت استفاده رو ببرین...
پرهامی با لبخندی غرور آمیز نگاهم می کرد.....
عصبی دندان هایم را روی هم کلید کردم....نگاهش کردم و گفتم: فکر نمی کردم انقدر بزرگ شده باشی ماهان.....
متوجه منظورم شد،لبخند کجی زد و گفت: من از اول هم احتیاج به میل و نظر و حتی اجازه ی تو نداشتم ....خودم به سنی رسیدم که برای خودم و زندگی شخصیم تصمیم بگیرم و این رو بدون که به هیچ احدی حتی تو حق دخالت توی زندگیم رو نمی دم....
پس بهتره هیچی نگی و بذاری امشب هم به خودت خوش بگذره بهراد هم با ما.... پس پا روی دم من نذار وگرنه بد می بینی....
از این همه رفتارها و بی ادبی های ماهان حالم داشت بهم می خورد....
دیدن پرهامی و ماهان توی این موقعیت و لباس اعصابم را خورد کرده بود ،نگاهش کردم و گفتم: واقعا متاسفم برات ماهان ...امیدوارم یه موقع متوجه اشتباهت نشی که نتونی کاری انجام بدی...
ماهان نیشخندی زد ...دستش را با حرکتی نمایشی به سمت پرهامی دراز کرد و گفت: عزیزدلم افتخار یه دور رقص رو بهم می دی....
پرهامی نگاه من کرد ....دستش را در دست ماهان گذاشت....
لبخندی شیطانی زد و گفت: البته عزیزم چرا که نه؟
ماهان انگشتان ظزیف و لاک خورده ی پرهامی را در دستش فشرد....
با تنفر نگاهش کردم و گفتم: خیلی وقیحی ماهان.....
ماهان پوزخندی زد ... با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت: بهتره یه نگاه به اون سمت بندازی آقای آریا... مطمئنا چیزای جالبی می بینی....
به سمتی که می گفت نگاه کردم....از چیزی که می دیدم تمام تنم منجمد شد....
حس کردم خون توی رگ هام خشک شد....تمام بدنم داغ کرده بود....
خون داشت خونم را می خورد..... عصبی جمعیت را کنار زدم و جلو رفتم....
صدای نفس های عصبیم بلند و بلندتر می شد....
قفسه ی سیـ ـنه ام تند تند بالا و پایین می رفت....
اون لحظه خون جلوی چشمام رو گرفته بود باید یا یه کاری دست خودم می دادم یا اون دو تا احمق آشغال....
دلم می خواست سر پریماه را از تنش جدا کنم....
اگر وسط مهمونی نبود بی شک هربلایی دلم می خواست به سرش در می آوردم....
تقریبا به نزدیکشان رسیدم....
ادامه رمان رو حتما دنبال کنید
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
🥀عکس نوشته ایتا🥀
#رمان #سجده_بر_غرور_مردانه_ام #پارت_سی_دوم دیگه واقعا حال خودم را نمی فهمیدم.....با دیدن ماهان
از اینجا به بعد رمان داره قشنگ میشه حتما دنبال کنید🌹🌹🌹
زِ جامِ عشقِ او مَستم
دگر پندم مده ناصح !
نَصیحت گوش کردن را
دِل هوشیار میباید ...
• شیخ بهایی
@aksneveshtehEitaa
امروز می خواهم تلویزیون تماشا نکنم و اراده ام را مورد سنجش قرار دهم !- زندگی
جمله ی امروز 👆👆
🎋🎋🎋🎋🎋🍃🍂🍂🍂
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام وقتتون بخیر 🌹
روایت داریم اگر امام رضا علیه السلام رو به جان امام جواد علیه السلام سه مرتبه قسم بدید محاله امام رضا علیه السلام دست رد به سینه اتون بزنه🌸
امروز نیت کردیم ختم صلوات بگیریم ثوابش رو به امام جواد علیه السلام هدیه کنیم به نیت اول سلامتی و فرج امام زمان عجل الله.... و بعد سلامتی همه ی مردممون... رفع مشکلات اقتصادی و معیشتی مردم....برطرف شدن ویروس کرونا.... شفای بیماران..... عاقبت بخیری جوانها....
و
حاجت اعضای کانالمون ان شاءالله
سهم هرکس ۱۱۴ صلوات به نیت ۱۴معصوم
اگر قبول داری و میخوای بیشتر بخونی به پی وی زیر اعلام کن
ان شاءالله تعداد صلوات های فرستاده شده فردا با اسامی برندگان قرعه کشی تو کانال اعلام خواهد شد
التماس دعا
👇👇
@Yare_mahdii313
🏴🏴🏴
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_سی_سوم
پریماه هنوز متوجه حضورم نشده بود اما اون الدنگ شکم گنده با دیدنم خودش را زود جمع و جور کرد و از حرکت ایستاد...
پریماه هم متوجهم شد...از حرکت ایستاد و سرجایش میخکوب شد....
هردوشون داشتند مات نگاهم می کردند.....
نگاهم با نفرت از روی اون عوضی سرخورد به چشمای پریماه...
.به راحتی می تونستم ترس و استرس رو از توی چشماش بخونم....
اما دیگه هیچی برام مهم نبود ...
دندان هایم را عصبی روی هم کلید کردم....
مچ دستش را در دستم گرفتم و محکم پیچاندم و فشار دادم که صدای جیغش بلند شد....
صدای گریه هاش برام مهم نبود دیگه فقط یک چیز برام مهم بود....
با سرعت جمعیت حاضر در سالن را کنار می زدم و جلو می رفتم.....
دستی روی شانه ام خورد و پشت بندش صدای ماهان به گوشم خورد.....
توی صداش ته مایه های خنده به چشم می خورد.....
نفس هام تند تر و بلندتر شده بود.....
پوزخندی زد....
نگاه نافذش را به چشمانم دوخت و گفت:کجا جناب آریا....به همین زودی خسته شدین....تازه سرشبه حالا تشریف داشتین از خودتون پذیرایی می کردید.....
اشاره به میز بزرگ وسط سالن کرد.....
با تنفر نگاهش کردم،مشت گره کرده ام بالا امد اما نزدیکی صورتش که رسید دستم شل شد و پایین افتاد.....
پشتم را کردم و همانطور که به سمت در خروجی حرکت می کردم پریماه را هم تقریبا با خودم می کشیدم.....
صدای قهقهه ی بلند ماهان به گوشم می خورد و دیوانه ام می کرد.....
سرعت قدم هام رو بیشتر کردم ....پریماه هم مثل جوجه به دنبال خودم می کشیدم....
حس می کردم مچ دستش لابلای انگشتانم در حال خورد شدن هست ....
فشار انگشتانم را بیشتر کردم.....حتی نگاهش هم نمی کردم.....
صدای گریه های ظریفش به گوشم می خورد...
اما دیگه حتی اشک هاش هم برام مهم نبود و دلم را به درد نمی آورد....
فقط دلم می خواست هرچه زودتر از اون مهمونی کذایی خلاص بشیم....
صدای قدم های تند و عصبی من با صدای پاشنه های کفش پریماه قاطی شده بود ....
سعی می کرد مچ دستش را از چنگال انگشتان پرقدرتم خلاص کند اما در این کار چندان موفق نبود......
با هرتقلایش فشار انگشتانم را بیشتر می کردم....
دستش را کشیدم و تقریبا روی صندلی جلوی ماشین پرتش کردم و در ماشین را محکم بستم....
ماشین را دور زدم و خواستم سوار بشم که تازه نگاهم به سر و وضعش افتاد....
چشمانم از سرشونه هایش و یقه ی باز لباسش به روی موهای پریشانش چرخید....
عصبی دستم را روی سقف ماشین کوبیدم و خواستم به سمت ساختمان برگردم که لحظه ی آخر برگشتم و دیدم دستش را به سمت دستگیره ی در برد....
ریموت ماشین را زدم و درها اتومات قفل شد....
قفسه ی سیـ ـنه ام از خشم بالا و پایین می رفت...
انگشت اشاره ام را تهدید آمیز به سمتش تکان دادم و گفتم: بخدا اگه یه قدم اینورتر برداری یا فکر فرار به سرت بزنه همین امشب سرت رو از تنت جدا می کنم و می فرستم برای بابات...
پس بترمرگ سرجات تا بیام....
صدایم را بالاتر بردم و گفتم: فهمیدی لعنتی.....
جوابم را نداد... فقط نگاهم می کرد...
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa