eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
خرم آن روز...   خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت...  سعدی                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 از جا بلند شد و خداحافظی کوتاهی کرد و رفت، دست مادرمو گرفتمو نالیدم:-بهتری آنا؟ -بهترم! -طبیب خبر کردن؟ -نه خودم خوب میشم چیزی نیست کمکم کن بلند شم! -باید استراحت کنی! -کلی کار دارم،فردا عروس کشون داریم! -باشه پس منم میام کمکت! -نه تو همینجا بمون چشم آقات بهت نیفته عصبانیه! با ناراحتی چشمی گفتمو ایستادم کنار پنجره رفتنشو تماشا کردم چقدر دلم برای مظلومیتش میسوخت!با یاد لباسی که از خدیجه بی بی کادو‌ گرفته بودم چشمام برقی زد با عجله چارقدمو از سرم‌کندمو لباس رو پهن کردم کف اتاق،چقدر خوشگل بود نقره ای مثل ماه،داشتم از دیدنش کیف میکردم که در با شدت باز شد سریع لباس رو گلوله کردمو انداختم توی صندوق بغل اتاق! آقام درو بهم کوبید و نشست همونجا پشت در و آرنجشو گذاشت روی زانوش و گفت:-کجا رفته بودی؟ با ترس نالیدم:-به خدا قسم رفته بودم لباس سحر ناز رو از خدیجه بی بی بگیرم،نمیخواستم طولش بدم اما هنوز کامل ندوخته بودش! نگاهی عصبانی بهم کرد و با تعجب پرسید:-خدیجه بی بی روستای بالا رو میگی؟مگه خیاطی میکنه؟ -آره آقاجان میشناسینش؟خیلی زن مهربونی بود! -یه مدت با مادرت روستای بالا زندگی میکردیم یه چندباری دیدمش،چیزی ازت نپرسید؟ -نه! دستشو گذاشت روی زانوشو از جاش بلند شد و گفت: - خوب گوش کن ببین چی میگم،تا یکی از مردای این خونه بهت اجازه نداده حق نداری جایی بری،خوش ندارم پشتت حرف در بیاد! -چشم آقاجان! -پاشو برو کمک آنات حالش خوب نیست! چشمی گفتم و در صندوقچه رو بستم از اتاق زدم بیرون و با سحرناز که لباس جدیدش رو پوشیده بود و داشت وسط حیاط عمارت عرض اندام میکرد رو به رو شدم،نگاهی بهش انداختم با اون هیکل گندش درست شبیه گوجه شده بود ،خنده ی ریزی اومد روی لبام که از چشماش دور نموند! هلم داد سمت آشغالا:-دختره کلفت چته حسودیت میشه لباس درست و حسابی نداری؟ 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
برای کسایی دریا بودیم که لیاقتشون در حد مرداب بود ...                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
4_5886741128618707015.mp3
8.04M
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
به سلامتی قشنگترین وﺍحد پول دنیا " تومن " که هم ( تو) توﺵ هستی هم ( من) ولی ﺍون نه تو جیب تو هست ﻭ نه تو جیب من :((                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ــ جانم به فدايت! اجازه مى دهى تا من نيز سخنى با اين مردم بگويم؟ ــ اى زُهير! برو، شايد بتوانى در دل سياه آنها، روزنه اى بگشايى. زُهير جلو مى رود و خطاب به سپاه كوفه مى گويد: "فرداى قيامت چه جوابى به پيامبر خواهيد داد؟ مگر شما نامه ننوشتيد كه حسين به سوى شما بيايد؟ رسم شما اين است كه از مهمان با شمشير پذيرايى كنيد؟" عمرسعد نگران است از اينكه سخن زُهير در دل مردم اثر كند. به شمر اشاره مى كند تا اجازه ندهد زُهير سخن خود را تمام كند. شمر تيرى در كمان مى گذارد و به سوى زُهير پرتاب مى كند و فرياد مى زند: "ساكت شو! با سخن خود ما را خسته كردى. مگر نمى دانى كه تا لحظاتى ديگر، همراه با امام خود كشته خواهى شد". خدا را شكر كه تير خطا مى رود. زُهير خطاب به شمر مى گويد: "مرا از مرگ مى ترسانى؟ به خدا قسم شهادت در راه حسين(ع) نزد من از همه چيز بهتر است". آن گاه زُهير فرياد برمى آورد: "اى مردم، آگاه باشيد تا فريب شمر را نخوريد و بدانيد كه هر كس در ريختن خون حسين(ع) شريك باشد، روز قيامت از شفاعت پيامبرمحروم خواهد بود". اين جاست كه امام به زُهير مى فرمايد: "تو وظيفه خود را نسبت به اين مردم انجام دادى. خدا به تو جزاى خير دهد".325 امام بُرَير را مى طلبد و از او مى خواهد تا با اين مردم سخن بگويد، شايد سخن او را قبول كنند. مردم كوفه بُرَير را به خوبى مى شناسند. او بهترين معلّم قرآن كوفه بود. بسيارى از آنها خواندن قرآن را از او ياد گرفته اند. شايد به حرمت قرآن از جنگ منصرف شوند. گوش كن! اين صداى بُرَير است كه در دشت كربلا طنين انداخته است: "واى بر شما كه خاندان پيامبر را به شهر خود دعوت مى كنيد و اكنون كه ايشان نزد شما آمده اند با شمشير به استقبالشان مى آييد". عمرسعد، دستور مى دهد كه سخن بُرَير را با تير جواب دهند. اگر چه تير بار ديگر به خطا مى رود، امّا سخن بُرَيرناتمام مى ماند. آرى! امام براى اتمامِ حجّت با مردم كوفه، به برخى از ياران خود اجازه مى دهد تا با كوفيان سخن بگويند، امّا هيچ سخنى در دل آنها اثر نمى كند. اكنون خود امام مقابل آنها مى رود و مى فرمايد: "شما مردم، سخن حق را قبول نمى كنيد. زيرا شكم هاى شما از مال حرام پر شده است". آرى! مال حرام، رمز سياهى دل هاى اين مردم است. عمرسعد به سربازان دستور مى دهد كه همهمه كنند تا صداى امام به گوش كسى نرسد. او مى ترسد كه سخن امام در دل اين سپاه اثر كند. براى همين، صداى طبل ها بلند مى شود و همه سربازان فرياد مى زنند. آرى! صداى امام ديگر به جايى نمى رسد. كوفيان نمى خواهند سخن حق را بشنوند و براى همين، راهى براى اصلاح خود باقى نمى گذارند. امام دست به دعا برمى دارد و با خداى خود چنين مى گويد: "بار خدايا! باران رحمتت را از اين مردم دريغ كن و انتقام من و يارانم را از اين مردم بگير كه اينان به ما دروغ گفتند و ما را تنها گذاشتند". سى و سه هزار سرباز، براى شروع جنگ لحظه شمارى مى كنند. آنها به فكر جايزه هايى هستند كه ابن زياد به آنها وعده داده بود. سكّه هاى طلا، چشم آنها را كور كرده است. كسى كه عاشق دنيا شده، ديگر سخن حق در او اثر نمى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef