بسیار نزدیک است که این دل رمیده ما با یک غمزه نگاهت، آرام بگیرد.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر.....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهلنهم
-سکه ای که به طرفش گرفته بودم رو از دستم گرفت و برد نزدیک چشماشو نگاهی بهش انداخت و لبخندی بهم زد و گفت:-بگیرش دختر نیازی به پول نیست،صبر کن چارقدمو بزنمو بیام!
در حالیکه اشک توی چشمام حلقه زده بود تکیه دادم به دیوار کاهگلی خونه و نالیدم:-خدایا آنامو خوب کن قول میدم دیگه ناشکری نکنم هر چی بهم دادی بگم شکرت!
-انگار خیلی آناتو دوس داری،نگران نباش مادرا به این راحتیا نمیمیرن خدا مراقبشونه!
اشکامو پاک کردمو جلو جلو راه افتادم سمت عمارت و سکینه ماما رو هدایت کردم سمت اتاق و رو به گلناز گفتم:-ممنونم گلناز دیگه میتونی بری سر کارت!
گلناز نگاهی بهش انداخت و راه افتاد سمت آشپزخونه!
پیرزن نشست کنار مادرمو نگاهی بهش انداخت،با عجله پرسیدم:-آنام خوب میشه؟
-چقدر هولی دختر جان بذار من بهش دست بزنم،بعد بپرس،پاشو برو یه لیوان چایی بیار که دست و پام از سرما یخ کرده!
چشمی گفتمو سریع از جا بلند شدمو دوییدم سمت آشپزخونه و مشغول درست کردن چایی شدم!
-چی شد خانوم جان،طبیب چی گفت؟
-داره معاینه میکنه،کاش حال آنام خوب شه!
-ان شاالله!
-استکانا رو چیدم توی سینی و قند و نبات و یه مقدار شیرینی گذاشتم توش،یه لحظه به یاد نگاه عصبانی اورهان افتادم و بدون فکر رو به گلناز لب زدم:-انگار امروز خان بالا اومده بود؟باز اتفاقی افتاده؟
-آره، من که نمیدونم چه خبره ولی وقتی رفتم پذیرایی کنم یه چیزایی دستگیرم شد،انگار اژدر خان قبول کرده با تحویل دادن خسرو به خانواده پسره با اتابک خان آشتی کنه!
سرمو پایین انداختمو مشغول ریختن چای توی استکانا شدم و با خجالت لب زدم:-خود خان تنها اومده بود؟
نگاهی از سر تعجب بهم انداخت و گفت:-نه یه جوونی هم همراهش بود،به نظر میرسید خان بالا آنچنانم راضی به آشتی کردن نیس اخماش توی هم بود اما اون جوون سعی داشت آشتیشون بده،خدا خیرش بده اگه آب چشمه رو میبستن معلوم نبود چه بلایی سرمون بیاد!
لبخند تلخی اومد روی لبام و با خودم گفتم:-کاش اورهان با دیدنم کنار حسین فکر بدی نکرده باشه!
سینی چای رو برداشتمو راه افتادم سمت اتاق!
وقتی وارد اتاق شدم بادیدن جای خالی مادرمو سکینه ماما جا خوردم!
سینی رو روی طاقچه گذاشتمو خواستم برگردم توی حیاط که چهره وحشت زده مادرمو توی چارچوب در دیدم:-چی شده آنا سکینه ماما کجا رفت؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد ترسشو با یه لبخند مصنوعی گوشه لبش پنهان کنه:-کاری براش پیش اومد مجبور شد بره،گفتم که چیزیم نیس!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیار زیبا 💖🌹
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
نیاز به بغل
شنیدنِ "همهچیز درست میشه"
و "درستشدنِ همهچیز" دارم.
💞🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#توئیت 🖇♥️
میگن #فردوسی
در توصیف صحنهی خداحافظی زال و رودابه میگه:
«بٙرِ خویش تار و بٙرٙش پود کرد»
یعنی عین تار و پود تو آغوش هم گره خوردند و به هم پیچیدند!
به همین زیبایی :)
💞🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
CQACAgQAAxkBAAEcEJtf91Ja8i4Y0rhXx-XX9LjhWxx32AACjgoAAiiEsVPFZ9f2O-jdyx4E.mp3
8.33M
شهاب رمضان - عاشق بی ادعا
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه طبیعت شگفت انگیزی داره👌
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدپنجم
او جَوْن است، غلامِ ابوذر غِفارى كه بعد از مرگ ابوذر، همواره در خدمت امام حسين(ع) بوده است.
او در اصل اهل سودان است و رنگ پوستش سياه مى باشد. امام كه دايماً اطراف اردوگاه را بررسى مى كند، اين بار كنار ميدان ايستاده است. جَوْن جلو مى آيد و مى گويد:
ــ مولاى من، آيا اجازه مى دهيد به ميدان بروم. مى خواهم جانم را فداى شما كنم.
ــ اى جَوْن! خدا پاداش خيرت دهد. تو با ما آمدى، رنج اين سفر را پذيرفتى، همراه و همدل ما بودى و سختى هاى زيادى نيز، كشيدى، امّا اكنون به تو رخصت بازگشت مى دهم. تو مى توانى بروى.
اشك در چشم جَون حلقه مى زند. شانه هايش مى لرزد و با صدايى لرزان مى گويد: "آقا، عزيز پيامبر، در شادى ها با شما بودم و اكنون در اوج سختى شما را تنها بگذارم!".
امام شانه هاى او را مى نوازد و با لبخندى پر از محبّت اجازه ميدان به او مى دهد.
جَوْن رو به امام مى كند و مى گويد: "آقا، دعا كن پس از شهادت، سپيدرو و خوشبو شوم".
نمى دانم چه شده است كه جَون اين خواسته را از امام طلب مى كند، امّا هر چه هست اين تنها خواسته اوست.
جَون به ميدان مى رود. شمشير مى زند و چنين مى خواند: "به زودى مى بينيد كه غلامِ سياهِ حسين، چگونه مى جنگد و از فرزند پيامبر دفاع مى كند".
دستور مى رسد تا او را محاصره كنند. سپاه كوفه به پيش مى تازد و او شمشير مى زند.
گرد و غبار به آسمان بلند شده، جَوْن بر روى خاك افتاده است. آخرين لحظه هاى عمر اوست. چشم هاى خود را بر هم مى نهد. او به ياد دارد كه امام حسين(ع) بالاى سر شهدا مى رفت. با خود مى گويد آيا آقايم به بالين من نيز، خواهد آمد؟ نه، من لايق نيستم. من تنها غلامى سياه هستم. حسين به بالين كسانى مى رود كه از بزرگان و عزيزان هستند. منِ سياه كجا و آنها كجا!
ناگهان صدايى آشنا مى شنود. دستى مهربان سر او را از زمين بلند مى كند. خداى من، اين دست مهربان كيست كه سر مرا به سينه گرفته است؟ بوى مولايم به مشامم مى رسد. يعنى مولايم آمده است؟!
جَون با زحمت چشمانش را باز مى كند و مولايش حسين را مى بيند. خداى من! چه مى بينم؟ مولايم حسين آمده است.
او مات و مبهوت است. مى خواهد بلند شود و دو زانو در مقابل آقاى خود بنشيند، امّا نمى تواند. مى خواهد سخن بگويد، امّا نمى تواند. با چشم با مولايش سخن مى گويد. بعد از لحظاتى چشم فرو مى بندد و روحش پر مى كشد.
امام در اين جا به ياد خواسته او مى افتد. براى همين، دست به دعا برمى دارد: "بار خدايا! رويش را سفيد، بويش را خوش و با خوبان محشورش نما".
آرى! خداوند دعاى امام حسين(ع) را مستجاب مى كند و پس از چند روز وقتى بنى اسد براى دفن كردن شهدا به كربلا مى آيند، بدن او را مى يابند در حالى كه خوشبوتر از همه گل هاست.
او در بهشت، همنشين امام خواهد بود.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef