❖
"دوستی" با بعضی
آدمها مثل نوشیدن
"چای سرگل لاهیجان"است..
باید نرم دم بکشد
باید "انتظارش" را بکشی.
باید برای عطر و رنگش
منتظر بمانی...
تقدیم به شما دوستان♥️
و رفقای با معـرفـت🍃💐
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصددهم
خدايا! اكنون نوبت كيست كه براى حسين(ع) جان فشانى كند؟
نگاه كن! وَهَب از دور مى آيد. آيا او را مى شناسى؟ يادت هست وقتى كه به كربلامى آمديم امام حسين(ع) كنار خيمه او ايستاد و به بركت دعاى ايشان چاه آنها، پر از آب شد. آنها مسيحى بودند، امّا چه وقت خوبى، حسينى شدند. روزى كه هزاران مسلمان به جنگ حسين آمده اند، وهب به يارى اسلام واقعى آمده است.
او اكنون آمده است تا اجازه ميدان بگيرد. مادر و همسر او كنار خيمه ايستاده اند و براى آخرين بار او را نگاه مى كنند. اكنون اين وهب است كه صدايش در صحراى كربلا طنين انداخته است: "به زودى ضربه هاى شمشير مرا مى بينيد كه چگونه در راه خدا شمشير مى زنم".
او مى رزمد و مى جنگد و عدّه زيادى را به قتل مى رساند. مادر كنار خيمه ايستاده است. او رزم فرزند خود را مى بيند و اشك شوق مى ريزد.
او چگونه خدا را شكر كند كه پسرش اكنون در راه حسينِ فاطمه شمشير مى زند.
نگاه وهب به مادر مى افتد و به سرعت به سوى خيمه ها برمى گردد. نگاهى به مادر مى كند. مادر تو چقدر خوشحالى! چقدر شاد به نظر مى آيى!
وهب شمشير به دست دارد و خون از سر و روى او مى ريزد. در اين جنگ، زخم هاى زيادى بر بدنش نشسته است. احساس مى كند كه بايد از مادر خود حلاليت بطلبد:
ــ مادر، آيا از من راضى هستى؟
ــ نه.
همه تعجّب مى كنند. چرا اين مادر از پسر خود راضى نيست! مادر به صورت وهب خيره مى شود و مى گويد: "پسرم، وقتى از تو راضى مى شوم كه تو در راه حسين كشته شوى".
آفرين بر تو اى بزرگ مادرِ تاريخ! وهب اكنون پيام مادر را درك كرده است.
آن طرف، همسر جوانش ايستاده است. او سخنِ مادر وهب را مى شنود كه فرزندش را به سوى شهادت مى فرستد.
همسر وهب جلو مى آيد: "وهب، مرا به داغ خود مبتلا نكن!". وهب در ميان دو عشق گرفتار مى شود. عشق به همسر مهربان و عشق به حسين(ع).
وهب بايد چه كند؟ آيا نزد همسرش برگردد و رضايت او را حاصل كند و يا به سوى ميدان جنگ بتازد. البته همسر وهب حق دارد. چرا كه آنها چند روزى است كه مسلمان شده اند. او هنوز از درگيرى ميان جبهه حق و باطل چيز زيادى نمى داند.
صداى مادر، او را به خود مى آورد: "عزيزم، به سوى ميدان باز گرد و جان خود را فداى حسين كن تا در روز قيامت، جدش پيامبر از تو شفاعت كند".
وهب، در يك چشم به هم زدن، انتخاب خود را مى كند و به سوى ميدان باز مى گردد. او مى جنگد و پيش مى رود. دست راست او قطع مى شود، شمشير به دست چپ مى گيرد و به جنگ ادامه مى دهد.
دست چپ او هم قطع مى شود. اكنون ديگر نمى تواند شمشير بزند. دشمنان او را اسير مى كنند و نزد عمرسعد مى برند. عمرسعد به او مى گويد: "وهب،آن شجاعت تو كجا رفت؟" و آن گاه دستور مى دهد تا گردن وهب را بزنند.
سپاه كوفه اكنون خشنود است كه شير مردى را از پاى در آورده است. شمردستور مى دهد تا سر وهب را به سوى مادرش بيندازند. شمر، كينه وهب را به دل گرفته است، چرا كه اين مسيحىِ تازه مسلمان شده، حسّ حقارت را در همه سپاه كوفه زنده كرده است.
مادر وهب نگاه مى كند و سرِ فرزندش را مى بيند. او سرِ پسر خود را برمى دارد و مى بوسد و مى بويد. همه منتظر هستند تا صداى گريه و شيون او بلند شود، امّا از صداى گريه مادر خبرى نيست.
نگاه كن! او عمود خيمه اى را برمى دارد و به سوى دشمن مى دود. با همين چوب به جنگ دشمن مى رود و دو نفر را از پاى در مى آورد. همه مات و مبهوت اند. آيا اين همان مادرى است كه داغ فرزند ديده است؟
اين جاست كه امام حسين(ع) مى فرمايد: "اى مادر وهب، به خيمه ها برگرد. خدا جهاد را از زنان برداشته است".
او به خيمه برمى گردد. امام به او روى مى كند و مى فرمايد: "تو و پسرت روز قيامت با پيامبر خواهيد بود".
و چه وعده اى از اين بالاتر و بهتر!
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
حدیثی آموزنده از امیر المومنین علی ( ع )
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 علی علی! تو به والله تمامِ منی...
«علی» با صدای محسن چاوشی
میلاد امیرالمومنین علیهالسلام مبارک
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Omid Afkham - Donyaye Man Bash.mp3
3.29M
میچسبه با تو❤️ شب و بارون و جاده...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
آدمی که به اجبار بخواد کنارت بمونه،
چه فایده ای داره؟
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
اگه هر کاری میکنی
می بینی ناراحت نمیشم
واکنش نشون نمیدم
بدون تو دایره دوستام نیستی،
من فقط از آدمای مهم زندگیم ناراحت میشم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💐☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دل را پر از طراوت عطر حضور کن
آقا تو را به حضرٺ زهرا ظهورکن
آخر کجایی ای گل خوشبوی فاطمه(س)
برگرد و شهر را پر از امواج نورکن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپنجاهششم
-با تو ام دختر حواست کجاس؟
با لبخند گشادی رو بهش گفتم:-چشم آنا الان میرم!
همیشه به این قلب مهربونی که تو سینش میتپید افتخار میکردم،اما برام سوال بود که عزیز چطور تو این سال ها این همه خوبی مادرمو ندیده بود و از زنعمو دفاع میکرد،شایدم از ترسش بود خوب میدونستم چقدر از زنعمو میترسه،از اینکه مادر خان آینده یه روزی همه چیز رو دست بگیره و اونو مثل یه تیکه آشغال از عمارت بیرون کنه،احتمالا سعی میکرد احترام خودشو حفظ کنه!
روسریمو رو دور صورت وگوشام پیچیدمو با عجله خودمو به آشپزخونه رسوندم،برف تموم حیاط عمارت رو سفید کرده بود،همیشه از برف متنفر بودم آخه هر دفعه که برف میومد و باد سوزناکش از سوراخای در و پنجره اتاقمون به استخونام میخورد آرزوی مرگ میکردم،اما امسال به نظرم برف زیبا میومد،نشستن زیر کرسی گرم و چشم دوختن به پنجره و دیدن بارش برف هم!
رسیدم به آشپزخونه دستامو محکم به هم مالیدم:-ناهید جوشونده عزیز رو براش بردی!
با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت:-الان میبرم!
خندم گرفته بود حتی ناهیدم از این که میدید مادرم ممکنه پسر به دنیا بیاره عصبانی بود انگار تموم این همه سال خدمتی که به زنعمو کرده بود رو بی فایده میدید،لبخندی زدمو خواستم برگردم به اتاق که چهره نگران گلناز رو دم در دیدم که از سرما یا شایدم ترس دندوناش به هم میخورد نگاهی به ناهید که زیر چشمی مشغول دید زدنمون بود انداخت و آروم در گوشم گفت:-خانوم جان یه پسر بچه ای جلوی در عمارته میگه با شما کار داره!
-با من؟
-آره گفت با آیسن خانوم کار دارم،همون که چشماش رنگیه!
-نگفت چیکارم داره؟
-نه هر چی پرسیدم نگفت،میگه فقط باید به خودتون بگه!
-باشه گلناز ممنونم!
نگاهی به در بسته اتاق اهالی عمارت انداختموبا عجله رفتمبه سمت در ورودی،چشمای مراد از دیدنم گرد شده بود اما جرات نمیکرد چیزی بگه،دروباز کردمو نگاهی به اطراف انداختم،چشمم خورد به پسر بچه ی کوچولویی که کاملا با لباس پشمی پوشونده شده بود:-های پسر بیا اینجا!
نزدیک شد و نگاهی دقیق بهم انداخت و کاغذی گرفت سمتمو گفت:-این برای شماست خانوم جان!
نگاهی به کاغذ توی دستش انداختم،اخمام رفت توی هم حتما دوباره کار حسین بود:-از طرف کیه؟
-اگفت بهتون بگم همونی که همیشه به موقع میرسه!
کمی فکر کردم و کسی جز اورهان به ذهنم نرسید با خوشحالی نامه رو ازش گرفتمو به سرعت از مقابلم دور شد،با هیجان نامه رو زیر پیرهن مخفی کردم و برگشتم داخل عمارت و اخم ساختگی نشوندم روی پیشونیم تا مراد بهم شک نکنه و مستقیم رفتم اتاقمون و وقتی مادرم حواسش پرته کاراش بود نامه رو کردم توی بالشت کوچکی و زیر کرسی مخفی کردم تا به موقعش بخونم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
19.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 تو رفتیو
دنیارویِسرمنخرابشد ..
#حاجمحمودکریمی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻