eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 خواستم از اتاق خارج بشم که نگاه اخمی اردشیر رو به خودم دیدم نکنه با خودش فکر کرده باشه من لوش دادم،آخه من که از قرارش با دختره خبر نداشتم! تقریبا موقع ناهار بود و عزیز دستور داده بود ناهار منو مادرمو بیارن توی اتاقش تا شاهد داد و بیدادای عمو و اردشیر سر سفره نباشیم،تا شب همراه مادرم توی اتاق عزیز حبس شده بودیم خیلی دلم میخواست ببینم چه اتفاقی افتاده دیگه خبری از داد و بیداد نبود انگار از دعوا کردن خسته شده بودن و دنبال راه چاره برای خلاص شدن از این وضعیت میگشتن،راستش منم ترسیده بودم اگه میفهمیدن من از جریان خبر داشتمو به کسی نگفتم نعش منو هم می انداختن کنار اردشیر و اون دختره،کاش اورهان بود تا مثل سری قبل جلوی این دعواها رو بگیره،آهی از ته دل کشیدمو بلافاصله در باز شد و هیکل درشت ناهید توی چارچوب در ظاهر شد:-اتابک خان دستور دادن برای شام بیاین مهمونخونه! -اما عزیز گفت منو مادرم تو اتاق بمونیم! پشت چشمی نازک کرد و گفت:-من دیگه نمیدونم آقا گفتن منم رسوندم و قبل از اینکه چیزی بگم رفت! نگاهی به مادرم انداختمو ناچارا راه افتادیم سمت مهمونخونه،همونجور که حدس میزدم دیگه خبری از دعوا نبود انگار همشون فراموش کرده بودن چه اتفاقی افتاده و داشتن نون تلیت میکردن البته چشمای سرخ عمو و آه های ممتد آقام نشون میداد چقدر عصبی هستن! عزیز با دیدن مادرم گفت:-بیا دختر،بیا بشین پیش من! مادرم زیر نگاه چپ چپی زنعمو که داشت قاشق غذا رو توی دهان اردشیر فرو میکرد نشست کنار عزیز و منم همونجا نشستمو مشغول خوردن شدم،چند دقیقه ای توی سکوت گذشت نگاهی به چهره عصبی عمو انداختم نمیدونستم چجور میخواد با این مصیبت کنار بیاد،اگه تنها پسرشو میکشتن چی؟ با صدای فریادی که از حیاط اومد چشم از عمو برداشتمو به در مهمونخونه زل زدم،طولی نکشید چهره وحشت زده مراد توی چهارچوب در ظاهر شد: -خان، بدبخت شدیم اژدرخان با قومش دارن میان این جا! عمو وحشت زده از جا بلند شد و از پله ها پایین رفت ما هم توی چهارچوب در ایستادیم،مشعل های توی دست اهالی ده بالا تو اون هوای سرد و تاریک دل هر کسی رو می لرزوند،چقدر تعدادشون زیاد بود انگار اومده بودن لشکرشونو به رخ بکشن،از همونجا چشم چرخوندم دنبال اورهان میدونستم رفته شهر اما امید داشتم به خاطر این شرایط برگشته باشه،یهو از بین جمعیت چشمم خورد به آتاش،بازم از چشماش خون میبارید،از ترس قدمی به عقب برداشتم و رفتم توی شکم عزیز که زیرلب ذکر میگفت و برای نجاتمون دست به دامان خدا شده بود! -پسرت رو تحویل بده اتابک نذار مردم بیگناه دهت کشته بشن!🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین قرار عاشقانه سه شنبه های های مهدوی به نیت حاج قاسم امروز تهران در بلوار هنگام انجام شد🌷🌷🌷 با تشکر از همه عاشقان امام عصرعج و بانیان عضو کانال شمارش معکوس ظهور🌷 ان شالله ماهانه این قرار بر قرار است❤️✌️ هر آش با هزینه جنبی حدودا یک تومن هزینه دارد و هدیه و برچسب و غیره هم میتونید نذر کنید..... به عشق مهدی فاطمه عج مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱ بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید. شماره تماس مرکز نیکوکاری : ۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ ۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک تلگرام 🌹م.ن.سردار دلهاتهران💖 خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد....
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ديگر هيچ كس از جوانان بنى هاشم غير از عبّاس نمانده است. تشنگى در خيمه ها غوغا مى كند، آفتاب گرم كربلا مى سوزاند. گوش كن! آب، آب! اين صداى عطش كودكان است كه صحراى گرم كربلا را در برگرفته است. عبّاس تاب شنيدن ندارد. چگونه ببيند كه همه از تشنگى بى تابى مى كنند. اكنون عبّاس نزد امام مى آيد. اجازه مى گيرد تا براى آوردن آب به سوى فرات برود. هيچ كس نيست تا او را يارى كند؟ كاش ياران باوفا بودند و عبّاس را همراهى مى كردند. عبّاس مشك آب را برمى دارد تا به سوى فرات برود. صبر كن، برادر! من هم با تو مى آيم. اين بار امام حسين(ع) به همراهى عبّاس مى رود. دو برادر با هم به سوى فرات هجوم مى برند. صدايى در صحرا مى پيچد: "مبادا بگذاريد كه آنها به آب برسند، اگر آنها آب بنوشند هيچ كس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود". حسين و عبّاس به پيش مى تازند. هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد. صداى "الله اكبر" دو برادر در دل صحرا، مى پيچد. دستور مى رسد: "بين دو برادر فاصله ايجاد كنيد سپس تير بارانشان كنيد". تيراندازان شروع به تيراندازى مى كنند. خداى من! تيرى به چانه امام اصابت مى كند. امام مى ايستد تا تير را بيرون بكشد. خون فواره مى كند. امام، خون خود را در دست خود جمع مى كند و به سوى آسمان مى پاشد و به خداى خود عرضه مى دارد: "خدايا! من از ظلم اين مردم به سوى تو شكايت مى كنم". لشكر از فرصت استفاده مى كند و بين امام و عبّاس جدايى مى اندازد. خدايا، عبّاس من كجا رفت؟ چرا ديگر صداى او را نمى شنوم؟ امام به سوى خيمه ها باز مى گردد. نكند خطرى خيمه ها را تهديد كند. عبّاس همچنان پيش مى تازد و به فرات مى رسد. اى آب! چه زلال و گوارايى! تشنگى جان او را بر لب آورده است. وقتى دست خود را به زير آب مى زند، او را بيشتر به ياد تشنگى كودكان و خيمه نشينان مى اندازد...، لب هاى خشك عبّاس نيز، در حسرت آب مى ماند. اى حسين! بر لبِ آبم و از داغ لبت مى ميرم! عبّاس، مشك را پر از آب مى كند. صداى دلنشين آب كه در كام مشك مى رود جان عبّاس را پر از شور مى كند. اكنون مشك پر شده است. آن را به دوش راست مى اندازد و حركت مى كند. نگاه كن! هزاران گرگ سر راه او قرار گرفته اند. عبّاس نگاهى به آنها مى كند و در مى يابد كه هدف دشمن، مشك آب است. چهار هزار نفر در مقابلش ايستاده اند آب به خيمه ها نرسد، عبّاس مى خواهد آب را به خيمه ها برساند. فرياد مى زند: "من از مرگ نمى ترسم. من سپر جان حسينم! من ساقى تشنگان كربلايم". عبّاس به سوى خيمه ها به سرعت باد پيش مى تازد، تا زودتر آب را به خيمه ها برساند. سپاه كوفه او را محاصره مى كنند. يك نفر با هزاران نفر روبرو شده است. عبّاس بايد هم مشك را از خطرِ تيرها حفظ كند و هم شمشير بزند و سپاه را بشكافد. او شمشير مى زند، سپاه كوفه را مى شكافد، مى رزمد، مى جنگد و جلو مى رود. ده ها نفر را به خاك و خون مى نشاند. نگاه او بيشتر به سوى خيمه ها است و به مشك آبى كه در دست دارد، مى انديشد. او بيشتر به فكر مشك آب است تا به فكر مبارزه. او آمده است تا آب براى كودكان ببرد، على اصغر تشنه است! در اين كارزار شمشير و خون، شمشير نَوْفل به دست راست عبّاس مى نشيند. بى درنگ شمشير را به دست چپ مى گيرد و به مبارزه ادامه داده و فرياد مى زند: "به خدا قسم، اگر دست مرا قطع كنيد من هرگز از حسين، دست بر نمى دارم". خون از دست عبّاس جارى است. او فقط به فكر اين است كه هرطور شده آب را به خيمه ها برساند. اكنون عبّاس با دست چپ شمشير مى زند! لشكر را مى شكافد و جلو مى رود امّا اين بار شمشير حَكَم بر دست چپ او مى نشيند. دست چپ سقّاى كربلا نيز قطع مى شود، امّا پاهاى عبّاس كه سالم است. اكنون او با پا اسب را مى تازاند، شايد بتواند به خيمه ها برسد امّا افسوس...! در اين ميان تيرى به مشك آب اصابت مى كند و اين جاست كه اميد عبّاس نا اميد مى شود. آب ها روى زمين مى ريزد. او ديگر آبى با خود ندارد، پس چگونه به خيمه ها برگردد؟ گرگ هايى كه از صبح تا كنون در دل كينه او را داشتند، دورش جمع مى شوند. آرى، همين عبّاس بود كه چند بار از فرات آب برد. تيرى به سينه او اصابت مى كند و نامردى، عمود آهن به سر او مى زند. عبّاس روى زمين مى افتد و صدايش بلند مى شود: "اى برادر! مرا درياب". نگاه كن! اكنون سـرِ عبّاس بر زانوى امام حسين(ع) است و اشك در چشم او. اين صداى امام است كه با برادر خود سخن مى گويد: "اكنون كمر من شكست، عبّاسم". آرى! عبّاس پشت و پناه حسين بود و با رفتن او ديگر امام حسين(ع)، تنهاى تنها شد. صداى گريه امام آن چنان بلند است كه كسى تا به حال گريه او را اين گونه نديده بود. <=====●○●○●○=====>
4_5783008283916765696.mp3
3.37M
🍃🎼💐⛈☀️آوای بسیار زیبای بی‌بی‌صنم جانم انار سیستانم 🍃💐☀️ از نواهای عاشقونه قدیمیِ‌ دیار سیستان و بلوچستان هستش👌😍. 🍃🍀☀️تقدیم به همه سیستانیها و دوستداران آواهای محلی.                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد 💐☘❤️🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
به یاد تو کران تا بی‌کران دل برایت می‌تپد هفت آسمان دل کدامین جمعه می‌آیی؟ که از شوق کنم تقدیم تو صد جمکران دل 🔸شاعر: غلامرضا میرزایی                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 لرزش عمو رو به وضوح می دیدم اما سعی می کرد محکم بایسته دهن باز کرد چیزی بگه که آقام زودتر گفت: _خان نه تو دوست داری جنگی راه بیافته نه ما یه فرصتی بده عقلامونو بریزیم رو هم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم! _چه فرصتی ارسلان این دومین بار که از عمارت شما زخم می خوریم،خودت خوب میدونی تو قضیه ناموس هیچ گذشتی ندارم! عمو کلافه دستی به سیبیلای پر پشتش برد و به سختی داشت خودشو کنترل میکرد تا مبادا حرفی بزنه که جون پسرشو به خطر بندازه! -تا فردا بهت وقت میدم ارسلان پسره رو تحویل دادید که هیچ وگرنه نه تنها آب چشمه رو به روتون می بندیم بلکه این عمارت رو هم به آتیش میکشم مرده و زنده ش فرق نداره فقط جنازه اون پفیوز رو تحویل من بدین،همین! آقام کلافه دستی روی صورتش کشید و با ترس گفت: خان بهتره تو این مسئله عجله نکنیم فردا شخصا میام روستای بالا صحبت کنیم بعد هر تصمیمی صلاح دیدین انجام میدیم! -صحبتی نمونده ارسلان،مگه خودتون نبودین یکی از ما رو سر مسئله ناموسی کشتین مگه اون موقع صبر کردین صحبت کنیم؟  اژدرخان بعد از گفتن جمله آخرش به سمت در عمارت حرکت کرد بقیه افرادش هم به دنبالش راه افتادن، آقام کلافه مشتی به دیوار اتاق قبلیمون کوبید،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید مطمئن بودم این مسائل توی آینده منم تاثیر بی تاثیر نیست! با رفتن آدمای خان بالا عمو از ته دل داد زد، هممون وحشت زده به گوشه ای خزیدیم: _ارسلان من پسرمو به این وحشیا نمیدم،اردشیر همه چیز منه میفهمی؟نمیدم که جنازشو تحویلم بدن! از گوشه پنجره آقامو دیدم که جلو رفت و شونه های عمو رو گرفتو چیزی توی گوشش گفت و سرشو تو آغوشش گرفت،انگار یادش رفته بود همین آدم یه عمر در حقش ظلم کرده با اخم چشممو از آقام گرفتمو نگام افتاد به زنعمو که وحشت زده اشکاشو با گوشه روسریش پاک میکرد انگار فکر نمیکرد عمق فاجعه در این حد باشه،دیگه هممون خوب میدونستیم با اون حرفایی که خان زده بود راه حلی جز تحویل دادن اردشیر وجود نداره،با صدای عزیز به خودم اومدم:-پاشو دست آناتو بگیر ببر اتاق من اونجا بخوابید!💖💖 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻