eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️وَ السَّادسُ أَنْ تُذیقَ الْجِسْمَ أَلَمَ الطَّاعَةِ کَمَا أَذَقْتَهُ حَلَاوَةَ الْمَعْصِیَةِ؛ فَعِنْدَ ذَلِکَ تَقُولُ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ. 💠رنج طاعت را به تن بچشانی چنانکه شیرینی گناه را به او چشانده بودی، پس آنگاه بگویی، استغفر اللَّه                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
✨ ارزش مرد 🔹به اندازه همت اوست ✨صداقتش 🔹به مقدار جوانمردی اش ✨شجاعتش 🔹به میزان مردانگی اوست ✨و حیا و عفتش 🔹به اندازه غیرت اوست (ع)
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🦋🌹💖🌟✨🌙
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 🦋🌹💖 @hedye110
بازآ دلم ز گردش دوران شکسته است چون کشتی از تهاجم طوفان شکسته است آیینه خیال نهادم به پیش روی دیدم که قلبم از غم هجران شکسته است                        @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 با بغض نگاش کردمو خواستم چیزی بگم اما مغزم از همه چیز تهی شده بود به جز ترس از تهدیدای آتاش و زنعمو چیزی به ذهنم نمیرسید، بغض کرده بهشون زل زدم که آوان گفت:-چشمش مثه آسمونه! -پاشو داداش دیگه باید راه بیفتیم نباید بی بی رو عصبانی تر کنیم! -چرا میری خواستگاری؟مگه این عروست نیس دا...داش؟همونکه گفتی چشماش مثه آسمونه،مهربونه،میارمش اینجا باهات دوست بشه! حس کردم همه وجودم لرزید یعنی اورهان در مورد من با آوان حرف زده بود؟بغضی که به گلوم نشست با جمله بعدی اورهان شکست:-نه داداش این اون نیست،این یه آدم دیگه هست،این زن آتاشه،یاالله بسم الله بگو و پاشو! قطرات اشکی که روی صورتم جاری شده بودن رو پاک کردم و دوباره خواستم چیزی بگم که با صدای حوریه از جا پریدم:-بجنب دیگه دارین چیکار میکنی ظهر شد! اورهان نگاه چپ چپی بهم انداخت و همراه آوان که هنوزم اصرار داشت من همون دختری هستم که اورهان بهش میگفته راه افتاد به سمت در عمارت من انگار چسبیده بودم به زمین پاهام یاری نمیکرد قدم ازقدم بردارم دستی به پیشونی داغم کشیدمو به زور از جا بلند شدم،کاش میمردمو همه چیز تموم میشد!  چکمه هامو پا کردمو نا امید پشت سر همه راه افتادم،جوون ترا پیاده و بقیه همراه اسب،تموم مدت نگاهم روی اورهان بود که افسار اسب آوان رو توی دستش گرفته بود و میکشید،یادم به اون روزی افتاد که برای اولین بار به اسم کوچیک صدام کرده بود،اون روز هیچوقت فکرشو نمیکردم تو همچین موقعیتی قرار بگیرم توی همین فکرا بودم که نگاه اورهان توی چشمام گره خورد با دلخوری رو ازش گرفتم باید هر جوری بود از قلبم بیرونش میکردم،سرچرخوندم و نگاهم افتاد به اردشیر که با اخم زل زده بود به ساره که سینی به دست جلوی همراه بقیه کلفتای عمارت جلوی همه راه میرفت،اونم هم اندازه من از موندن توی این جمع عصبی بود،ولی همه اینا تقصیر خودش بود، هر قدمی که بر میداشتم نفسمو با صدا بیرون میدادم تا ذره ای از بغض درونم کم بشه تا مبادا اشکام سرازیر شه و همه به حال و روزم پی ببرن.💧💧💧 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻