یه کانالی کاملا #امامرضائی هیچ مطلبی جز مطلب #امامرضائی گذاشته نمیشه
عاشق #امامرضا عليه السّلام هستی عضو شو
اینم #لینکش👇👇👇
عاشقانه امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی باشی و عضو نشی!!!!!!!!
من که باورم نمیشه😊
واااااااااای چه کانالیه این کانال😊🌻
خدائی نیای ضرر کردی😔😊
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
چہ شود فرصٺ ديدار بہ ما هم بدهند؟
فيض هم صحبٺے يار بہ ما هم بدهند؟
آن قَدر بر در ايـن خانہ گدا مےمانيم
لقب نوڪرِ دربـار بہ ما هم بدهند !
صبحت بخیر همهی هستیام💚
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستنودهشتم
غلتی زدمو با تعجب به چهره ی جدیش نگاه کردم:-مگه منم باید بیام؟
-مگه نشنیدی ننه چی گفت میگه چند سالی میشه که وضعش خوب شده،براش از ده بالا مهمون میاد،حدس میزنم مهموناش کیا هستن باید خودتو یکی از اونا جا بزنی!
-منظورت چیه؟یعنی من با اون پیرمرد...
هنوز جملم تموم نشده بود که عصبی سر چرخوند سمتم:-معلومه که نه فقط کاری رو که بهت گفتم انجام میدی اگه حدسم درست باشه کار به اونجاها نمیکشه!
-اگه حدست درست نباشه چی؟اونوقت...
به سمتم چرخید و با دست مچ دستمو گرفت و روی بدنم خیمه زد و مسقیم زل زد به چشمام:-دختر چرا تو حرف حالیت نیست،نمیذارم حتی دستشم بهت بخوره،فکر کردی اینقدربی غیرتم؟فقط میری در خونشو میزنی و میگی این کیسه پول رو خاتون داده همین،خودم مراقبتم کافیه دست از پا خطا کنه تا تموم دندوناشو توی فکش خورد کنم!
با ترس لب زدم:-خودت که منو میشناسی نمیتونم همچین کاری کنم مطمئنم همون نگاه اول همه چیزرو میفهمه!
-نیازی نیست حرف دیگه ای بزنی فقط همین یه جمله،این پول رو خاتون داده،همین!
با غیض نگاهی بهش انداختمو آروم لب زدم:-خیلی خب ولم کن!
همین که دستشو دور مچم شل کرد با ناراحتی رو ازش گرفتم،قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد،مسلما اگه اورهان بود هیچوقت منو توی یه همچین موقعیتی قرار نمیداد!
صبح با صدای ننه که برای خوردن صبحونه صدامون میکرد سر جام نیم خیز شدم،تموم تنم کوفته بود،نمیدونم به خاطر عوض شدن جای خوابم یا فکر و خیال اما تا خود صبح پلک روی هم نذاشتم،حتی از رو به رو شدن با اون مرد وحشت داشتم چه برسه به اینکه بخوام گولش بزنم،حتی خود آتاش هم تا صبح خواب به چشمش نیومد میدیدم که از این پهلو به اون پهلو میشه و میترسیدم که آخرش با این کار هر دومون رو به کشتن بده!
بعد از خوردن صبحونه که فقط با اخم و تخم آتاش گذشت از کلبه ننه بیرون زدیم،یه جوری با عصبانیت به درو دیوار نگاه میکرد که انگار مجبورش کردن تلافی کنه،دروغ چرا از اینکه بهش همه چیز رو راجع به حوریه گفته بودم پشیمون بودم اما دیگه کاریش نمیشد کرد،تموم مسیر رو با اخم به رو به رو خیره شده بود و برام توضیح میداد باید چطوری رفتار کنم تا علی دله رو متقاعد کنم که از طرف حوریه براش پول آوردم و برای اینکه ننه به چیزی شک نکنه مجبور شدیم از مردم آبادی نشونی خونشو بگیریم،چند ثانیه ای میشد که در حالیکه رنگ ره روم نمونده بود پشت در خونه اش ایستاده بودم،نگاهی به آتاش که با رخت و لباسای محلی با فاصله ازم ایستاده بود انداختمو با دستای لرزونم کلون در رو به صدا درآوردم،چند دقیقه طول کشید تا در باز شد با دیدن چهره مهربون پیرمردی که روبه روم ایستاده بود تموم حرفایی که آتاش زده بود رو فراموش کردم،انگار خونه رو اشتباه اومده بودیم،آخه اون آدم عصبی که همه ازش حرف میزدن نمیتونست این آدم باشه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستنودنهم
با شک نگاهی به آتاش انداختم،عصبی رو ازم گرفت و به سمت دیگه ای خیره شد،پیرمرد که با دیدن سر و وضع و ترس توی صورتم پی برده بود که از اهالی ده نیستم توی صورتم دقیق شد و گفت:-اینجا غریبی پی کسی میگردی؟
در حالی که از ترس رو به موت شده بودم همونطور که آتاش گفته بود کیسه پول رو از زیر چارقدم بیرون آوردمو با لکنت لب زدم:-برای علی آقا پیغام دارم!
چشماش با دیدن کیسه برقی زد،دستی به صورتش کشید و گفت-بگو خودمم نکنه از طرف خاتون اومدی؟چرا عفت رو نفرستاد؟نکنه تو دخترشی؟
با ترس لب زدم:-بله مادرم نا خوش احوال بود منو فرستاد گفت اینو بدم به شما!
چنگی به کیسه پول توی دستم زد و درشو باز کرد و مشغول شمردن شد:-اینقدر سرگرم اون پسر خل و چلش شده که فکر میکردم این سری هم پول رو دیر بفرسته،اما نه انگار حساب کتاب سرش میشه،سرشو از کیسه بالا کشید و نگاهی چندش آور به صورت و اندامم انداخت:-بیا تو فکر کنم کل دیشب رو توی راه بودی بد نیست استراحت کنی من به مادرت زیادی مدیونم!
پاهام مثل دو سیخ آهنی توی زمین فرو رفته بود کم مونده بود بزنم زیر گریه نگاهی به جای خالی آتاش انداختم کجا رفته بود؟
-معطل چی هستی بیا داخل نگران نباش منم تنهام کسی مزاحمت نمیشه!
برای اینکه نشون بده راحتم گذاشته تا خودم تصمیم بگیرم داخل بشم یا نه خودش جلو جلو وارد شد،نمیدونستم چیکار کنم فقط خوب میدونستم دلم نمیخواد با اون پیرمرد تنها باشم،میخواستم قید همه چیز رو بزنمو از اونجا فرار کنم که دستی روی در کلبه قرار گرفت و جلوتر از من وارد شد، با ترس به آتاش خیره شدم که به سمت پیرمرد خیز برداشت،قیافه علی دله دقیقا مثل موشی شده بود که تو تله گیر کرده اون که از این حرکت ناگهانی زبونش بند اومده بود و با دهن نیمه باز و صورت سرخ خیره شده بود به آتاش حال و روز منم دست کمی از اون نداشت اونقدر جا خورده بودم که همون در کلبه خشکم زده بود و با تشری که آتاش بهم زد داخل شدمو درو پشت سرم بستم!
آتاش با چشمای به خون نشسته نگاهی به صورت چروکیده ی علی دلی انداخت لب زد:-که گفتی تنهایی نه؟
پیرمرد دهنش برای جواب دادن مثل ماهی باز و بسته می شد ولی به خاطر شوکه شدنش صدایی ازش شنیده نمیشد!
آتاش یقه اش رو بیشتر تو دست مچاله کرد و با چشمای درشت از خشم غرید:-لال شدی؟
پیر مرد بعد از چند ثانیه حق به جانب رو به آتاش گفت:-چه خبر شده؟تو دیگه کی هستی؟
پوزخندی کنج لب آتاش نشست و کلافه نگاهش کرد:-نشناختی؟! چه بهتر،ببین پیر مرد اگه چیزی که ازت میخوامو واضح بهم نگی می شم عزرائیلیت و به هرقیمتی این نفسای آخرتم می بُرم....
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:-برگرد ببینم!
پیرمرد وحشت زده به پشت چرخید و دستشو به در چسبوند و آتاش مشغول گشتنش شد،انگار میون میله های زندان بودم اصلاََ ارومو قرار نداشتم و دوست داشتم هرچه زودتر از اون فضای خفقان و کریح دور بشیم،نگاهم که به خونه اش افتاد مثل تونل وحشت بود مثل خودش و وجودش تیره و تار!
دستم و روی سینه ام گذاشتم، هروقت احساس بدی داشتم اینطور به تکاپو می افتاد، قلبم چنان محکم تو سینه می کوبید که گمون میکردم الانه که سکته کنم.
با صدای آتاش به خودم اومدم و چشم از چشمای وحشت زده علی دله گرفتم:-برو ببین چاقویی چیزی پیدا میکنی؟
اخمام از هم باز شد و با حیرت گفت:-چ... چاقو؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
برای فرزندان خود قصه ای
بگویید که بیدار شوند
نه اینکه بخوابند
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
『♥️』
انسان های خوب را بدلیل یک اتفاق بد از
خود دور نکنید!
این دیوانگیست که
بخاطر خاری که شما را آزرده ،
از تمام گل های سرخ متنفر باشید .
💔
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
14000801-kermanshahi-madh.mp3
1.09M
|⇦• گلدستههای عرش به نامِ..
#مدح_خوانی ویژه ولادت پیامبر رحمت و مهربانی حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه و امام صادق علیه السلام به نفس حاج امیر کرمانشاهی •✾•
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
رویای آزادی
با خراب کردن امنیت
به دست نمیاد!
احمد قصری
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Fadaeian_Milad_Peyambar_Imam Sadegh_970901_08.mp3
14.61M
|⇦• تب کرده خورشید این شبا ..
#سرود ویژه ولادت پیامبر رحمت و مهربانی حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه به نفس سید رضا نریمانی •✾•
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
از ریزش فالوور نترس
از خدا بترس رفیق!
به خدا یقهمون رو میگیرن شهدا
میگن ما از جونمون گذشتیم
شما چیکار کردین..
«بی تفاوت نباشیم ..!»
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسیدوم🌴
صبح روز عرفه است، روزى كه خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند.
گويا كه كوفه از اين رحمت و مهربانى خدا سهمى ندارد.
همه به دنبال مسلم هستند تا جايزه بگيرند.
بلال در حياط خانه نشسته است و در فكر است كه ناگهان اين صدا به گوشش مى رسد: "اگر در خانه اى مسلم را بيابيم آن خانه را خراب خواهيم نمود و اهل آن خانه را به قتل خواهيم رساند".
آرى، مأموران ابن زياد در شهر مى چرخند و اين خبر را اعلام مى كنند.
ترسى عجيب بر بلال سايه مى افكند.
او با خود مى گويد: "مأموران، خانه هاى افراد زيادى را گشته اند و هر لحظه ممكن است، وارد خانه ما بشوند و آن موقع، ديگر سرنوشت من و مادرم چيزى جز مرگ نيست".
از طرف ديگر آن جايزه بزرگ او را وسوسه مى كند.
سرانجام او تصميم خود را مى گيرد و به سوى قصر حركت مى كند.
او به مأموران مى گويد: "خبر مهمّى دارم كه بايد به ابن زياد بگويم، من مى دانم مسلم كجاست".
ابن زياد تا از اين خبر مطّلع مى شود بسيار خوشحال شده و دستور مى دهد تا جايزه بلال را به او بدهند.
ابن زياد به ابن اَشْعث (فرمانده گارد ويژه) دستور مى دهد با مأموران زيادى به سوى خانه طَوْعه حركت كنند.
صداى شيهه اسب ها و هياهوى سربازان به گوش مى رسد.
سربازان، خانه طَوْعه را از هر جهت محاصره مى كنند; آنها درِ خانه را شكسته و وارد خانه مى شوند.
مسلم با شجاعتى تمام با آنها مى جنگد و آنان را از خانه بيرون مى كند.
براى بار دوّم، سربازان به خانه حمله مى كنند و مسلم آنها را از خانه بيرون مى كند.
آيا در اين جنگ نا برابر، مسلم ياورى هم دارد؟
اگر خوب نگاه كنى در گوشه خانه، طَوْعه را مى بينى كه دست به دعا برداشته است.
او با نگاه خود و دعايى كه بر لب دارد، قوّت قلبى براى مسلم است.
خانه طَوْعه به خاطر شرايط خاص، سنگر خوبى براى مسلم است، براى همين ابن اشعث تصميم مى گيرد، مسلم را به وسط كوچه بياورد تا بتواند از هر جهت او را مورد حمله قرار دهد.
اينجاست كه او فرياد مى زند: "اى مسلم! از خانه بيرون بيا و گر نه، ما اين خانه را آتش مى زنيم".
مسلم تصميم مى گيرد از خانه خارج شود تا مبادا به طَوْعه آسيبى برسد.
اين تصميم مسلم، آن قدر سريع است كه فرصت خداحافظى با طَوْعه را از او مى گيرد.
چرا كه اگر لحظه اى درنگ كند، آن نامردان خانه را به آتش مى كشند.
تنها فرصتى كه براى مسلم مى ماند، يك نگاه است.
اين نگاه چه نگاهى است؟
نگاه آخر، نگاه خداحافظى، نگاه تشكّر.
وقتى طَوْعه مهمانش را غريب و بى ياور مى بيند، بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "خدايا! مهمانم تنهاست، خدايا! او را يارى نما، كاش مى توانستم مهمانم را يارى كنم!".
هنگامى كه مسلم از درِ خانه خارج مى شود به مرگ، لبخند مى زند و مى گويد: "اين همان شهادتى است كه همواره آرزويش را داشتم".
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
دل فرو میریزد و تنها تماشا میکنم
مثل سربازی سقوط آخرین دروازه را
#حسین_دهلوی
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠