برای پرورش یه گرگ فقط کافیه ساده باشی
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
تجربه ثابت کرده هرچی مهربونتر باشی، احمقتر فرض میشی
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اگر قرار بود کسی با گنده…ـوزی به جایی برسه الان راسو سلطان جنگل بود!
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هر چقدم به خودت برسی
باز به من نمیرسی
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
روز محشر
بازگشت جان به تن ،
از شوق توست...
#کلیم_کاشانی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🍃🌷❣در دیده من اندرآ
وز چشم من بنگر مرا
🍃🌷❣زیرا برون از دیدهها
منزلگهی بگزیدهام
🍃🥀مولانا👌
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❖
ميان "آرزوی تو"
و "معجزه خداوند"
ديواری است
به نام "اعتماد"
پس اگر دوست داری
به "آرزويت برسی"
با تمام وجود
به او "اعتماد کن"
شبتون بی غم🌙
.🌸🍃
@delneveshte_hadis110
هدایت شده از شبانه 21تا9صبح شادی
🎉🎉 #قوری_کتری هامونو حراج کردیم
#فقط_کارتن_ندارن😳😳😳
📦 ظروف فله ای که همه میپرسن کجاست⁉️‼️ تو این کاناله
☺️☺️☺️👏
❌❌پخش و فروش مستقیم اجناس حذف واسطه ها😁😁
حراج بدو جا نمونی
🛑 #کل جهیزیتو بیا ازینجا بخر قیمتاش عالیه»,😍😳
http://eitaa.com/joinchat/1965490177Cc8844b185c
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#مهدی_جان
گر شود آغاز هفته، بیحضورِ عطر تو
شنبهٔ من میشود تکرار روز جمعه ام ...
🔸شاعر: مهدی خداپرست
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدسیسوم
لیوان آبی ریختمو به یکباره سر کشیدمو با حرص روی میز وسط مطبخ کوبیدم،حرفای سهیلا هنوزم توی گوشم زنگ میزد:-دیشب داشتم خواب همین لحظه رو میدیدم اینکه منو و تو همینجور کنار هم و بدون هیچ مزاحمی تو جشن عروسی ایستاده بودیم،با این تفاوت که پسرمون دنیا اومده بود و داشت از سر و کولت بالا میرفت،هر موقع به دنیا اومد بهش میگم آقاش چطوری شب ها رو تا صبح از آناش مراقبت میکرده مطمئنم به خاطر داشتنت به خودش میباله!
در حالیکه تک تک کلماتش توی ذهنم رژه میرفت نفس عمیقی کشیدمو پامو از در مطبخ بیرون گذاشتمو همین که سر بلند کردم نگاهم افتاد به یاسمین که در حالیکه مضطرب سعی در پنهون کردن کاغذی داشت به سمت مطبخ قدم برمیداشت،به خودم اومدم و قبل از اینکه متوجه حضور من بشه با سرعت سمت درخت دویدمو خودمو پشتش مخفی کردم،اون که سواد نداشت حتما اون کاغذ رو ازشخصی گرفته بود یا میخواست به کسی تحویل بده،نمیتونستم برای اینکه اورهان رو خبر کنم همچین فرصتی رو از دست بدم،این کاغذ شاید کلید نجات من از شر نقشه های کثیف سهیلا بود!
عصبی از پشت درخت به حرکات از روی اضطراب یاسمین خیره بودم که صدای آشنایی توی گوشم پیچید:-باز داری زاغ سیای کیو چوب میزنی؟
متعجب چرخیدمو با دیدن آتاش که سیگار به دست پشت سرم ایستاده بود جا خورده نفسی به داخل کشیدمو توی سینه حبس کردم،اینجا چیکار میکرد؟
روسریمو روی دهانم گذاشتم که سرفه ای که به خاطر دود سیگار توی ریه هام پیجیده بود با روسری خفه کنم و با حرص انگشتمو روی بینیم گذاشتم!
-تو اینجا چیکار میکنی مگه نباید توی عروسی خواهرت باشی؟
یک تای ابروشو بالا انداخت و با تعجب بهم خیره شد:-نکنه تو این چند وقتی که نبودم خانوم عمارت شدی و من خبر ندارم،باید از شما اجازه میگرفتم اولیا حضرت؟
وقت بگو مگو باهاش رو نداشتم با حرص نفسی بیرون دادمو بی توجه بهش دوباره زل زدم به یاسمین که حالا وسط مطبخ ایستاده بود و داشت پیرهنش رو مرتب میکرد!
صدای خش دار آتاش که این بار با غم همراه بود دوباره توی گوشم پیچید:-طاقت دیدن نداشتم،یه جورایی خودم رو مقصر میدونم،حالا بگو ببینم این دختره باهات چیکار کرده که اینجوری داری میپاییش؟ پوزخندی زد و ادامه داد:-نکنه معشوقه جدیده اورهان خانه؟
با اخمای درهم سر چرخوندمو عصبی به زل زدم:-نه نیست!
-پس چه خبطی مرتکب شده که به مزاقت خوش نیومده؟
از بوی سیگار داشتم خفه میشدم دستمو گرفتم جلوی بینیمو لب زدم:-مگه نمیبینی داشت اون کاغذ رو قایم میکرد؟
سیگار توی دستشو روی زمین انداخت و با پنجه پا فشاری بهش داد:-خب شاید نامه ای از طرف معشوقش باشه؟خیال کردی عشق و عاشقی و نامه رد و بدل کردن فقط مخصوص تو و شوهرته؟
کلافه نفسم رو بیرون دادمو چشم از یاسمین که حالا مشغول کارای عادیش شده بود گرفتم و تکیه امو دادم به درخت:-نه،اما تا اونجایی که میدونم نامه رو به کسی میدن که سواد خوندن داشته باشه!
لبشو کج کرد و نگاهی به سمت بالا انداخت:-زیادم بی راه نمیگی،یادم باشه خواستم مخفی کاری کنم اول حواسم رو به تو جمع کنم،باید ازت ترسید!
پوفی از سر کلافگی بیرون دادموگفتم:-اتفاقا باید از تو ترسید، حتی سر منم شیره مالیدی،اون قصه هارو سر هم کردی و الان میبینم داری پدر میشی!
مضطرب نگاهی به اطراف انداخت و اخماشو در هم کرد:-من هیچ دروغی بهت نگفتم چون ازت ترسی ندارم دختر خوب!
عذاب وجدان داشتم دلم میخواست همه چیز رو بهش بگم آخه حقش بود که بدونه کی این بلا رو به سرش آورده،لبی تر کردمو پرسیدم:-بلاخره فهمیدی کار کی بوده؟
عصبی نگاهشی بهم انداخت:-نه ولی دفعه آخری باشه راجع به این موضوع حرف میزنی!
لبی به دندون گزیدمو ساکت شدم.شاید الان وقت مناسبی نبود!
-حالا نمیخواد غمباد بگیری بگو ببینم این دختره چه مشکلی برات درست کرده؟
با یادآوری سهیلا و کاراش آهی کشیدمو سر به زیر انداختم:-حدس میزنم آدم سهیلاس،با اون دست به یکی میکنه تا منو آدم بدی نشون بده و از چشم اورهان بندازه!
خنده کوتاه ولی قهقهه واری کرد و گفت:-پس به خاطر اورهان گیس و گیس کشی راه انداختین،چه زندگی پر از هیجانی،کاش من جای اورهان بودم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدسیچهارم
با اخم سرمو بلند کردم تا در جوابش چیزی بگم که با ضربه ای که به صورتش فرود اومد وحشت زده از جا پریدم،دستمو جلوی دهانم گذاشتم تا صدای جیغم به گوش کسی نرسه،اورهان عصبی یقه آتاش رو چسبیده بود و در حالی که سعی در کنترل بلندی صداش داشت گفت:-هیچوقت دیگه هم نمیتونی جای منو بگیری،عوضی بی همه چیز منو بگو فکر کردم آدم شدی،دلم به حالت سوخته بود اما انگار همون بیشرفی هستی که بودی!
آتاش خنده هیستریمی کرد و اورهان عصبی تر از قبل مشت دیگه ای به صورتش کوبید!
ترسیده بودم نمیدونستم آتاش چرا از خودش دفاع نمیکنه حتی با خنده هاش اورهان رو عصبی تر از قبل میکرد نزدیک شدمو چنگی به بازوی اورهان که زورش هزار برابر قبل شده بود انداختم:-ولش کن اورهان اون کاری با من نداشت!
اورهان عصبی چرخید و با چشمای سرخ شده اش نگاهی به من انداخت و یقه آتاش رو رها کرد و بازومو محکم چسبید:- اما من خیلی کار دارم باهات راه بیافت!
-اورهان...
انگشتش رو روی بینیش فشرد:-هیس هیچی نگو نمیخوام آبرو ریزی راه بیفته،فقط راه برو!
بازومو محکم گرفت و به سمت جلو هدایتم میکرد هم شرمزده بودمو هم ناراحت و هم وحشت زده،هر کس چهره ی اورهان رو میدید فکر میکرد که حتما خطایی از من سر زده!
تا وقتی جلوی در اتاقمون رسیدیم لب از لب باز نکردم،اورهان عصبی در رو هل داد و با غیض در گوشم گفت:-برو داخل!
نگاهی به چشماش انداختمو ناراحت سری تکون دادمو داخل شدم،پشت سرم وارد اتاق شد و درو محکم بست و تو فاصله چند سانتی ازم ایستاد و دوباره بازوهامو اسیر دستاش کرد!
مثلا چه توضیحی میخوای بدی؟وسط مراسم رفتی با اون بی شرف خلوت کردی که چی؟میخوای تلافی کارمو سرم در بیاری نه؟
نمیفهمی از سر لجبازی با تو نیست که حاضر شدم کنار سهیلا بمونم؟
اینقدر بچه ای که نمیفهمی فقط به خاطر توئه که دارم تحملش میکنم؟
نمیدونی ازش چقدر نفرت دارم از اون از مادرم از تموم زن های اطرافم که دنبال فرصت میگردن تا فریبم بدن و برای خوب نشون دادن خودشون حاضرن دست به هر کاری بزنن،در حالیکه نفس هاش به شماره افتاده بود و پره های بینیش از عصبانیت باز و بسته میشد با چشمای سرخ زل زد توی چشمامو ادامه داد:-کاش میتونستم از تو هم متنفر باشم اون وقت همه چیز و ول میکردمو از این ده لعنتی میزدم بیرون!
دلم از این حرفش به درد اومد دستمو بالا بردم و گذاشتم روی صورتش:-اورهان...من...
عصبی صورتش رو پس کشید و نشست روی رخت خوابا و سرش رو گرفت توی دستاش!
با ترس نزدیکش شدمو کنار پاهاش زانو زدم و مظلوم لب زدم:-اورهان من که اشتباهی نکردم،به خدا قسم فقط میخواستم سر از کار سهیلا در بیارم تا تو زودتر برگردی کنارم،اونجا پنهون شده بودم تا یاسمین رو زیر نظر بگیرم،آخه رفتاراش از نظرم عجیب میومد،آتاش رو اصلا ندیده بودم اونم به خاطر عذاب وجدانی که داشت از مراسم بیرون اومده بود،به جون احمد راست میگم!
با غم سر بلند کرد و نگاهم کرد:-نگفتم همه چیز رو به من بسپار؟تو آتاش رو بهتر از هر کسی میشناسی اصلا تو قید و بند اخلاق نیست،خوش ندارم دیگران کنار اون ببیننت،تو باید کنار من باشی تو هر شرایطی،فهمیدی؟
از جا بلند شدمو متعجب رو به روش ایستادم:-تو هر شرایطی؟اصلا به فکر من هستی؟نکنه توقع داشتی کنارتون بایستمو حرفای سهیلا رو بشنومو دم نزنم،مگه نشنیدی چی میگفت؟
-نه نشنیدم من کلا به حرفای اون گوش نمیدم اصلا نمیفهمم چی میگه چون تموم حواسم پیش کس دیگه ایه،اما انگار اون دنبال یه فرصت میگرده تا هر جور شده کارای نکرده منو سرم تلافی کنه و از اینکه عصبی میشم لذت ببره!
با صدای باز شدن در اشکامو پس زدم و متعجب نگاهی به چهره ترسیده یاسمین انداختم و از اینکه بدون اجازه وارد اتاقمون شده بود اخمام در هم شد و خواستم تموم خشممو سر اون خالی کنم که با وارد شدن آتاش مثل مجسمه سر جام خشکم زد،انگار دیوونه شده بود که با این وضعیت اورهان جرات کرده بود دوباره جلوی روش ظاهر بشه!
درو پشت سرش بست و کاغذی توی دستش رو روی هوا تکون داد گفت:-بهتره تمومش کنید،اینم چیزی که دنبالش می گشتین،از این خانوم محترم گرفتمش!
در حالیکه اخماشو تو هم کرده بود آروم آروم به سمت یاسمین قدم برداشت و با تهدید ادامه داد:-بهم قول داده که در موردش به کسی حرفی نزنه وگرنه خودش میدونه که چه بلایی سرش میاد اگه فضولی کنه،همینو گفتی دیگه؟درست میگم؟
یاسمین که وحشت زده به دیوار اتاق چسبیده بود تند تند سرشو به نشونه مثبت بالا و پایین کرد و با لب های خشکیده اش گفت:-بله آقا هر چی شما امر کنید!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Hojat Ashrafzadeh - Paeeziam (128).mp3
3.62M
بارون بزن که از عالم و آدم دورم
بارون بزن که دوباره شکسته غرورم💔
#مـۅزێڪ🎶
#شڼـىدنـے🎻
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠