🌹تصویر زیبایی برای عکس زمینه گوشی (والپیپر؛ بک گراند)
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹🎼 کلیپ زیبا و شاد و جالبی از یه خونه روستایی درمازندران
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Ali_Razaghi_-_Pedar_Jane_Mani.mp3
4.18M
🕊❣ برای پدرای سرزمینم
🕊❣پدر یه باغبونه مهربونه
چراغه روشنه هر آشیونه
🕊❣پدر کوه محبت روح غیرت
تو رگهای تنم خون رونه
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتیازدهم🪴
🌿﷽🌿
قرار شد تا يك نفر از عراق و يك نفر از شام با هم بنشينند و در مورد سرنوشت رهبرى جامعه اسلامى، تصميم بگيرند.
اين مردم اصرار كردند كه حتماً بايد ابوموسى اشعرى نماينده مردم عراق باشد. على(ع) به اين كار راضى نبود، زيرا ابوموسى، آدم ساده لوحى بود، ولى خوارج از حرف خود كوتاه نيامدند. على(ع) براى آن كه از جنگ داخلى جلوگيرى كند، سخن آنها را قبول كرد و سرانجام ابوموسى اشعرى انتخاب شد.
قرار شد كه "حَكَميّت" بين مردم عراق و شام صورت گيرد، يعنى ابوموسى اشعرى و عَمروعاص با هم بنشينند و در مورد سرنوشت جهان اسلام تصميم بگيرند، عمروعاص نماينده مردم شام در اين حَكَميّت بود و سرانجام ابوموسى فريب عمروعاص را خورد و معاويه به عنوان خليفه مسلمانان انتخاب شد.
وقتى خوارج فهميدند كه فريب خورده اند، بسيار ناراحت شدند و گفتند كه ما كافر شده ايم نبايد حَكَميّت را قبول مى كرديم. آنها نزد على(ع) آمدند و گفتند: تو هم كافر شده اى و بايد توبه كنى و پيمان خود را با معاويه بشكنى و به جنگ او بروى.
على(ع) در جواب آنها فرمود كه ما با آنها تا يكسال پيمان صلح بسته ايم، من به اين پيمان خود وفادار مى مانم.
و اين گونه بود كه آنها از سپاه على(ع) جدا شدند و به نام خوارج مشهور شدند.
مدّتى است كه آنان در شهرها شورش مى كنند و خون بى گناهان را مى ريزند. گروه زيادى از آنها در سرزمينى به نام "نَهروان" جمع شده اند.
* * *
وقتى خبر شهادت مظلومانه ابن خَبّاب به على(ع) مى رسد يكى از ياران خود را به نهروان مى فرستد تا با آنها سخن بگويد، ولى خوارج فرستاده على(ع) را هم به شهادت مى رسانند.
على(ع) مدّتى به آنها فرصت مى دهد تا شايد از كارهاى خود پشيمان بشوند، امّا گويا آنها بنده شيطان شده اند و هرگز حاضر نيستند دست از كشتار مردم بى گناه بردارند.
عدّه اى از مردم كوفه نزد على(ع) مى آيند و مى گويند: خوارج در كشور فساد مى كنند و خون مردم را مى ريزند، چرا بايد آنها را به حال خود رها كنيم؟
و اين گونه است كه على(ع) دستور مى دهد تا مردم براى جنگ با خوارج بسيج شوند تا هر چه زودتر به سوى نهروان حركت كنند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش ولادت امیرمومنان وسرورعارفان مولی الموحدین مولاعلی علیه السلام برشیعیانش مبارک
@hedye110
آدم داغون از اول داغون نبوده
داغونش کردن
آدم آرومم همینطور
آدم عصبی هم همینطور
ولی آدم بیشعور از اولش بیشعور بوده
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
با همه صمیمی نمیشم
تو بذار پای غرورم
من میذارم پای شعورم
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اونی که از من گذشت واسه من درگذشت
پس روحش شاد و یادش فراموش
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ما پشت اونایی که پشتمون حرف میزنند
حرف نمیزنیم
چون خیلی جلوییم ازشون
حرفای پشت سرم حرف نیست
عقده است
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
من جنگجوی خوبی هستم
اما
تو هدف با ارزشی واسه جنگیدن نیستی
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بعضیا هیچوقت گرسنه نمیمونن
چون همیشه حسرت ما رو میخورن
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
جا داره یادی کنیم از کسایی که زمانی کنار ما بودن
و الان
کنار ما بودن آرزوشونه
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
mp3-ghadir-nava-alifani1.mp3
2.87M
علی علی علی عشق تو حاصل عمر گرانم💥🎊🎉
#پدر
#روز_پدر
#میلاد_حضرت_علی (ع)|❤️🎒
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Javad_Moghadam_-_Oftade_Be_Damam_(128).mp3
9.7M
صیدم به پای ادب جواد مقدم
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
از داغ غمت کمر خمیده ست، بیا
یک بار دگر جمعه رسیده ست، بیا
ای بـاخـبـر از راز دل بیـمـارم
تا عمر به آخر نرسیده ست، بیا
😔😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستچهارم🌺
****
-آنا این لباسا که خیلی رنگ و رو رفته ان!
-تو چیکار به رنگش داری دختر باید اینارو بپوشی صلاح نیست کسی بفهمه خان زاده این میدونین که آقاتون کلی دشمن و بدخواه داره یا اصلا ممکنه به گوش آقاتون برسه که اینجا توی کلبه ایم، نمیخوام زندونیتون کنم اما باید این چیزا رو رعایت کنیم!
-باشه آنا حالا میتونیم بریم؟
سری تکون داد و بوسه ای روی پیشونی جفتمون نشوند:-مراقب خودتون باشین!
بوسه ای به گونه های سرخش زدم و با عجله راه افتادیم سمت جاده دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از طرفی میترسیدم محمد رفته باشه و از طرف دیگه از این میترسیدم که کسی همراه محمد ببینتمون و به آنام خبر بده!
دیشب تا صبح از هیجان خوابم نبرده بود،هر از گاهی چشمم رو اطراف کلبه میگردوندم و با دیدن آنام غم دلم رو میگرفت،نگران بود،شب ها خواب درست حسابی نداشت حتی غذا هم درست نمیخورد،میدونستم نگران آقامه،اینکه دیروز هم که از عمو خبری نشده بود بیشتر نگرانش میکرد،از طرفی عذاب وجدان داشتم که توی همچین وضعیتی فقط به خودم فکر میکنم...و از طرف دیگه کاری هم که ازم ساخته نبود... همه اینارو فقط از چشم آقام میدیدم!
دیشب با لیلا کلی نقش بازی کرده بودیم تا آنا اجازه داده بود امروز رو تنهایی بریم آب بیاریم ننه اشرف هم که از خداش بود!
نگران نگاهی به اطراف انداختم:-آبجی دیدی رفته؟حتما خیال کرده نتونستم بیام!
-اینقدر غر نزن دختر هنوز که راهی نیومدیم صبر کن یکم بریم جلوتر!
سری چرخوندم و با دیدن لیلا توی اون لباسای کلفتی لبخند مهمون لبام شد:-آبجی خیلی خنده دار شدی!
در جوابم لبخندی زد و گفت:-به چی میخندی،باید خودت رو ببینی،مطمئنم محمد با این لباسا نمیشناستت!
آهی کشیدمو سرمو انداختم پایین و نگاهی به رخت و لباسام انداختم و همزمان لیلا گفت:-یه گاری اونجاست،ببین همینه؟!
چشمامو ریز کردم و با دقت نگاهی به گاری انداختم و با دیدن محمد که داشت دستی به سرو یال اسب میکشید ذوق زده رو کردم سمت لیلا:-آبجی خودشه!
-خیال نمیکردم همچین گاری داشته باشه،اینو از کجا آورده؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:-من از کجا بدونم آبجی حالا از هر کجا که آورده باشه از پیاده رفتن که بهتره،نیست؟
-راستش حرفای آنا ترسوندم،حتی به محمد هم بدبین شدم!
-نگران نباش آبجی محمد که دشمن آقاجون نیست!
لبخندی به لب نشوند و سری تکون داد و به سمت گاری راه افتادیم،محمد با دیدنمون خوشحال کلاه از سر برداشت، نزدیک شد و سر به زیر گفت:-گمون میکردم پشیمون شدین،خوشحالم اومدین،اشاره ای به گاری کرد و رو به لیلا گفت:-شرمنده گاری همچین ترو تمیزی نیست اما کار راه بندازه از مشتی مرتضی امانت گرفتم امروز نزدیکای چشمه کار داشتم گفتم شما رو هم ببرم هر چی نباشه مسیر طولانیه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستپنجم🌺
لیلا نگاه معنی داری به من انداخت و از محمد تشکر کرد و همراه هم سوار گاری شدیم!
تموم طول مسیر چشم از روی محمد برنداشتم اما حس بدی آزارم میداد،خیلی خوشحال بودم که همراهیمون میکنه اما از طرفی هم حس بدی داشتم انگار که نگاهی دنبالم میکرد،شاید هم از ترس حرفای آنا یا نگرانی از این بود که کسی منو لیلا رو توی گاری ببینه و پیش خودش فکرای بدی کنه بود!
نزدیکای چشمه بود که گاری از حرکت ایستاد و همراه لیلا پیاده شدیمو بعد از اینکه با محمد قرار برگشت رو گذاشتیم دبه به دست راهی شدیم!
امروز انگار همه چیز با روزای قبل متفاوت بود از جمله نگاه های محمد که حتی از نظر لیلا هم عاشقانه تر از قبل به نظر میرسید،احساس خاصی داشتم نه میشد گفت خوب و نه بد،خوشحالی توام با دلشوره و دلواپسی،دلشوره آینده ی نامعلوم که منو از دلبستن بیشتر به محمد میترسوند!
با رسیدن به چشمه دبه ها رو پر از آب کردیم و گوشه ای منتظر نشستیم،برعکس سری قبل هیچ نگاهی سمت ما نبود تازه داشتم میفهمیدم پوشیدن این لباسا چقدر به نفعمون بوده و آنا حق داشته،با یادآوری مادرم فکری مثل جرقه از ذهنم گذشت رو کردم سمت لیلا و پرسیدم :-آبجی اگه زود برسیم و آنا همه چیز رو بفهمه چی؟
-اوف آیلا نترس طوری نمیشه فوقش میگیم محمد رو دیدیم اونم از سر احترام مارو رسونده کلبه!
سری تکون دادمو نگاه ازش کرفتم،چه خوب بود که لیلا رو داشتم،این بار با آرامش بیشتری چشم دوختم به مسیر جاده اما طولی نکشید که چشمم تو چشمای زنی گره خورد..
نگاهمو ازش دزدیدم اما ابرویی بالا انداخت و قدم هاشو به سمتمون برداشت،با ترس به لیلا نزدیک تر شدم:-آبجی اون زن رو ببین چقدر چهره عجیبی داره...
هنوز جملمو تموم نکرده بودم که زن که بهمون رسیده بود روبه رومون ایستاد دستش رو سایه بون چهره عجیبش کرد و گفت:-سلام دخترا اینجا غریبین؟
لیلا با اخم نگاهی بهش انداخت و تنها به گفتن نه اکتفا کرد!
اما زن که خیال رفتن نداشت نشست کنار لیلا و با خنده گفت:-چرا هول برتون داشته؟مگه جن دیدین؟منم آدمم،نکنه آناتون گفته با غریبه ها حرف نزنین؟
با تعجب نگاهی به لیلا انداختم،این از کجا میدونست،زن خنده ای کرد و گفت:-تعجب نکن من کف بینم،تا حالا اسم عنبران به گوشتون خورده؟بیشتر عمرمو اونجا زندگی کردم همه راه و چاهشون رو مثل کف دست بلدم از نگاهتون میفهمم چی توی فکرتون میگذره!
مکثی کرد و ادامه داد:-چیه؟نکنه بهم شک دارین؟یا گمون کردین که دیوونه ام!
خیلی خب بذار دستت رو ببینم!
لیلا که اخمش رو بیشتر کرد و دستش رو پس کشید:-نیازی نیست من به این چیزا اعتقادی ندارم!
زن دستش رو روی دست لیلا گذاشت و با چرب زبونی گفت:-تو که اعتقادی نداری،فقط بشنو نمیخوام بهت آسیبی بزنم پولی هم ازت نمیخوام!
لیلا ابرویی بالا انداخت و به زن اجازه داد کاری که میخواد رو انجام بده،زن که به هدفش رسیده بود لبخندی زد و نگاه دقیقی به کف دست لیلا انداخت و گفت:-گمشده ای داری!اینو که گفت چشمام اندازه دو تا نعلبکی شد،از صخره پایین پریدمو رو به روشون ایستادمو با دقت بیشتری به زن خیره شدم زیر چشمی نگاهی به لیلا انداخت و گفت:-خط عمر مادرت کوتاهه،یا مرده یا زود میمیره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐☀️ سلاااام🤚😊 صبحتون بخیر وشادی
🍃🕊💐☀️یک صبح بخیر قشنگ
🍃🕊💐☀️یک دعای ناب از عمق جان تقدیم به
همه شما عزیزان.
🍃🕊💐☀️الهی که در این روز جمعه زمستونی بهتون خوش بگذره ...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷❣🕊تقدیم به همهپدرانِ عزیزی که شور و شوق و جوونیشونو بپای خونه و خونواده هزینه کردن 👌😊...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠