┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ای که روشن شود
از نور تو هر صبح جهان
روشنــای دل مــن
حضرت خورشـید سـلام
💚🕊
🔸حمیدبیرانوند
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیهفتم🌺
به یک باره لب هاش شروع کرد به لرزیدن،ترس برم داشت به کل بیماریش رو فراموش کرده بودم از فکر اینکه نکنه دوباره نفسش بگیره با ترس لب زدم:-آبجی تو رو به خدا اینجوری نکن،نباید بذاریم آنا و ننه چیزی بفهمه،تو که همیشه قوی بودی،به آنا فکر کن!
لب هاشو تکونی داد و لبخند مسخره ای روی لبش نشوندو با صدای ضعیفی گفت:-مثل همیشه داری دروغ میگی مگه نه؟
با بغض سری تکون دادمو چشم ازش گرفتم:-کاش دروغ بود،آرات گفت آقاجون فردا عروسش رو میبره عمارت،گمونم عمو آتاش هم میدونست برای همینم چند روز پیش که اومد اینقدر گرفته بود،حتما نتونسته چاره آقاجون رو بکنه...
لیلا دستی روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید:-باور نمیکنم تا با چشمای خودم نبینم باورم نمیشه،آقاجون بیشتر از چشماش آنا رو دوست داره،هیچ وقت همچین کاری نمیکنه،اصلا چرا؟
-آرات میگفت آقاجون دلش پسر میخواد،بهت که گفته بودم ،تا کی میخوای سنگش رو به سینه بزنی؟مگه ندیدی چطوری از عمارت بیرونمون کرد،صبر کن وقتی پسرش دنیا اومد باور میکنی!
با صدای در چشم از چهره مات برده لیلا گرفتم و دستاشو رها کردمو با عجله از جا بلند شدم و در رو باز کردم و با دیدن چهره گرفته آنام رنگ از رخم پرید،قدمی به جلو برداشتمو کیسه ای که توی دستش گرفته بود رو ازش گرفتم و با ترس لب زدم:-آنا چقدر قرمز شدی چیزی شده؟
-دستی روی سینه اش گذاشت و نفسی تازه کرد و قدم به داخل گذاشت و نشست لبه تخت،همین چند ثانیه برام اندازه یک عمر گذاشت تا آنام لب از لب باز کرد و گفت:-راه طولانی بود،یکم نفسم گرفت آخرش هم نتونستم دوشاب(شیره انگور) پیدا کنم پس فردا هفتم بی بی حکیمه است بنده خدا کسی رو که نداره میخواستم براش حلوا خیرات کنم،آهی کشید و ادامه داد:-اگه ده خودمون بودیم میرفتم پیش ننه تربت اون شیره های خوبی داره آقاتون همیشه دستور میداد برای زمستون از ننه تربت شیره انگور بگیرن!
دستی روی پاش گذاشت و از جا بلند شد:-اشکالی نداره فردا هرجوری شده میرم پیشش یه شیشه میگیرمو برمیگردم!
لیلا ترسیده از جا بلند شد و گفت:-نه آنا نمیشه بری ده اگه یکی از آدمای آقاجون شمارو ببینه خیلی بد میشه،دیدی که عمو آتاش چی گفت،منو آیلا فردا میریم لب چشمه آب بیاریم از بی بی گوهر براتون دوشاب میگیریم،تنه ای به من که با دهان باز نگاهش میکردم زد و ادامه داد:-مگه نه آیلا؟
تند تند سری تکون دادمو گفتم:-آره آنا همه اون اطراف ازش تعریف میکنن تازه خیلی هم مه...
با نشگونی که لیلا از دستم گرفت بقیه حرفمو خوردم!
آنا تای ابروشو بالا انداخت و کنجکاو نگاهی بهم انداخت:-خیلی هم چی؟نکنه باهاش هم صحبت شدین بهش گفتین که کی هستین؟
سری به چپ و راست تکون دادم:-خیالت راحت آنا ما به کسی چیزی نگفتیم،خواستم بگم خیلی تو کارش ماهره زبونم نچرخید!
آنا چارقد از سرش در آورد و رفت سمت ننه و گفت:-خب فردا به محمد میگم ازش کمی شیره بگیره،احتیاجی نیست شما دوتا برین!
لب به دندون گزیدمو گفتم:-آنا محمد هنوز برنگشته،همین پیش پای شما آرات اومد ببرتش عمارت،اما نبود حتما کارش طول کشیده،تو نگران نباش منو آبجی فردا صبح میریمو برمیگردیم!
-حالا تا فردا،شاید خدا کرد محمد هم برگشت،دلم جا نمیگیره دوباره بفرستمتون اونجا دفعه پیش که رفتی سرمای بدی خوردی!
ننه که تا اون موقع ساکت بود قاشق چوبی توی دستش رو به لبه دیگ کوبید و گفت:-انقدر این بچه ها رو لوس بار نیار،یادت رفته خودت هم سن اینا بودی چقدر کار میکردی!
آنا لبخندی زد و رو به ننه گفت:-بله به لطف شما زنعمو!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیهشتم🌺
با مشغول شدن آنا و ننه نفس راحتی کشیدمو سرمو بردم نزدیک لیلا:-آبجی چرا دروغ گفتی،حالا میخوای از کجا دوشاب پیدا کنی،میدونی که گوهر از این چیزا نداره!
لیلا آهی کشید و گفت:-فردا میریم عمارت...باید با چشمای خودم ببینم آقاجون عروس میاره،وگرنه باور نمیکنم از همونجا دوشابم میگیریم!
با هینی که کشیدم لیلا ترسیده دست بر روی دهانم گذاشت:-هیس آروم باش نمیخوای که آنا همه چیز رو بفهمه!
-آبجی چجوری میخوای بری توی عمارت؟اگه آقاجون مارو ببینه اول از همه برای آنا بد میشه،حتما با خودشون گمون میکنن آنا مارو فرستاده تا همه چیز رو خراب کنیم تازه اگه نفهمه ما توی کلبه زندگی میکنیم!
-نگران نباش با این لباسا هیچ کس مارو نمیشناسه به خصوص اگه آرات راست گفته باشه فردا عمارت پر از رعیتیه که برای فضولی و سرک کشیدن تو کار اربابشون هر جور که شده خودشون رو به عمارت میرسونن،هر چند من هنوزم شک دارم آرات راستشو بگه!
حرفای لیلا به فکر فرو بردم،راست میگفت هیچوقت ندیده بودم آقاجون با آنا بدرفتاری کنه،همیشه به قول بی بی ،آنا رو روی تخم چشمش میذاشت،اما آرات...نه اون دروغ نمیگفت،حداقل توی همچین قضیه مهمی!
اون شب تا صبح افکار پریشون توی ذهنم رژه میرفت،دیدن صورت معصوم آنام و فکر اینکه وقتی بفهمه چه حالی میشه مثل تیری بود که ذره ذره توی قلبم فرو میرفت و کاری ازم ساخته نبود،حال لیلا هم همچین دست کمی از من نباش،سخت نفس میکشید و تا صبح از این پهلو به اون پهلو میشد!
بلاخره هر طوری بود شب رو به صبح رسوندیم و با نیومدن محمد که من دلیلش رو خوب میدونستم با اجازه آنام راهی شدیم،چند قدمی از کلبه که دور شدیم مسیرمون رو به سمت کلبه عمو رحمت تغییر دادیم و ضربه ای به در کلبه اش کوبیدیم!
چند دقیقه ای طول کشید تا صدای گرفته اش توی گوشمون پیچید:-کیه؟چه خبر شده؟
-ماییم عمو دخترای اورهان خان!
هنوز این جمله از دهن لیلا خارج نشده بود که عمو رحمت هول زده در رو باز کرد:-سلام خانوم جان،اتفاقی افتاده؟
-نه عمو چیزی نشده،اما منو خواهرم میخوایم بریم ده،جز شما کسی رو نداریم کمکمون کنه!
عمو رحمت مضطرب و با چشمای گشاد شده گفت:-ده؟اونجا چیکار دارین؟آتاش خان گفت نباید شما فعلا اونورا پیداتون شه!
-میدونم عمو جان اما خیالتون راحت کسی قرار نیست مارو ببینه!
-صلاح نیست دختر جان،اصلا از آناتون اجازه گرفتین؟
-خود آنام میخواست بره پیش ننه تربت و برگرده ازش خواستیم تا اجازه بده ما به جاش بریم،فکر کنم خودتون بدونین چرا!
عمو رحمت نگاه مشکوکی به منو لیلا انداخت و گفت:-خانوم جان منو معاف کنین،هر چی میخواین بگین میگم اساعه براتون بیارن!
-نمیشه عمو شما هم نبرین مجبوریم دست به دامان کس دیگه ای بشیم،اونوقت معلوم نیست چی به سرمون بیاد،اما اگه بهمون کمک کنین قول میدیم حتی اگه چیزی شد هم اسمی از شما نبریم!
عمو مستاصل دستی به سرش کشید و از کلبه بیرون اومد و درو روی هم گذاشت و مردد گفت:-اگه آتاش خان یا آقاتون بفهمه خونم حلاله،اما میترسم کاری نکنم و خودتون رو بندازین توی دردسر،خودتون که میدونین من نگهبانم تموم دیشب رو بیدار بودم امشب رو هم باید نگهبانی بدم میبرمتون پیش مشتی مرتضی اون آدم قابل اعتمادیه،میتونه تا ده همراهیتون کنه،فقط مراقب باشین کسی شمارو نبینه دنبالم بیاین!
لیلا نفس عمیقی کشید و رو به عمو رحمت سری تکون داد و پشت سرش راهی شدیم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و خیره به قدمهای عمو رحمت توی دلم ذکر میگفتم که با رسیدن به کلبه کاه گلی مشتی مرتضی قدم هاشو آروم تر کرد:-همینجا وایسین میرم ازش بپرسم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷💐🇮🇷
خدای مهربان در این صبح
زیباترین سرنوشت را برای دوستان و عزیزانم مقدر کن
و بهترین روزگاران را برایشان رقم بزن
و آنها را در تمامی لحظات دریاب
مبادا خسته، بیمار و یا غمگین شوند
و دلشان را سرشار از شادی کن
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AUD-20210902-WA0006.mp3
5.59M
🍃🌸🎧🎤❣🎼☀️آوای بسیار زیبا سنتی :هوای عاشقی ...
🍃🌸🎧🎤شهرام ناظری...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🍃❣🕊🏕تصویر زیبایی برای عکس زمینه گوشی (والپیپر ؛ بک گراند)
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐☀️یه توصیه
🍃💐☀️ یه هشدار
🍃💐☀️و یه یادگاری بسیار مهم از سید شهدای مقاومت
🍃❣حاج قاسم سلیمانی ره
🇮🇷 #دهه_فجرمبارک🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتشانزدهم🪴
🌿﷽🌿
هوا ديگر تاريك شده است و تو هنوز اينجا هستى. يادت هست كى به اين خانه آمدى؟ چند ساعت است كه اينجا هستى؟
به به! بوى كباب همه فضاى خانه را فرا گرفته است، قُطام به كنيزش دستور داده است تا بهترين غذاها را براى تو آماده كند.
ــ حتماً گرسنه هستى، اجازه بده تا برايت كمى غذا بياورم.
ــ خواهش مى كنم.
بعد از لحظاتى كنيز وارد مى شود و سفره را پهن مى كند و تو تا به حال غذايى به اين خوشمزگى نخورده اى. نمى دانى خدا را چگونه شكر كنى.
قُطام مى داند كه تو را به خوبى اسير چشمانش كرده است، تو ديگر نمى توانى فرار كنى، قلب تو گرفتار عشق قُطام شده است.
امّا من هنوز اميد به تو دارم! وقتى قُطام دوست داشتنى تو، فتنه خود را آغاز كند تو آزاد و رها خواهى شد.
تو كسى نيستى كه به پيشنهاد او گوش كنى! تو همان كسى هستى كه عاشق على(ع) است...
* * *
شب شده است و مهتاب همه جا را روشن كرده است و تو با قُطام در حياط، زير نور مهتاب نشسته اى، تو هيچ نگاهى به آسمان ندارى چرا كه مهتاب تو روبروى تو نشسته است.
صداى شيهه اسب تو به گوش مى رسد، قُطام اين را بهانه مى كند و مى پرسد:
ــ ابن ملجم! تو از كجا مى آمدى؟
ــ عزيز دلم! من از سرزمين نهروان مى آمدم. من خبر پيروزى را براى مردم آورده ام.
ــ پيروزى چه كسى؟
ــ پيروزى مولايمان على.
قُطام تا نام على(ع) را مى شنود، چهره در هم مى كشد و تو تعجّب مى كنى. نمى دانى در قلب قُطام چه مى گذرد. قُطام از تو مى پرسد:
ــ سرنوشت خوارج چه شد؟
ــ تعداد زيادى از آنها مجروح و گروهى هم كشته شدند، مردم از شرّ آنها راحت شدند.
ــ بگو بدانم آيا از سرنوشت ابن اَخضَر و پسران او خبرى دارى؟
ــ آنها هم كشته شدند.
* * *
ناگهان صداى ناله و شيون قطام بلند مى شود، به صورت خود چنگ مى زند، از جا بلند مى شود و گريبان چاك مى كند و به سوى اتاق خود مى رود.
صداى قُطام به گوش مى رسد: اى پدر جان! چرا مرا تنها گذاشتى و رفتى؟ اى برادرانم! شما كه بىوفا نبوديد. نگفتيد بعد از شما خواهرتان چه كند؟
خدايا! مرگ مرا برسان! من ديگر اين زندگى را نمى خواهم. به خدا قسم انتقام خون شما را خواهم گرفت...
اكنون تو مى فهمى كه دلت اسير عشق چه كسى شده است. قُطام، دختر اَخضَرتَيمى است، همان كه يكى از بزرگان خوارج بود و دشمن على(ع).
اين دختر هم از پدر بغض على(ع) را به ارث برده است. خوب گوش كن! او سخن از انتقام به ميان مى آورد. برخيز! ديگر صبر نكن! حالا كه فهميدى او كيست، ديگر نبايد اينجا بمانى. درست است كه عاشق شدى، امّا تا حالا نمى دانستى معشوقه ات كيست، حالا كه او را شناختى! برخيز و برو
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef