🍃🌲❄️ثبتِخاطراتی که چندین سال بود خیلی از شهرانداشتنش.
🍃🌲❄️اینجا تصاویری از تهرانِ سرد و یخی هستش که شب وروزی سپید رو تجربه کرد.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🥀عکس نوشته ایتا🥀
🍃🌲❄️ثبتِخاطراتی که چندین سال بود خیلی از شهرانداشتنش. 🍃🌲❄️اینجا تصاویری از تهرانِ سرد و
این براندازها گفتن امسال جمهوری اسلامی اولین برف رو نمیبینه خدا هم امسال کولاک کرد😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧❣🎼☀️آوای بسیار شاد و زیبای : زمستونِ خدا...
🍃🌲🎤مهدی مجتبایی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲❄️زیبای سپید
🍃🌲📹❄️لحظاتی برا دیدنِ چهره زمستونیِ جنگلِ ارسباران؛ شهرستان کلیبر؛ استان آذربایجانشرقی.
🍃🌲❄️این جنگل از جمله جنگلهای هیرکانی با قدمتی تاریخی هستش که در ۴۵ کیلومتری شهرستانِ کلیبر قرار داره.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
15.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠الهی🤲 شبتون در آرامشی بی نظیر
💫🌠⭐️🌟🌙✨⭐️🌟
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم 💚
ای که شیرین است نامت چون عسل
هـر طـلایی جــز شمـا بـاشـد بدل
خـاک پـایت سـرمه ی چـشمـان مـا
«یوسف زهرا» کجـــایی «اَلعَجل»
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهلسوم🌺
نزدیک شدم و کنارش ایستادم و دم گوشش گفتم:-آبجی تا کی اینجا میمونیم؟ما که نیومدیم کلفتی حالا که مطمئن شدی بیا برگردیم!
اخماشو درهم کرد و نفس عمیقی کشید:-من هنوز چیزی ندیدم شاید عروسی یکی از خدمتکارا باشه،آقاجون زیاد از این کارا میکنه!
پوفی کشیدمو کلافه رفتم سمت کیسه نمک و لیوانی ازش برداشتمو توی ظرف خمیر،شونه ای رو به لیلا که چشماش از تعجب گرد شده بود بالا انداختم:-من که میدونم آرات دروغ نگفته حداقل بذار اومدنمون بی نتیجه نباشه!
-تو که هنوز اینجایی دختر مگه نگفتم ظرف حنا رو بذار برو کمک بقیه اتاقارو تمیز کن؟یالا اینجا پول یامفت به کسی نمیدیم!
چقدر دلم میخواست کاسه خمیر رو روی سرش خالی کنم،پیرزن غرغرو،حتما دخترش هم مثل خودش میمونه،حیف از آقاجون!
تموم این حرفارو توی دلم زدم و در جواب رباب خانوم چشمی گفتمو دستمال و جارویی که به سمتم گرفته بود رو برداشتمو رفتم سمت اتاقا،خدا رو شکر آقام رفته بود!
اول از همه رفتم سمت قفس مرغ و خروسا و درش رو باز کردمو بقیه کارا رو سپردم به اونا،به قول ننه حوری خوب بلد بودن چطوری حیاط رو به گند بکشن!
لبخندی زدمو پا تند کردم سمت اتاق بی بی،آخه تنها کسی بود که از اینکه ببینتم ترسی نداشتم چشماش درست نمیدید که بخواد منو بشناسه،تازه میتونستم از زیر زبونش خرف بکشم!
ضربه ای به در کوبیدم و مثل همیشه بلافاصله داخل شدم،همیشه از این کارم ناراحت میشد و کلی سرم غر میزد و اینبار هم همین انتظار رو داشتم اما با دیدن جای خالیش چشمام از تعجب گرد شد نکنه،بی بی هم همراه این دختره رفته حموم؟اخمام درهم شد واقعا که از بی بی توقع نداشتم!
کف اتاق رو سرسری جارویی زدمو خواستم برم بیرون که در باز شد و بی بی غرغر کنان داخل شد،انگار داشت با کسی حرف میزد:-زنیکه غربتی تموم کلفتای عمارت رو فرستاده همراه دختر ترشیده اش،هیچکس نمونده دست من پیرزن رو بگیره!
-نگران نباش بی بی من که نمردم،قدمت روی جفت چشمام هر موقع کاری داشتی کافیه صدام کنی!
با صدای آرات بدنم به لرزه افتاد روسریمو جلو کشیدم و از جا بلند شدم که برم!
-پیر شی پسر خدا عمر باعزتت بده،
تو مثل آقات مرد با وجدانی هستی!
سنگینی نگاه آرات رو روی خودم حس میکردم،زیر بغل بی بی رو گرفت و تا رختخوابش همراهیش کرد از فرصت استفاده کردمو جارو رو برداشتمو از اتاق زدم بیرون باید هر چه زودتر هم خودم و هم لیلا و محمد از عمارت بیرون میرفتیم وگرنه معلوم نبود چه بل بشویی به پا بشه،راه افتادم سمت مطبخ اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با صدای آرات سر جام میخکوب شدم:-وایسا بیینم!
نفس عمیقی کشیدمو خواستم برگردم که صدای عمو آتاش مانعم شد:-پسر بیا اینجا با محمد آشنا شو،قراره چند روزه دیگه بیاد اینجا باید تموم راه و چاه عمارت رو یادش بدی!
لب به دندون گزیدمو پاتند کردم سمت مطبخو آستین لیلا رو که داشت شیرینی هارو از توی تنور بیرون میاورد کشیدم:-آبجی تورو خدا بیا بریم آرات،محمد رو دید الانه که آشوب به پا بشه!
لیلا سینی رو از تنور بیرون آورد و با بی خیالی گفت:-من تا اون دختره رو نبینم جایی نمیرم!
-عصبی لب زدم فکر کن دیدیش میخوای چیکارش کنی،هان؟نکنه میخوای التماسش کنی با آقاجون ازدواج نکنه؟
بیا بریم وگرنه ممکنه آقاجون گمون کنه آنا مارو فرستاده تا عروسیشو به کامش تلخ کنیم اونوقت ممکنه اونقدر عصبانی بشه که حتی آنا رو سه طلاقه کنه بعدشم عاقبت آنا میشه مثل ننه حوری،همینو میخوای؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻