بهترين صدقه، نگهدارى زبان است.رسول اکرم ص
نهج الفصاحه، حدیث 404
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستیکم🪴
🌿﷽🌿
تو حرف هاى تازه اى مى شنوى، چشمانت به قُطام خيره مانده است، نمى فهمى كه اين حرف ها چگونه در عمق جانت ريشه مى كند. عشق و زيبايى اين دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است.
قُطام منتظر پاسخ توست، مى خواهد بداند كه به او چه خواهى گفت، اگر چه از چشمان تو همه چيز را فهميده است. او اين بار موفّق شد كه عقيده ات را از تو بگيرد. وقتى عقيده كسى را گرفتند، او از درون خالى مى شود. عشق چه كارها كه نمى كند! آرى، باورش سخت است كه تو با اين سرعت تغيير كنى. اين همان معجره عشق است!! من ديگر قدرت عشق را كم نمى شمارم.
رو به قُطام مى كنى و مى گويى: عزيزم! من در دين خود شك كرده ام، نمى دانم چه كنم و چه بگويم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فكر كنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت.
قُطام رو به او مى كند و مى گويد: عزير دلم! اگر تو على را بكشى من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهى رسيد، و اگر هم در اين راه كشته شوى به پاداش خدا مى رسى و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو براى زنده نگه داشتن دين خدا، اين كار را مى كنى، خدا ثوابى بس بزرگ به تو خواهد داد!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
👤#ابوسعید_ابوالخیر
ای دلبر ما مباش بی دل، بر ما
یک دلبر ما به که دو صد دل، بر ما
نه دل، بر ما نه دلبر اندر بر ما
یا دل بر ما فرست یا دلبر ما
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
نرگس مست نوازشگر مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اے گردش چشمان تو سرچشمهے هستی
ما محو تو هستیم تو حیران ڪہ هستی؟!
'
#جانآن♥️🌱
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🐬#وصیت کرده ام بعد از مرگم؛ همراه من
دو فنجان چای هم دفن کنند!!
شاید صحبت های من با #خدا به درازا کشید . . .
به هر حال #دلخوری ها کم نیست از بندگانش . . .
همان هایی که :
بی اجازه وارد شدند
خودخواهانه #قضاوت کردند
بی مقدمه شکستند
و بی خداحافظی رفتند
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#سلام_امام_زمانم 💚
لذت شعر به آن است که والا باشد
هدف شعر ظهور گل زهرا باشد
جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان
علت هستی ما حضرت مولا باشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهسوم🌺
بهت زده کمی ازم فاصله گرفت و پرسید:-منظورت چیه؟چطور گم شده؟
-زنای ده میگن یه مرد غریبه اومده پی اش و بردتش،به عمو رحمت که گفتم گفت حتما از آدمای عمارت بوده...حالم خوش نیست اگه بلایی به سرش بیارن من دیگه دووم نمیارم!
نگاه غمگینی بهم انداخت:-خیلی خب بیا از اینجا بریم،نگران نباش،خودم آیلا رو صحیح و سالم پیداش میکنم!
-آیلا؟چه بلایی سر دخترم اومده؟
صدای اورهان بود،اونقدر از دستش عصبی بودم که حتی به سمتش هم برنگشتم،به جای من آتاش جواب داد:-
به تو ربطی نداره،یالا برو پیش زنت!
-مسخره بازی در نیار آتاش ازت پرسیدم چه بلایی سر دخترم اومده؟
-مگه برات مهمه مرتیکه؟اون موقع که بهت گفتم زن و بچتو آواره نکن مگه گوش کردی،که حالا حساب پس میگیری؟
-به تو ربطی نداره چی برای من مهمه چی نیست،مثل آدم بگو دخترام الان کجان؟
با عصبانیت به سمتشون چرخیدم و بدون اینکه نگاهی به اورهان بندازم گفتم:-وقت دعوا نیست آتاش باید تا شب نشده پیداش کنیم بیا بریم!
اورهان عصبی بهم نزدیک شد و شونه هامو گرفت:-یعنی چی پیداش کنی؟مگه کجا رفته؟
نگاهی توی چشماش انداختم توی چند ثانیه انگار برام غریبه شده بود،حتی اون موقع که گفته بود ازم خسته شده انقدر ازش متنفر نبودم،بینیمو بالا کشیدمو با حرص لب زدم:-بهتره از خودت بپرسی کجا رفته،چون حداقل من یکی دشمنی ندارم بخواد به دخترم آسیبی برسونه!
با صدای ظریفی که از پشت سرش میومد با عصبانیت دستاشو از روی شونه هام پس زدم!
اورهان چرخید و عصبی رو به عروسش گفت:-یالا برو اون برادر بی همه چیزت رو خبر کن بیاد به نفعشه کار اون نباشه!
با نگرانی تور از روی صورتش برداشت:-مگه چه خبر شده؟
-باید به تو هم حساب پس بدم؟یالا کاری که گفتم رو انجام بده!
نگاهم که به چهره اش افتاد بیشتر از قبل از اورهان بدم اومد شاید فقط چند سالی از لیلا بزرگتر بود!
-اورهان خان کمی آروم باش،خوبیت نداره جلوی مهمونا اینطور سر دخترم داد میکشی!
-من هر طوری بخوام با زنم رفتار میکنم رباب خانم شما هم اگه میخوای بیشتر از این آبروی دخترت نره این مسخره بازی رو تمومش کن،یالا مهموناتو بفرس برن و بشین دعا کن این الم شنگه کار پسرت نباشه!
رباب خانوم رویی ترش کرد و دست دخترش رو که داشت مثل ابر بهاری گریه میکرد کشید و از اونجا برد،با رفتنشون چشمای پر از اشکم سر خورد روی آتاش که داشت حرصی نگاهم میکرد و صدای اورهان توی گوشم زنگ خورد:-لیلا کجاست؟
چشمامو روی هم گذاشتمو سری چرخوندم، جوری وانمود میکرد که انگار بیشتر از من حواسش به بچه هاس،انگار فراموش کرده بود خودش بیرونمون کرده!
-پرسیدم لیلا کجاس؟هنوز توی کلبه اس؟
با چشمای برزخی بهش خیره شدم،پس خبر داشت داخل کلبه ایم و هیچ کاری نکرده بود!
-ولش کن دیگه،مگه حالش رو نمیبینی؟
اورهان انگشتش رو بلند کرد سمت آتاش و خواست چیزی بگه که پسر جوونی نزدیک شد و با صورتی خندون پرسید:-خان با من امری داشتین؟
اورهان با شنیدن صداش جستی زد و یقه پیرهنش رو گرفت و کوبید به دیوار:-چه خبر شده خان؟
-دخترم کجاست اکبر؟
-من از کجا بدونم خان؟
-ببین مردک اگه تا غروب دخترم رو پیدا کردی کردی،نکردی این عمارت رو برات حمام خون میکنم فهمیدی؟حالا از جلوی چشمم گمشو!
اینو گفت و دوباره یقه مرد رو گرفت و پرتش کرد همون سمتی که اومده بود،با ترس پشت آتاش پناه گرفتم!
-به این پسره چیکار داری؟مگه کاری کرده؟
اورهان دستی به سرش کشید و نگاهی عصبی به آتاش انداخت و دستمو گرفت و به سمت اتاق کشید،با حرص داد زدم :-ولم کن!
اما گوشش بدهکار نبود،داشتم تقلا میکردم که پاهاش از حرکت ایستاد:-مگه نشنیدی ولش کن!
-برو کنار آتاش به اندازه کافی اعصابم خورد هست!
-چه خوب منم سرم درد میکنه برای دردسر،اگه چیزی هست همینجا بگو وگرنه نمیذارم دوباره اذیتش کنی!
اورهان دستمو رها کرد و مشت محکمی توی صورتش کوبید:-به تو چه مرتیکه،اون زن منه،نه تو،خودم میفهمم چی براش خوبه چی نه!
آتاش هم در جوابش ضربه محکمی توی کتف اورهان کوبید:-تو؟تو میفهمی چی براش خوبه؟حتما براش خوب بود تا بفرستیش پی نخود سیاه،هان؟
دست گذاشتم روی گوشامو ازشون دور شدم دخترم گم شده بود و اونا دنبال مقصر میگشتن؟نگاهی به کارگرایی که سعی داشتن از هم جداشون کنن انداختم حالم داشت بهم میخورد خودمو رسوندم لب چاه و تموم محتویات معدمو بالا آوردم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهچهارم🌺
سرمو از چاه بالا آوردمو نفسی کشیدم و اشکامو پس زدم!
-میدونم که کار خودته،خواستی مراسم دخترمو زهر مارش کنی،دخترت رو کجا قایم کردی زنیکه؟بگو وگرنه بلایی به سر پسرم بیاد خودم بلای جون دخترت میشم...
سر بلند کردمو نگاهی حرصی به رباب که داشت این حرفارو میزد انداختمو با آوردن اسم دخترم سیلی محکمی توی گوشش خوابوندم!
با برخورد دستم به صورتش که اونقدرا هم محکم نبود خودش رو انداخت روی زمین و شروع کرد به داد و بیداد کردن:-وای خدا مگه من چه گناهی در حقت کردم زن؟چرا منو میزنی؟مگه من خواستم شوهرت سرت هوو بیاره؟شوهرت خودش دخترم رو خواسته برو از اون حساب پس بگیر!
چشمام از تعجب گشاد شد،تا به حال همچین آدمی ندیده بودم!
اورهان با شنیدن این حرفا یقیه آتاش رو رها کرد و خیلی جدی به سمتمون قدم برداشت،با ترس نگاهی بهش انداختمو خواستم بگم که دروغ میگه که بی توجه به رباب دستمو گرفت و کشید سمت اتاق وبلند داد کشید:-مرتضی چند نفر جمع کن اسب منم حاضر کن چند دقیقه دیگه راه می افتیم سمت زمینای کشاورزی!
اینو گفت و در اتاق رو هل داد و هر دو باهم داخل
شدیم عصبی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم اما بهم اجازه نداد:-ولم کن من چیزی بهش نگفتم!
اخمی کرد و انگشت اشارشو گرفت روبه روی صورتم و زل زد توی چشمام:-تا برمیگردیم همینجا میمونی!
با بغض و حرص لب زدم:-میترسی بلایی سر تازه عروست بیارم؟نگران نباش دخترم پیدا بشه دستش رو میگیرمو از اینجا میرم،این عمارت ارزونی خودت و بقیه!
-اووووف آیسن کفرمو در نیار،خیال کردی از سر خوشی عقدش کردم؟اگه میگم بیرون نیا برای اینه که این آدما در حد و اندازه تو نیستن،یه وقت دیدی بلایی به سرت بیارن،تا میتونی ازشون دوری کن!
پوزخندی زدمو گفتم:-برای همینم عقدش کردی؟
برگشت سمتمو خواست چیزی بگه که منصرف شد دستش رو توی موهاش فرو برد و گفت:-فقط همین رو بدون که مجبور شدم!
-چرا؟
مستاصل نگاهی بهم انداخت و سکوت کرد جوابی نداشت که بده،منم اینو خوب فهمیده بودم با شل شدن دستش دور مچم دستمو بیرون کشیدمو پناه بردم به گوشه اتاق:-فقط دخترم رو سالم برام بیار،دیگه چیزی ازت نمیخوام!
با غم سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت!
با خلوت شدن فضای دور و برم زانوهامو بغل گرفتمو کوه بغضی که توی گلوم لونه کرده بود رو شکوندم انگار تازه داشتم متوجه آواری که روی سرم ریخته بود میشدم،گم شدن آیلا و دیدن صحنه عقد اورهان اتفاقای کوچیکی نبودن،هر کدومش به تنهایی توانایی از پا درآوردنم رو داشتن،اما چطور داشتم نفس میکشیدم فقط خدا میدونست...نفس عمیقی کشیدمو زل زدم به در...یعنی دخترم الان چه حالیه!
***
آیلا:
حدود چند ساعتی توی همون حال گوشه کلبه کز کرده بودم و از ترس مرد قوی هیکلی که رو به روم نشسته بود جرات تکون خوردن یا حتی ناله کردن از درد زانوم رو هم نداشتم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و دهنم از اضطراب خشک خشک شده بود و دنبال راه فراری میگشتم که ضربه ای به در خورد:-باز کن صفدر منم!
صدای آیاز بود،صفدر از جا بلند شد و در کلبه رو باز کرد و آیاز سرمست داخل شد و اشاره ای به صفدر کرد که بیرون بایسته،با دیدنش دوباره اخمامو کشیدم توی هم خواستم چیزی بگم که با وارد شدن مردی پشت سرش زبون به کام گرفتم و با تعجب به چهره ی آشناش خیره شدم تا شاید به یاد بیارم کجا دیدمش،نگاه عمیقی بهم انداخت و اخماشو در هم کرد و گفت:-بهت گفتم خواهر بزرگه،این یکی رو برای چی آوردی؟
با شنیدن صداش به یاد آوردمش،همون مردی بود که در کلبه بی بی حکیمه دیده بودم،اون اینجا چیکار میکرد؟
مرد نزدیک شد و جلوی پام زانو زد از ترس توی خودم جمع شدم،از نگاهش هیچ خوشم نمیومد،دستی روی چونه ام گذاشت و سرمو به چپ و راست چرخوند:-زخمی شدی اما هنوزم با مادرت مو نمیزنی!
با التماس نگاهی به آیاز انداختم تا شاید وجدانش کمی بیدار بشه و این مرد رو ازم دور کنه،دستش رو روی شونه مرد گذاشت و گفت:
-نشد اون یکی رو بیارم،چه فرقی داره کدومشون باشن هر دوشون دختر اون مرتیکه ان هر کاری لازمه با این یکی میکنیم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح یعنی یک سبدلبخند
🍃صبح یعنی یک بغل شادی
🌸صبح یعنی خندیدن ازاعماق وجود
🍃به شکرانه داشتن نفسی دوباره
🌹صبح زیبای یکشنبه تون گلباران🌹
#ایران_قوی🇮🇷
#خندهکده😉😊
@khandeh_kadeh
😜❅☺️❅😜
May 11
Rastak Group - Rana [-320.mp3
10.29M
🎧❣🎼☀️آوایشاد و زیبای گیلکی : رعنا گلای رعنا...
🍃🌲🎤گروه رستاک...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
پروفایل دخترونه :)
#پروفایل |🦋🐛
#حجاب
#چادرانه
#پروفایل_دخترونه
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیاتدلبرانہ
.
‹ سلام علے ڪلمات بَقیَت في القلب
و ربّما ستبقي ›
سلام بر حرفهایے ڪه در قلب ماند
و خواهد ماند :))🌱
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#کادر
#پرده_سبز
#ادیت
#ابزار_ادیت |🖤🌗
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠