📹🎼نماهنگی بسیار زیبا...
🍃🕊❣تواشیح اسماءالله بزبان فارسی و عربی 👌😇.
🍃🕊❣البته با همون ملودی وآهنگِ اسماءالله عربی ؛ که نزدیک اذان خونده میشه👌😊.
🍃💐🤲الهی طاعاتتون قبول
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐آوا و نوا💐🍃
🎧🎼آوای شاد و زیبای جادوی چشمان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
کمک سیل جنوب کرمان روستای اکبر آباد
امتحانی دیگر در ماه رمضان😔✌️🤲
با توجه به سیل خسارت بار جنوب کرمان در روستای اکبر آباد جیرفت و روستاهای اطراف آن و خسارات بسیار زیاد به خانه ها و نیز مراتع کشاورزی و کشته شدن چند نفر تیم مرکز نیکوکاری سردار دلها در منطقه حاضر شده و با بررسی های انجام شده نیازمند پتو و نیز تغذیه غذا برای مردم و کودکان هستیم لذا با توجه به ماه رمضان و منطقه محروم قصد داریم افطاری و سحری برایشان تهیه کنیم با کمک شما خیرین و خدا دوستان سراسر کشور لذا درخواست داریم کمک های خود و دوستان و آشنایان را جمع آوری کرده و به مرکز واریز کنید بسیاری از مردم خسارت دیده منتظر کمک های شما روزه داران عزیز هستند جهت اطلاعات بیشتر با نیروهای مرکز در منطقه تماس برقرار کنید
رمضان ماه کارهای نیک❤️✌️
شما نیکوکاران مهربان و کلیه گروهای خیریه ای که قصد کمک دارند میتوانند با مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️ تماس حاصل نمایند .
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز هزینه
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد.....
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این طرح های خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین
ان شالله
سیل جنوب کرمان جیرفت #
مرکز سردار دلها #
کمک به سیل زدگان #
دعاى روز هشتم ماه رمضان
اَللّـهُمَّ ارْزُقْنى فیهِ رَحْمَهَ الاَْیْتامِ، وَاِطْعامَ الطَّعامِ، وَاِفْشآءَ السَّلامِ، وَصُحْبَهَ الْکِرامِ، بِطَوْلِکَ
خدایا روزیم گردان در این ماه مهرورزى نسبت به یتیمان و خوراندن طعام و به آشکار کردن سلام و هم نشینى با کریمان به فضل و کرمت
یا مَلْجَاَ الاْمِلینَ
اى پناه آرزومندان
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💖
کندوی باغ هستی بی تو، عسل ندارد
بی تو کتاب عاشق، ضرب المثل ندارد
گفتاکه بین خوبان،مهدیست،یاکه یوسف
گفتم که در دو عالم، مهدی بدل ندارد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستسوم🌺
ابرویی بالا انداختمو نگاهمو دوختم به لیلا:-آبجی داری تهدیدم میکنی؟به خاطر این پسره؟
نفسی کشید و رو ازم گرفت:-تهدیدت نمیکنم فقط دارم بهت یادآوری میکنم که بدونی اگه اونم پنهون کاری میکنه به خاطره اینه که من ازش خواستم،پس تو هم سر هر چیزی به پرو پاش نپیچ.
پوزخندی زدمو گفتم:-واقعا گمون میکنی به خاطر توئه؟خیال کردی این پسره که هنوز دو روزم نیست که باهاش نامزد کردی عاشق چشم و ابروته؟نخیر اون فقط به خان این عمارت شدن چشم داره،اصلا از خودت پرسیدی چرا یک دفعه ای از انتقامش دست کشید و اومد خواستگاری دختر قاتل مادرش؟بهتره بهش اعتماد نکنی چون هیچ حسی بهت نداره،آخرشم مثل همه اونایی که اومدن و رفتن ولت میکنه میره،اونوقت دیگه هیچکسی برات نمیمونه،حتی من!
با سیلی که توی گوشم خوابوند برق از سرم پرید،باورم نمیشد این آدمی که جلوم ایستاده لیلا باشه،دستمو گذاشتم جایی که زده بود و شوک زده بهش نگاه کردم،درسته حرفام تلخ بود اما حقیقت داشت،از به زبون آوردنشون شرمنده نبودم،حداقلش این بود که بعدا هر اتفاقی می افتاد من دیگه عذاب وجدان نداشتم...
با ورود ملک که اومده بود تا برای شام خبرمون کنه دستمو از روی صورتم پایین کشیدمو خزیدم توی رختخوابم و به اشکام اجازه باریدن دادم!
حتی دیگه غرولند بی بی و گرسنگیمم برای بی اهمیت شده بود اونقدر همونجا بی صدا اشک ریختم که همونجا خوابم برد...
***
با تکونای ملک چشم از هم باز کردم:-چقدر میخوابی دختر پاشو میخوای بریم حموم!
غلتی زدمو نالیدم:-ولم کن ملک من جایی نمیام،حالم خوش نیست.
-مگه دست خودته دختر،از دیشب بوی طویله میدی تو که بوی لباساتو نمیفهمی فقط داری مارو شکنجه میدی!
-ملک تو برو من باهاش حرف میزنم!
با صدای آنام پلکامو آروم باز کردم،هنوزم به خاطر دیروز ازش خجالت میکشیدم،نزدیک شد و کنارم نشست و دستی روی سرم کشید، با خجالت سرجام نشستم:-اگه حالت خوش نیست احتیاجی نیست بیای تازه حموم بودی فقط لباسات رو عوض کن،خودمم زیاد حالم خوب نیست اگه لیلا اصرار نداشت نمیرفتم!
-آنا؟ معذرت میخوام،باور کن اگه میدونستم رباب خانوم فکر میکنه کار تو بوده هیچوقت همچین کاری نمیکردم!
لبخندی زد و در جوابم گفت:-اتفاقیه که افتاده،دیگه بهش فکر نکن،دیشب با آقات صحبت کردم بهش گفتم حالا که فرهان بهت نظر داره درست نیست وقتی مخالفی دعوت عمه ات رو قبول کنی،انگار نظرش عوض شد،احتمالا نذاره بری دیگه غصه نخور!
لبخندی زدمو بوسه ای روی دستش نشوندم،توی اون لحظه هیچ چیز به اندازه اون جمله آنام خوشحالم نمیکرد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستچهارم🌺
با اومدن لیلا آنام هم از جا بلند شد و خیلی زود راه افتادن،حالا که قضیه رفتن به عمارت عمه ختم به خیر شده بود،تموم فکر و ذهنم پیش آرات بود،باید باهاش حرف میزدم هر جور که شده،حتما حالا آروم تر شده بود و به حرفام گوش میکرد...
رختخوابمو جمع کردمو گذاشتم گوشه اتاق،لباسامو هم با لباس خوش رنگی عوض کردم و از اتاق بیرون زدمو خودمو رسوندم به اتاق آرات،هنوزم درش بسته بود...
نگاهی به اطراف انداختمو سرمو چسبوندم به شیشه،همه چیز دست نخورده بود،یعنی از دیشب هنوز برنگشته بود عمارت؟
عصبی و با حال خراب برگشتم به اتاقم و همونجا به انتظار نشستم،عمارت حسابی سوت و کور بود،کاش همراه آنام اینا رفته بودم!
نزدیک به یک ساعت گذشت مشغول شونه کردن موهام بودم که در اتاق باز و دوباره بسته شد با فکر اینکه لیلاست اخمامو در هم کردمو بی تفاوت مشغول ادامه کارم شدم،که صدای آیاز توی گوشم پیچید:-موهای قشنگی داری!
شوک زده از جا بلند شدمو دستمو گذاشتم روی سرم و خواستم برم سمت صندوقچم که راهمو سد کرد:-چه خبرته دفعه اول نیست که موهاتو میبینم!
-برو کنار،به چه حقی بی اجازه داخل اتاقم شدی؟اگه آقاجونم بفهمه جنازتو میندازه کف حیاط!
پوزخندی زد و گفت:-چرا انقدر با من لجبازی میکنی؟نکنه حسودیت میشه که شوهر خواهرت شدم،اگه بخوای میتونم کنار لیلا تورو هم تامین کنم؟
با این حرف قلبم شروع به تپیدن کرد،هول برمداشت،از ترس اینکه نکنه نجسی چیزی خورده باشه قدمی به عقب برداشتمو با صدای لرزونم داد زدم:-برو بیرون وگرنه داد میزنم همه رو خبر میکنم!
بیخیال تکیه اش رو به دیوار داد و گفت:-تا خودت نخوای کاری به کارت ندارم،اما میل خودته میتونی داد بزنی،اونوقت منم به هدفم میرسم!
منظورش چی بود؟چه هدفی؟حتما میخواست بی آبروم کنه،اصلا شاید برای همین اومده بود توی عمارت ما،نکنه هدفش بی آبرو کردن من بوده باشه؟
خیز برداشتم تا از کنارش رد بشم و از اتاق بیرون برم که دستش رو سد راهم کرد و بازوهامو اسیر دستاش کرد:-ولم کن دیوونه از جونم چی میخوای؟
نگاهی به چشمام انداخت و آروم در گوشم لب زد:-من چیزی نمیخوام اومدم ببینم مشکلت با من چیه؟بیا برای یه بارم شده با هم حلش کنیم،بگوچی ازم میخوای؟نکنه دلباختم شده باشی؟
بگو بلاخره هر چی نباشه قراره من کمتر از دو ماه دیگه شوهر خواهرت بشم!
عصبی داد کشیدم:-بهت همچین اجازه ای نمیدم،حق نداری با لیلا ازدواج کنی!
هنوز جمله ام تموم نشده بود که ناباور هلم داد وسط اتاق و داد کشید:-خجالت بکش،فقط به خاطر آبروی آقاته که چیزی نمیگم دفعه آخرت باشه همچین چیزی ازم میخوای،من شوهر خواهرتم باید اینو بفهمی...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷💫سلاااام عزیزان
🍃🌸💫روز و روزگارتون در شادی و سلامتی و موفقیت
🍃⛈☀️صبحِ قشنگِ بهاریتون بخیر
🍃💐💫الهـی به امـید تو
📹🎼 مناظر زیبای بهاری بهمراهِ آوایی شاد و محلی با گویش گیلکی👌😍.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Tahdir joze8.mp3
4.07M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء هشتم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹☀️نماهنگی شاد و روحیه بخش و بهاری ؛ تقدیم به لحظاتِ زندگیتون...
🍃❣💐☀️الهی دلاتون شاد و قلبتون سرشار از امید و عشق و زندگی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌍و سیروافیالارض🌍🍃
🍃🌲💐لحظاتی برا دیدنِ پروازِ طاووس زیبا 👌😊...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Shahram Nazeri Bi To Be Sar Nemishavad [ musicmedia.ir ] 128.mp3
5.2M
🎼 آوای زیبای بی تو بسر نمیشود...
🎤استاد شهرام ناظری
🍃🥀 بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
دعاى روز نهم ماه رمضان
تبلیغ
اَللّـهُمَّ اجْعَلْ لى فیهِ نَصیباً مِنْ رَحْمَتِکَ
خدایا قرار ده برایم در این روز بهره اى از رحمت
الْواسِعَهِ، وَاهْدِنى فیهِ لِبَراهینِکَ السّاطِعَهِ، وَخُذْ بِناصِیَتى اِلى مَرْضاتِکَ
وسیعت و راهنماییم کن در این ماه بسوى دلیلهاى درخشانت و مرا بسوى موجبات خشنودى
الْجامِعَهِ، بِمَحَبَّتِکَ یا اَمَلَ الْمُشْتاقینَ
همه جانبه ات سوق ده به حق محبتت اى آرزوى مشتاقان
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💖
یکی از جمعه ها جان خواهد آمد
به درد عشق درمان خواهد آمد
غبار از خانه های دل بگیرید
که بر این خانه مهمان خواهد آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
#هذا_یوم_الجمعه
سلام آقا
نشسته بر رخ ما گرد هجران
بیا دست محبت را
بکش بر چهره ما
که ما
بی تو یتیم و بینواییم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستپنجم🌺
مات برده و گیج بهش نگاه میکردم چرا داشت همچین حرفایی میزد؟نکنه واقعا نجسی خورده بود؟
همینجور که این چیزا از ذهنم میگذشت در اتاق باز شد و آنام عصبی لب زد:-اینجا چه خبره؟
نفس عمیقی کشیدمو خدا رو شکر کردم که آنام به موقع رسید وگرنه معلوم نبود این دیوونه چی خورده که اینطور از خودش بی خود شده!
آیاز دستی به یقه لباسش گذاشت نفس عمیقی کشید و لیلا با رنگی پریده داخل شد،نگاهی به من که روی زمین افتاده بودم انداخت،چهره اش عصبی به نظر میرسید،از جا بلند شدمو رو به روش ایستادمو با گریه لب زدم:-آبجی خوب شد اومدی دیدی بهت گفتم این پسره عاشقت نیست؟...به خدا من کاری به کارش نداشتم همینجا نشسته بودم اومد داخل اتاق و بهم حرفای بدی زد!
قدمی به جلو برداشت و سیلی محکمی زد در گوشم،ناباور دستمو گذاشتم جایی که زده بود و سر چرخوندم سمت آنام و ملک جلوی در ایستاده بودن:-اینقدر بی شرم و حیا شدی؟پس برای همین بود که با آیاز مخالفت میکردی،خاطرخواهش بودی،نه؟ازت متنفرم،کاش آنا هیچوقت تورو به دنیا نمیاورد!
انقدر شوکه شده بودم که حتی اشکامم نمیریخت بی توجه به لیلا قدم برداشتم سمت مادرم:-آنا به جون شما و آقاجون قسم میخورم من کار خطایی نکردم،داشتم موهامو شونه میکردم،اومد توی اتاق!
آنام عصبی چشم ازم گرفت و نگاهش رو دوخت به آیاز:-اینجا چیکار میکردی؟به چه حقی پاتو گذاشتی توی اتاق دخترا؟
به جای آیاز لیلا اومد جلو و عصبی گفت:-مگه نشنیدی آنا،داشت ازش میخواست ازدواجش با من رو بهم بزنه!
آنام عصبی اخمی کرد و در جواب لیلا گفت:-اینو شنیدم،اما نمیفهمم چرا شوهرت داخل این اتاق شده،اونم تو نبود تو،و رو کرد سمت آیاز و ادامه داد:-سوالمو نشنیدی؟پرسیدم اینجا چیکار میکردی؟مگه قوانین عمارت رو نمیدونی؟
آیاز اخماشو در هم کرد و چشم دوخت به چشمای مادرم و با اعتماد به نفسی که به خاطر حمایت لیلا گرفته بود گفت:-گمون میکردم حال لیلا بهم خورده،اونقدر گیج بودم که به چیزی فکر نکردم حتی قوانین عمارت،فقط دویدم سمت اتاق و وقتی داخل شدم تازه متوجه شدم که...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستششم🌺
به اینجا که رسید مکثی کرد و ادامه داد:-به هر حال من چیزی برای پنهون کردن ندارم،اونقدرا حالیمه که بدونم اگه به زور وارد اتاق کسی بشم و جیغ و داد کنه آبرویی برام نمیمونه،حتی تا فهمیدم قضیه چیه داشتم از اینجا بیرون میرفتم که سر رسیدین،الانم با اجازتون میرم تا هوایی بخورم حالم خوش نیست!
داشت چی میگفت؟نمیدونستم این دروغارو از کجا میاره خیال کرده بود میتونه به همبن راحتی منو از چشم بقیه بندازه؟بی هیچ سند و مدرکی؟ نباید میذاشتم به همین راحتی قسر در بره،عصبی و در حالیکه از خشم میلرزیدم مقابلش ایستادمو خواستم چیزی بگم که صدای هول زده عمو آتاش توی گوشم پیچید:-چی شده چه بلایی سر لیلا اومده؟
با این حرف لبخند کم جونی کنج لب آیاز نشست،با چشمای گشاد شده چرخیدم سمت صدا،انگار داشتم دیوونه میشدم!
عمو نگاهی به صورت لیلا انداخت و برگشت به سمت کسی که پشت سرش ایستاده بود:-یعنی چی دختر؟منو مسخره کردی؟لیلا که حالش خوبه؟
رعنا از پشت سر عمو کنار اومد و متعجب نگاهی به لیلا انداخت و گفت:-نمیدونم خان وقتی آیلا خاتون داشتن به دامادتون میگفتن لیلا از حال رفته شنیدم،سریع اومدم تا به خان خبر بدم که شمارو دیدم!
با دهانی باز مونده از تعجب چرخیدم سمت آیاز،پس فکر همه جارو کرده بود؟حتما رعنا رو هم اون فرستاده بود دنبال عمو،آره دیگه اونم آدم خودش بود خواهر هم دستش!
از شدت بغض و خشم به نفس نفس افتادم،حالا باید چطور به آنام ثابت میکردم من خطایی مرتکب نشدم؟
صدای عصبیش که از خشم دورگه شده بود توی گوشم پیچید:-چیزی نیست آتاش خان،باز نفسش کمی تنگ شده بود الان حالش بهتره!
عمو نگاهی مشکوک بین آنامو لیلا رد و بدل کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:-خدا رو شکر پس من میرم توی مهمونخونه اگه کمک خواستین خبرم کنین!
با تشکری که آنام کرد عمو راهی مهمونخونه شد و آیاز هم عصبی از اتاق بیرون رفت و لیلا هم به دنبالش...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Mohsen Ebrahimzadeh - Eshghe Shirin 128.mp3
3.16M
☑️محسن ابراهیمزاده 📊عشق شیرین
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠