فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🕊
رها کردن گذشته
نگرانی کم تر درباره آینده
و تمرکز روی کاری که تنها امروز می توان انجام داد
موفقیت را برای انسان به ارمغان خواهد آورد
صبح بخیر ، روز زیبایی را در پیش داشته باشید
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
1_5111217190.mp3
10.46M
🎧🎼آوای زیبای :زلف برباد ...
🍃🍀🎤سالار عقیلی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧🎼نماهنگ وآوای زیبای : بهونه زندگی...
🎤مصطفی راغب...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبای بهاری
✨دعا میکنم
🌸کلبه دلاتون همیشه آرام باشه
✨و شادی و برکت
🌸مثل باران رحمت
✨از آسمان براتون بباره
🌸شبتون گرم از نگاه خدا
✨و سرشار از آرامش
🌸🍃
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
معمارِ دلهامان بیـا ویرانه را تعمیـر کن
این قصه مجهول را با مقدمت تفسیر کن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتسوم 🌺
تن صداشو پایین آورد و آروم تر پرسید:-راستی نگفتی دیروز چی شد،از صبح میخوام از بقیه بپرسم جرات نمیکنم،عمه چی به عمو گفته که اینجوری کلافس؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:-اومده بود تا تلافی کاری که آرات با فرهان کرد رو سرش در بیاره اما وقتی فهمید آرات پسر خودشه کوتاه اومد!
لیلا متعجب با صدای نسبتا بلندی گفت:-چی؟
ننه حوری با شنیدن صداش نگاه چپ چپی بهمون انداخت و گفت:-پاشو دیگه دختر مگه زایمان کردی اینقدر میخوابی،دست بجنبون باید قبل از ظهر برگردیم وگرنه چطوری باید شکم این همه آدم رو سیر کنم!
از حرفی که زده بود لبمو به دندون گزیدمو بی صدا از جا بلند شدم یه طرف پتو رو گرفتم،لیلا هم طرف دیگرش رو گرفت و همزمان که مشغول جمع و جور کردن بودیم پرسید:-یالا بگو دیگه،گفتی آرات پسر خودشه؟منظورت از خودش کیه؟عمه؟
-آره!
دستی روی پیشونیم گذاشت و گفت:-هنوز خوابی یا داری هذیون میگی؟
-بهتره از شوهرت بپرسی اون از اولم خبر داشت،خیال میکردم به تو هم گفته باشه!
هنوز حرفم تموم نشده بود که آیاز داخل شد و بی مقدمه گفت:-گاری حاضره،بقچه هاتونو بدین ببرم!
با این حرف ننه حوری بقچه خودش رو زد زیر بغلش و از کلبه بیرون رفت و با رفتنش لیلا خیز برداشت سمت آیاز و بدون مقدمه پرسید:-تو میدونستی آرات پسر عمه فرحنازه؟
آیاز که از سوال یهویی فرحناز جا خورده بود نگاهی به من کرد و مستاصل گفت:-نه کی همچین حرفی زده؟
رختخوابمو گوشه ای گذاشتمو همزمان با بیخیالی گفتم:-نیازی به پنهون کاری نیست دیروز همه فهمیدن،همون موقع که با لیلا رفته بودین کلبه بی بی حکیمه...
با این حرف لیلا دوباره سوالش رو تکرار کرد:-میدونستی؟
آیاز ناراحت سری به نشونه مثبت تکون داد!
-از کجا خبر داشتی؟چرا چیزی نگفتی؟
-همون موقع که سپرده بودم ماهرخ خبر ها رو بهم بده فهمیدم،از زبون آقات شنیده بود،اول خواستم بهش بگم تا بهمش بریزم اما بعد...یعنی وقتی که...
-وقتی فهمیده پسر عموشه چیزی نگفته،شانس آوردیم فهمید با ما نسبت خونی داره وگرنه معلوم نبود دیگه چه نقشه هایی برامون کشیده!
با این حرف لیلا نگاه چپ چپی بهم انداخت لبخند دندون نمایی زدمو گره آخر رو به بقچه ام زدم:-هان چیه؟مگه دروغ میگم؟یالا راه بیفتین الان صدای ننه در میاد!
اینو گفتمو قدم برداشتم سمت در،آیاز هم سری تکون داد و بقچه های لیلا رو برداشت و راه افتادیم سمت گاری!
-اوووف پس عمه دستور داده آب چشمه رو باز کنند،حالا آرات چه واکنشی نشون داد؟حتما عصبانی شد نه؟
-چه جورم،گفت من مادر ندارم مادر من بالیه،الانم نمیدونم کجاس از دیروز ندیدمش!
سرش رو بهم نزدیک کرد و در گوشم گفت:-کارت درومده،انگار تو سرنوشتته که عمه مادرشوهرت بشه!
-هوف آبجی کاش بهت نمیگفتما حالا همش میخوای تیکه بارم کنی،هر چند اون به من حسی نداره،همیشه عصبانیه میگه فقط براش دردسر درست میکنم!
-خب اینکه خوبه،همین که نسبت بهت بی تفاوت نیست معنای خوبی میده!
-یعنی میگی اونم منو دوست داره؟خودش که میگه به خاطر آبروی آقاجون کمکم میکنه!
آهی کشید و گفت:-مگه دیگه آبرویی هم برای آقاجون مونده؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتچهارم 🌺
-اونجارو نگاه اون محمد نیست؟
با حرف لیلا برگشتمو سر چرخوندم سمت کلبه:-چرا آبجی خودشه،اینجا چیکار داره؟
-نمیدونم برو ببین چیکار داره میرم حواس آیاز رو پرت کنم!
-آبجی آخه من با اون چیکار دارم!
-نگاش کن معلومه پی تو اومده،وگرنه میومد جلو،برو دست به سرش کن بگو دست از سرت برداره!
با رفتن لیلا مردد قدم های اومدمو برگشتم و مضطرب رو به روی محمد ایستادم:-سلام کاری داشتین؟ما داریم برمیگردیم عمارت!
سربه زیر آهی کشید و گفت:-خبر دارم،اومدم اینو بهتون بدم و برم!
نگاهی به کاغذ توی دستش انداختم:-این چیه!؟
-میخواستم یه چیزایی بهتون بگم اما...نمیشد از مشتی خواستم حرفامو بنویسه،ممنون میشم اگه بخونیدش!
با ناراحتی نگاهی بهش انداختم،دلم نیومد دلشو بشکنم:-من نمیتونم بگیرم اگه آقام ببینه چی؟
-نگران نباشین طوری نمیشه بذارین وقتی رفتین توی عمارت بخونیدش،من دیگه میرم نمیخوام مشکلی براتون درست کنم!
با ناراحتی نامه رو ازش گرفتمو گذاشتم توی بقچه،شاید اگه چند وقت پیش بود الان روی ابرا سیر میکردم اما حالا،چجوری باید بهش میگفتم علاقه ای بهش ندارم!
قدم هامو تند کردمو با رسیدن به گاری با کمک آیاز سوار شدم و کمی بعد با اومدن آنام و خداحافظی از ننه اشرف راه افتادیم،نگاهی به صورت خندون آنام و آیاز و لیلا انداختم دیدن لبخندشون بهم یادآوری میکرد چقدر کنارشون خوشبختم،فقط نگران آرات بودم،دستی توی بقچه بردمو با لمس بنچاق آه از ته دلی کشیدم!
نزدیک به یک ساعت بعد جلوی در عمارت ایستادیم،بقچمو زدم زیر بغلمو از گاری پیاده شدم حس غریبی داشتم،انگار که کسی قلبم رو میفشرد،صحنه های بیرون کردنمون از عمارت جلوی چشمام میومد هنوزم ترس داشتم،از این میترسیدم نکنه دوباره رعیت شورش کنن؟
تو همین فکرا بودم که عطر اسپند به مشامم رسید،چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدمو تا خواستم ذره ای آرامش بگیرم با صدای عمو مرتضی از جا پریدم:-خوش اومدین آقا،خوش اومدین خانوم،صفا آوردین،چشم بد ازتون دور چقدر دلتنگتون بودم!
-چه خبره عمو مرتضی خفمون کردی برو کنار ببینم!
عمو مرتضی به حرف ننه حوری لبخندی زد و با خوشحالی از جلوی در کنار رفت و همه یکی یکی داخل شدیم:-عمو مرتضی پس اورهان کجاست؟
-هنوز نیومدن خانوم جان آرات خان هم اومدن و دوباره رفتن گمون میکنم رفتن تا اختیارات خان رو واگذار کنن!
آنام آهی کشید و سری تکون داد:-باشه ممنونم عمو مرتضی!
-خواهش میکنم خانوم!
-یالا بیاین داخل چرا ایستادین؟دوران خانزادگیتون تموم شد حالا که از کلفت و نوکر خبری نیست خودمون باید اینجا رو تمیز کنیم،من پیرزن جون ندارم باید شما هم کمک کنین!
-خیلی خب ننه بذار برسیم بعد!
-دختر مگه نمیبینی تموم عمارت رو خاک گرفته اگه الان شروع کنیم یالا تا غروب تموم بشه،وگرنه باید رو همین خاک و خل بخوابیم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🌸
خودتان را دوست داشته باشید، به توانایی هایتان اعتماد کنید و هیچ زمانی دست از تلاش بر ندارید، این ها بهترین راه مقابله با موانع زندگی است
صبح بخیر، روز پر بار و زیبایی را برای شما آرزو می کنم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱
🔹امام علی(ع): شخص ستمکار و کمک کننده بر ظلم و آن که راضی به ظلم است، هر سه با هم شریکاند.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
به مناسبت زیارتی و ب روایتی شهادت امام رضا علیهالسلام کلی کلیپ صوتی و تصویری گذشته شده تشریف بیارید کانال امام رضا علیهالسلام ⤵️⤵️⤵️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالامامرضاجان
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊