eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
دل ساده داشتن تاوان دارد. هر روز باید بدوزی زخم هایی که از صداقت خورده ای 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Afshin_Azari_-_Be_Yaram_Begid_(128) (1).mp3
4.58M
🎧🎼آوای زیبای : چشم انتظار... 🎤افشین آذری... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیداری از خانه میرزا کوچک خان جنگلی ؛ (رهبر ضد استعماری جنگل) در محله سلیمانداراب؛ شهر رشت ؛ استان‌گیلان 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
کاش در صدر خبرهای جهان گفته شود عاقبت جمعه شد و مهدی زهـــــرا آمد💚                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 با این حرف ضربان قلبم بالا رفت و سرم سوت کشید،آرات سعی داشت فرهان رو از ما مخفی کنه؟نکنه میخواست مداواشم بکنه؟میخواست به قاتل آقام توی خونه خودش پناه بده؟این دیگه چه جور آدمیه؟ خواستم برم داخل که دستم روی دستگیره خشک شد اگه الان داخل میشدم مسلما آرات مانعم‌ میشد و نمیذاشتم انتقام خون آقامو از اون بی شرف بگیرم هر چی هم باشه اون برادرش بود! با این فکر دستمو پس کشیدمو پا تند کردم سمت اتاقمو از شیشه در زل زدم به اتاق عمو آوان،اول همون دوتا مرد و بعد از چند لحظه آرات در حالیکه اطراف رو میپایید بیرون اومد و مستقیم رفت سمت عمو مرتضی،پوزخندی روی لبم نشست حتما میخواست اونو هم ساکت کنه! همون چند دقیقه تموم روش هایی که میشد باهاش فرهان رو کشت توی ذهنم مرور کردم،تنها راهی که لایقش بود همون چاقو خوردن بود همونطوری که آقامو کشت،با داخل شدن دوباره آرات به اتاق عمو آوان مستقیم رفتم سمت مطبخ چاقوب بزرگی برداشتمو زیر لباسم پنهون کردمو دوباره برگشتم به اتاقم و مثل نگهبان از پشت شیشه زل زدم به در اتاق عمو آوان،میخواستم قبل از رسیدن طبیب برم داخل و اون مردیکه بی شرف رو به سزای کارش برسونم! با کشتن آقام تموم زندگی من و خوشبختیمو از بین برده بود و این کوچک ترین حق من بود که ازش تقاص پس بگیرم،حدود نیم ساعتی گذشت و با بیرون اومد آرات ضربان قلبم بالا رفت با ترس از جا بلند شدم و وقتی از رفتن آرات مطمئن شدم چاقو رو زیر لباسم پنهون کردمو از اتاقم زدم بیرون و در حالیکه بدنم از خشم و ترس میلرزید راه افتادم سمت اتاق عمو آوان،ضربه ای به در کوبیدمو بعد از کمی مکث وارد شدم،هوای اتاق به شدت سرد بود،شایدم به خاطر ترسم بود که اونجوری به خودم میلرزیدم،با دیدن جسم نیمه جون فرهان روی تخت رنگ و رو رفته چوبی وسط اتاق اخمامو توی هم کشیدمو بهش نزدیک شدم،رنگ به رو نداشت و آروم نفس میکشید،با دیدنش دوباره صحنه های اون روز شوم جلوی جشمام نقش بست و با یادآوری جنازه آقام چاقو رو بیرون آوردمو‌گذاشتم همون جایی که آقامو زده بود،دستام میلرزید دندونامو محکم به هم فشار دادم و چاقو رو بالا بردم و همین که خواستم بزنم لای پلکاشو باز کرد و بی حال نگاهی بهم انداخت،انقدر جون توی بدنش نبود که بخواد جلومو بگیره،فقط نگاه میکرد،دستمو جلو بردمو موهای سرشو بمونی تا از جای دیگه بهمون زخم بزنی؟فقط میخوام بگی چرا آقامو کشتی؟چه بدی در حقت کرده بود؟مگه من نبودم که جون آقاتو نجات دادم؟ حرف بزن یه چیزی بگو شاید دستمو به خون کثیفت آلوده نکردم،بگو اتفاقی شد،بگو نمیخواستی آقامو بکشی،اصلا چطوره به جای کشتنت دستایی که باهاشون به آقام چاقو زدی رو قطع کنم هان؟نظرت چیه؟اینجوری تا آخر عمر زجه میزنی! با صدای در به خودم اومدم چاقو رو بالا گرفتمو رو به آرات که با چشمای گشاد شده نزدیکم میشد داد زدم:-جلو نیا وگرنه میکشمش! آروم قدمی به سمتم برداشت:-ولش کن آیلا اون ارزشش رو نداره! -بایدم این حرف رو بزنی بلاخره هر چی نباشه برادرته،هم خونین،آقای تورو که نکشته،اون ارزش زنده موندن نداره باید همینجا بمیره،میدونم فرستادی دنبال طبیب نمیذارم درمونش کنی تا اینبار یکی دیگه از عزیزامو هم ازم بگیره! -نمیخوام درمونش کنم و بذارم بره،مطمئن باش به سزای کارش میرسه،اون چاقو رو بذار زمین هیچی ارزش اینو نداره که از خودت یه قاتل بسازی،میدونی چند ساله چه حسی دارم؟ فقط برای اینکه اتفاقی عمو آوان رو هل دادمو اون اتفاق افتاد،ناخواسته بود اما هنوز دارم زجر میکشم،با خودت همچین کاری نکن،بهم اعتماد کن آیلا قول میدم مجازاتش کنم هر چند که داری میبینیش با جنازه هیچ فرقی نداره،نمیدونم چه بلایی سرش ا‌ومده اما فقط میتونه پلک بزنه حتی زبونشم کار نمیکنه،اگه میخوای از این زندگی نکبتی نجاتش بدی و خودت به جای اون زجر بکشی یالا کارشو بساز،قول میدم کسی نمیفهمه،همینطوری که تو راز منو نگه داشتی منم رازتو پیش خودم نگه میدارم،جنازشم سر به نیست میکنم،همین الانشم کسی نمیدونه اون اینجاست،فقط قبلش به آقات فکر کن اون همچین آدمی نبود،سعی کن مثل اون عمل کنی نه مثل این بی شرف! با شنیدن این حرفا و یادآوری آقام چونه ام شروع کرد به لرزیدن و چاقو رو که محکم توی دستم گرفته بودم به یکباره رها کردم روی زمین و با اینکه به خودم قول داده بودم اشک نریزه عاجزانه شروع کردم به گریه کردن،اصلا تو حال خودم نبود بدترین حقیقت این بود که میدونستم با مردن فرهان یا حتی زجر کشیدنش باز هم آقام برنمیگرده... با قرار گرفتن دست آرات دور شونه ام به خودم اومدم،دستش رو پس زدمو با دست اشکامو پاک کردم:-بهم دست نزن،اون آیلای قبلی که منتظر توجهت بود مرده،همراه آقام مرده... اینو گفتمو عصبی از در اتاق بیرون رفتم و مستقیم رفتم توی اتاقم همونجایی که آخرین بار جنازه اآقامو دیدم سرد و بی روح همونجایی که التماسش کردم زنده بمونه و نموند...
🍀 💜 آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..... دعا کنین حالا آیسن بانو خوب باشه نگرانم ** خم‌ شدمو آخرین استکان چای رو گرفتم رو به روی شوکت خانم:-بفرمایین! نگاهی زیرچشمی بهم انداخت و‌از سینی رو به روش استکانی چای برداشت،سودا با ترس و آروم لب زد:-دختر عمه کوچیکمه،آیلا! شوکت خانوم ناباور دوباره نگاهی بهم انداخت: -پس دختر کوچیکه مرحومی؟ماشاالله،دیگه وقت شوهر کردنته،نشونه کسی که نیستی؟ آهی کشیدمو با بی حوصلگی لب زدم:-نه فعلا با اجازتون! و با این حرف فرصت پرسیدن سوالای بیشتر رو ازش گرفتم مادرشوهر سودا بود،زنی شهرنشین که سر و وضعش اونو‌کاملا از رعیت جدا میکرد،تا اونجایی که یادم بود سودا عاشق دستیار خان دایی بود،نمیدونم چطوری به وصلت با این خانواده رضایت داده،فرصتی هم پیش نیومده بود تا ازش در این باره بپرسم،آخه همراه خانواده شوهرش تازه رسیده بود،برای مراسم چهلم آقام! هرچند هنوز نامزد بود و عقد نکرده بود اما تو چهره اش خبری از خوشی نمیدیدم شاید هم به خاطر مراسم بود که سعی میکرد خود دار باشه! چهل روز از مردن آقام میگذشت،چهل روز پر از آه و ناراحتی،دلمون میخواست غم سایه نحسشو از عمارت جمع کنه اما مگه این مردم و تسلیت گفتناشون میگذاشتن؟هیچ فایده ای به حالمون نداشتن فقط داغمون رو تازه میکردن! علاوه بر اون حضور فرهان بود که با رفت و آمدای مشکوک عمه و آرات به داخل اتاق عمو آوان همه متوجه حضورش توی عمارت شده بودن،عمو‌آتاش و دایی ساواش و آیاز همون موقع که فهمیدن میخواستن به سزای کارش برسوننش اما وقتی حال و روزشو دیدن مثل من منصرف شدن،دکتری که عمه از شهر برای مداواش خبر کرده بود تشخیص داد موندنش خطری به حال کسی نداره و حتی نمیتونه از سر جاش تکون بخوره و با این اوضاع کمتر از یه ماه دیگه عمر نمیکنه،یعنی همین یکی دو روز آینده! این وسط فقط عمه بود که روز به روز بیشتر زجر میکشید و خودش رو مسبب این اتفاق میدونست،هنوزم نمیدونستیم بعد از رفتنش از عمارت چه بلایی به سرش اومده که با این حال و روز پیداش کردن،شاید هم واقعا به خاطر ضربه ای بود که عمه به سرش کوبیده بود! اوضاع عمارت حسابی بهم ریخته بود و جمعیتمون روز به روز زیاد تر میشد علاوه بر نازگل و دایی و زندایی و بی بی که همون روزای اول اومده بودن حالا سودا و خونواده شوهرش هم به جمع ما اضافه شده بود،البته گمون نمیکنم بیشتر از چند روز دووم بیارم چون خواهر شوهرش زیادی از فضای روستایی شاکی بود و از وقتی اومده بود یه ریز غر میزد! عمه خونوادش هم چون نمیتونستن طبق تجویز دکتر فرهان رو جا به جا کنن باید میموندن و ما هم مجبور به تحمل حضور قاتل آقام کنار خودمون بودیم،هر چند تموم مسئولیتش به دوش عمه بود همه کارا حتی شخصی ترینشون،هر بار که از اتاق بیرون میومد خون به چشماش میدوید،میدونست که پسرش رفتنیه با بیماری نشد باید تاوان خون آقامو پس بده! من که دیگه دلم نمیخواست بمیره وقتی با اون حال و روز میدیدمش یه جورایی خوشحالم میشدم... برعکس من آنام به حال عمه غصه میخورد و همپاش اشک میریخت،درکش نمیکردم اما این حال و روزش رو میذاشتم به پای عزادار بودنش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
(ع) دم بہ دم در فراٺ چشمانٺ ماتم مجسم بود چشم تو لحظہ اے نمےآسود همہ ‌ی عمر تو بود                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠