فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در منطقهای از پاکستان تنها دو خانواده شیعه ساکن هستند، در روز هشتم محرم این عاشقان حضرت سیدالشهداء دسته عزای ۵ نفره راه انداختهاند و حسین حسین گویان مظلومیت اباعبدالله را به نمایش گذاشته اند، بیش از ۵۰ پلیس مردان این دو خانواده را همراهی می کنند تا از تعرض تکفیریها در امان باشند، درود بر این همت و سوگواری خالصانه
لبیک یا امام خامنه ای لبیک یا حسین ع است صلیالله علیک یا اباعبدالله الحسین علیهالسلام 🌴🏴🌴🏴🌴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حرفهای جالب یه دختر کوچولوی عراقی خطاب به برخی زائرین؛
حواست باشه وقتی میای کربلا حسین(ع) نمیخواد که با خط چشم و آرایش بیای
متاسفانه بعضی از اشخاص که به زیارت اربعین و کربلا میرن حرمت نگه نمیدارن.
ان شاءالله که از همین طریق هدایت بشن
بخصوص این بلاگرا و حجاب استایل ها که برای گرفتن عکس و فیلم با تیپ های زننده و ارایششون همیشه خط مقدم هستند .
کاش برخی از خطبا و مداحان ما به اندازه این دختر بچه عراقی فهم و درک از فرهنگ عاشورا و قیام امام حسین (ع) را داشتند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید عباس بابایی 🌷
راچقد میشناسی 🇮🇷
حتما کلیپ راببینید بسیار جالب ودیدنی
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر روز
همراه با تمامی آفرینش
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
خدایا دوستت دارم💚
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
جمالش قبلهٔ دلها، دَمَش حلّال مشکلها
به پشت پردهٔ غیبت، حقیقت همچنان باقیست
دعا کن تا که بازآید، جمالش جلوه گر گردد
نیاید یوسف زهرا، مصیبت همچنان باقیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتاد🌺
اون موقع حداقل مطمئن بودم عمه خوب به بچه ام رسیدگی میکنه،اما خبر نداشتم اجازه ی شیر دادن به بچه ی خودم رو هم ندارمو قراره براش دایه خبر کنن،الان تموم امیدم به آرات بود!
ننه اشرف دستمالای ملحفه های کثیف رو جمع کرد و همونجور که داشت بیرون میرفت زیر لبی گفت:-نگران نباش دختر من آراتمو خوب میشناسم نمیذاره آناش اینجوری جولان بده،بگیر بخواب تا برگردم!
با بیرون رفتنش خدمتکاری داخل شد و همونجا کنار در نشست روی زمین،انگار فرحناز خاتون مامورش کرده بود تا منو بپاد!
بیخیال نفسی بیرون دادمو رو بهش به سختی پرسیدم:-خان برنگشتن؟
ترسیده نگاهی بهم انداخت و گفت:-نه خانوم!
آهی کشیدمو چشم دوختم به در،هیچ وقت خیال نمیکردم اینجوری زایمان کنم بدون لیلا،آنام و آرات،تقصیری هم نداشتن اونا از کجا خبر دار میشدن که قراره هشت ماهه فارغ بشم؟
با صدای بالی رشته افکارم پاره شد:-مبارک باشه عروس خانوم،بچه کجاس؟دختر بود مگه نه؟
اونقدر بغض کرده بودم که حتی نمیتونستم جوابشو بدم،نگاهی به چشمای نم دارم انداخت،آهی کشید و غمگین گفت:-پس پسر بود،من که یه عالمه دعا کرده بودم…لبخندی زد و ادامه داد:-حالا چرا انقدر ناراحتین یه اسمه دیگه اشکالی نداره،خدا رو شکر که سالمه،تا دردتون گرفت و اونجوری داد کشیدین نادری رو فرستادم پی آرات خان،الانه که پیداشون بشه،راستی بچه کجاست؟میشه ببینمش؟
-بالی بیا بیرون دختر،مگه نمیبینی چقدر کار ریخته سرمون،زود باش برو میرزا رو صدا کن بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد اینجا،بگو خانوم بزرگ خبرش کرده،باید تو گوش بچه اذان بخونه و اسمش رو بگه!
-آنا هنوز که خان نرسیده،مگه مراسم نام گذاری نمیگیرن؟
-تو تو این کارا دخالت نکن یالا بلند شوببینم!
بالی سری تکون داد و با ناراحتی از جا بلند شد،بغضی که توی گلوم نشسته بود هزار برابر شد،دلم میخواست از درد و ناراحتی هق بزنم اما جون همونم نداشتم!
-کجا بالی؟خیر باشه،مگه نگفتم بالا سر عروس خانوم بشینی شاید چیزی لازم داشت،الان کجاست؟
با صدای آرات قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد…
سمیه باجی مادر بالی با ابرو اشاره ای بهش کرد تا حرف اضافه ای نزنه،اما بالی بی توجه بهش گفت:
-سلام آقا،برگشتین؟ خوب شد اومدین پسرتون به دنیا اومد،عروس خانومم اینجان حالشونم خوب نیست، منم دارم میرم پی میرزا خانوم بزرگ گفته برای نامگذاری خبرش کنم!
با این حرف آرات با عجله داخل شد نگاهی به من انداخت و با چشمای گشاد شده پرسید:-خوبی؟
بی حال سری به نشونه مثبت تکون دادم،کنارم نشست و عصبی رو به بالی گفت:-احتیاجی نیست بری بالی،برو توی اتاقت کمکی خواستم خبرت میکنم!
-اما آقا خانوم بزرگ گفتن…
آرات عصبی اخمی کرد و رو به مادر بالی گفت:-نشنیدین چی گفتم؟من هنوز بچمو ندیدم بعد شما از خانوم بزرگ حرف میزنین؟
برو به خانوم بزرگت بگو هر چه زودتر بچمو بیاره،میخوام پیش مادرش ببینمش!
مادر بالی ترسیده لبی ورچید و از اتاق بیرون رفت و خدمتکاری که دم در نشسته بود ترسیده از جا بلند شد و بدون اینکه سرشو بالا بیاره پشت سر سمیه باجی هل خورد بیرون!
با هر نفسی که بیرون میدادم همه تنم تیر میکشید،آرات دستمو بالا آورد و بوسه ای روش نشوند:-گمون میکردم حالت بهم خورده،نمیدونستم بچمونو به دنیا آوردی،نگران نباش نمیذارم اسم فرهان رو روش بذارن،هر چی تو بخوای همون میشه،باشه؟
به چهره مظلومش نگاهی کردمو با صدایی که انگار از ته چاه در میومد لب زدم:-دختره…
چشماشو کمی ریز کرد و حرفمو تکرار کرد:-دختره؟منظورت چیه؟
-بچمون رو میگم،دختره!
چند ثانیه ای مات برده نگاهم کرد،لبخند مهربونی زد و نگاهشو ازم دزدید،انگار که اشک توی چشماش نشسته بود،دقیقا حالی که من داشتم وقتی فهمیدم دختره،فشار آرومی به دستش دادم:-خوبی؟
بدون اینکه نگاهمو کنه سری به نشونه مثبت تکون داد و با بغض لب زد:-باورت نمیشه همیشه توی رویاهام تصور میکردم یه دختر مثل خودت داریم،مطمئنم شبیه خودته مگه نه؟
با غم نگاهمو ازش گرفتم:-هنوز ندیدمش!تا به دنیا اومد عمه بغلش کرد و بردش،گفت براش دایه خبر کرده نمیخواد بذاره…
به اینجا که رسید بغضم ترکید آرات عصبی دستی به یقه لباسش کشید و گفت:-آروم باش،مگه من مردم که گریه میکنی؟
تو استراحت کن میرم ببینم حرف حسابش چیه!
اینو گفت و بوسه ای روی پیشونیم نشوند و از اتاق بیرون رفت!
با رفتنش پلکای سنگینمو گذاشتم روی هم و نفهمیدم کجا رفتم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادیکم🌺
با رفتن آرات بغض کرده پلکای سنگینمو گذاشتم روی هم انقدر درد کشیده بودمو بدنم کوفته بود که نفهمیدم کجا رفتم…
نمیدونم چقدر گذشته بود که با شنیدن صدای گریه ی بچه ای شوک زده چشم باز کردمو نگاهی به نوزاد زیبایی که کنار دستم خوابیده بود
و صورتش از گریه قرمز شده بود انداختمو ناخودآگاه دستم سر خورد سمت شکمم،با دردی که توی تنم پیچید همه چیز رو به یاد آوردمو ذوق زده چرخیدم سمت دخترم:-میبینیش چقدر خوشگله،درست شبیه خودت!
اشکای مزاحمی که جلوی دیدم رو گرفته بود رو پس زدمو کشیدمش توی بغلم و تا میتونستم ازش بو کشیدم:-نمیخوای بهش شیر بدی؟گمونم گرسنه اس!
سری به نشونه مثبت تکون دادمو با کمک آرات شروع کردم به شیر دادن بهش و همزمان نگاهمو بین اجزای صورتش میگردوندم:-چطوری آوردیش عمه چیزی نگفت؟
-دایه رو فرستادم بره خیالش رو راحت کردم جایی نمیریم،بهش یادآوری کردم که ما قول داده بودیم از اینجا بیرون نریم نه اینکه بچمونو بدیم اون بزرگ کنه،بهت که گفتم اجازه نمیدم بچمونو قربونی کنه!
چند روز وانمود کن باهاش موافقی چند روز تا حالت بهتر بشه، بعدش دخترمون رو برمیداریمو از این خراب شده میزنیم بیرون میریم جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه!
متعجب سر چرخوندم سمتش:-چی میگی آرات مگه میتونیم از دست عمه فرار کنیم!
-اونشو بسپار به من فقط تو به کسی حرفی نزن!
-آنام چی میشه؟اگه دوباره رفت سراغ اون؟
-اون آناتو جلوی تموم بزرگای ده بخشیده دوباره که نمیتونه از تصمیمش صرف نظر کنه!
-عمارت چی؟میخوای اینجارو دست کی بسپاری اصلا فکرشو کردی کجا زندگی کنیم؟اگه بریم ده پایین که میفهمن!
-هفت ماهی وقت داشتم به این چیزا فکر کنم،برای خودمون خونه ای توی تهران خریدم،اونجا بزرگه نمیتونه پیموت بیاد!
اینجا روهم میسپارم دست سردار،پسر با جنمیه تو این چند وقته که با نازگل عروسی کرده تا الان رفتار بدی ازش ندیدم!
-اما اینجوری عمه دوباره تنها میشه بعد معلوم نیست دست به چه کارایی بزنه!
-همه اینا تقصیر خودشه من نمیخواستم تنهاش بذارم اما دلمم نمیخواد بچمو بازیچه خودش کنه،نگران آناتم نباش آقاجونم مثل چشماش مراقبشه مگه یادت نیست اون روز چطوری فراریش داده بود؟
بوسه ای روی پیشونی من و بعد روی دستای دخترمون نشوند:-میرم آدم بفرستم ده پایین آنات اینارو خبر کنه،حتما خیلی خوشحال میشه خودمم میرم تدارکات اومدنشونو ببینم،بالی و ننه اشرف رو میفرستم پیشت تا اون موقع میخوام یه اسم خوب برای این کوچولو انتخاب کرده باشی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
#یا_مهـــدے❤️
تا نیایی
گـ➰ـره از کار بشر وا نشود😔
درد ما💔
جز به ظهور تو مداوا نشود😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتاددوم🌺
***
آیسن:
-اورهان؟یالا بیا ببینم باید ناهارتو بخوری!
هنوزم بعد دوسال قلبم با شنیدن اسم اورهان به لرزه درمیومد،هنوزم نبودش آزارم میداد ولی عادت کرده بودم،نمیدونم از سردی خاک بود یا حمایت های وقت و بی وقت آتاش،آهی کشیدمو رو به لیلا که دم در اتاقم ایستاده بود گفتم:-اذیتش نکن الان خودم میارمش!
داخل اتاق شدم و با دیدن اورهان بالای سر سولدوز هینی کشیدمو لب زدم:
-چیکار میکنی اورهان میخوای بیدارش کنی؟
ترسیده دستشو پس کشید:-نه خان جون فقط میخواستم نازش کنم!
عاشق این خان جون گفتنش بودم،آتاش یادش داده بود تا منو خانوم جون صدا کنه و هنوز نتونسته بود کامل یادش بگیره!
لبخندی زدمو آروم بهش نزدیک شدم:
-اما اینجوری فقط بیدار میشه و شروع میکنه به گریه کردن،دیدی که خودتم از گریه هاش اذیت میشی!
با دلخوری لبی ورچید و گفت:-خان جون پس کی بزرگ میشن با من بازی کنن؟
لبخندی به روش زدمو گرفتمش توی بغلم:-یکم دیگه صبر کنی مثل خودت قوی میشن!
اینو گفتم نگاهی به چهره معصومشون انداختمو توی دلم بابت داشتنشون خدا رو شکر کردم!
همون چند ماه پیش وقتی میخواستم با آتاش برگردیم عمارت تصمیم گرفتم با خودم بیارمشون…
فکر اینکه مادربزرگشون بخواد برای رضایت ارباب زاده ها یکیشونو از بین ببره دیوونه ام میکرد،البته خودشون به تنهایی که نه مادرشون و مادربزرگشونم آورده بودمو عزال با اون سن کمش تموم اداره مطبخ رو به عهده گرفته بود و دیگه وقتش بود عصمت و ننه حوری رو مرخص کنیم!
هنوز کسی خبر نداشت دو قلوها بچه های غزالن،همه گمون میکردن رو به روی امام زاده پیداشون کردیم،هر چند من هدفم این بود بیشتر به هم نزدیکشون کنم و در آینده به هر دوشون بگم مادرشون چقدر برای خوب بزرگ شدنشون از خود گذشتگی کرده!
با بیرون اومدن اورهان از بغلم رشته افکارم پاره شد:-میرم با آقاجون بازی کنم خان جون!
اینو گفت و قبل از اینکه حرفی بزنم دوید سمت حیاط و هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که توی زانوی آتاش فرو رفت و نزدیک بود بخوره زمین که آتاش جستی زد و زیر بازوشو گرفت و یه دستی کشیدش بالا:-کجا میری با این عجله گل پسر داشتی میفتادی که!
نفس راحتی کشیدم و چشم دوختم به آتاش حتما اومده بود برای ناهار صدامون کنه!
-آقاجون بیا بازی کنیم!
-برو ناهارتو بخور بعدش باهم بازی میکنیم!
-آخه من گرسنه نیستم!
-پس نمیخوای بزرگ بشی و اسب سواری کنی!
-باشه میرم قول دادیا!
-آره قول دادم میدونی که مرد حرفش دوتا نمیشه آفرین پسر بدو برو مهمونخونه الان منو خانوم جون هم میایم!
با این حرف اورهان با عجله به سمت مهمونخونه دوید،لبمو به دندون گزیدمو از جا بلند شدمو تا در مهمونخونه با نگاهم پاییدمش
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادسوم🌺
:-چرا میگی بدوئه اگه سرش خورد جایی چی؟
-ای بابا میدونی وقتی من بچه بودم چند دفعه توی این حیاط خوردم زمین و چیزیم نشده،در ثانی تو که به خاطر اورهان این همه حرص میخوری پس فردا چطوری میخوای این دوتا فسقلی رو بزرگ کنی؟
نگاهی به صورت معصومشون توی خواب انداختم:-مادرشونم هست کمکم میکنه،حس میکنم خدا با آوردنشون نور امید به زندگیم تابیده!
کشیدم توی بغلش و در گوشم زمزمه کرد:-خدا دوستشون داشت که فرستادشون پیش تو،از چشماتم بیشتر مراقبشونی…
از آغوشش بیرون کشیدمو دستاشو گذاشت روی بازوانم:-برات چندتا خبر دارم،یکی خوب یکی یه ذره خوب!
برگشتم سمتشو متعجب پرسیدم:-یه ذره خوب؟یعنی چی؟
-خوبیش که خوبه ولی نمیدونم خوشحالت میکنه یا نه، مهمون داری!
-مهمون؟کی اومده،اونم این موقع؟
نفس عمیقی کشیدو گفت:-ساواش اینا از شهر اومدن!
-اومدن پی بی بی؟
-نه اومدن بمونن!
با این حرف ابروهام بالا پرید و متعجب لب زدم:-بمونن؟برای همیشه؟
-نمیدونم فعلا که هستن!
-پس خونه زندگیشون توی شهر چی میشه؟
-چه خونه زندگی ای بهت که گفتم ساواش خان بدهی بالا آورده تموم خونه و زندگیش رو داده برای اون،طلبکاراش گیرش آوردن میخواستن بندازنش هلفتونی دامادش بخشی از بدهیاشو صاف کرده،تموم این مدت ساره و عمه نورگل توی خونه دومادش زندگی میکردن،الانم نمیخواست برگرده اینجا میگفت روی رو به رو شدن با تورو نداره،اما دلم به حالش سوخت خوب نیست دستش جلوی دومادش دراز باشه مخصوصا که قبلا کارگریشو میکرده،تو که ناراحت نمیشی مگه نه؟
بغض کرده سری به چپ و راست تکون دادم،درسته نیت خوبی برام نداشت اما راضی به بدبخت شدنش هم نبودم لبی تر کردمو گفتم:-من ازش ناراحت نیستم شاید اگه اون کارو نکرده بود الان کنار تو اولدوز و سلدوز نبودم!
سرمو توی بغل کشید و در گوشم گفت:-خب خدا روشکر خیالم راحت شد،حالا خبر دوم رو بهت میدم،مطمئنم خیلی خوشحال میشی،همین الان از ده بالا آدم فرستادن آیلا همین امروز زایمان کرده،بچشم یه دختره صحیح و سالمه!
ذوق زده جیغ کوتاهی کشیدم که اولدوز شروع کرد به گریه کردن: -واقعا؟هنوز که خیلی زوده!
آتاش خنده ای کرد و از جا بلندش کرد و همونطور که تکونش میداد با خوشحالی گفت:-معلومه دروغم چیه!
-باید بریم پیشش دخترم حتما اونجا خیلی احساس غریبی میکنه!
با این حرف لبخند از لب آتاش ماسید،دستی به موهاش فرو برد و گفت:-میترسم بریم و فرحناز با دیدنمون جری بشه،موندم چیکار کنیم!
-چرا بخواد جری بشه؟مگه نه این که منو بخشیده؟حتی جلوی بزرگای ده هم اینو گفته،دخترم اونجا بی کسه فرحناز دلسوزش نیست مگه نمیدونیباید تا چله بچه کنارش بمونم،نباید تنها باشه!
-خیلی خب،همون فردا همراه هم راه می افتیم،فقط قبلش باید یه چیزی بهت بگم!
منتظر زل زدم به لب هاش،دستی دور دهنش کشید و کمی این پا و اون پا شد،انگار توی گفتن حرفش مردد بود!
نفسی بیرون دادمو گفتم:-اگه چیزی هست بگو میخوام برم اسباب سفر ببندم!
سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:-راستش شاید عصبانی بشی،اما من یه چیزایی رو ازت مخفی کردم،میدونستم اگه بفهمی آروم نمیشینی!
راستش فرحناز همینطور الکی هم از خونت نگذشته…یه شرطی گذاشته!
با این حرف بدنم یخ کرد،قدمی به عقب برداشتمو پرسیدم:-یعنی چی؟چه شرطی؟
اولدوز رو که حالا دیگه آروم شده بود سرجاش خوابوند و اشاره کرد بشینم!
مضطرب کاری که گفته بود رو انجام دادم:-نکنه شرط گذاشته نمیتونم برم ده بالا؟آره؟
اگه اینجوریه صبر میکنم آیلا بهتر بشه میارمش پیش خودم!
نشست کنارمو سر به زیر گفت:-نه!
-پس چی؟نکنه شرط گذاشته من نباید تا آخر عمرم دخترم و نوه ام رو ببینم؟بگو دیگه نصف عمرم کردی!
-شرط گذاشته که بچه ی آرات و آیلا رو پیش خودش نگه داره،به جای خون فرهان!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Mehdi Rasooli Ghei Az To Harchi.mp3
5.92M
غیرازتوهرچیدلدادگیبود(:🖤
#محرم #امام_حسین
Haj_Mahmood_Karimi_-_Abde_Gonahkaret_(320).mp3
12.77M
خدایاازبسکهمهربونیتو🙂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ندیدمشهیدردلآراییتو(:♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بهنفسهایتوبنداستمراهرنفسی؛
انتفیقلبیحسین"ع"♥️🌱:)
enc_16591149631693130212664.mp3
4.76M
ذُبِحَالحٌسِیْنٌمِنَالقَفا..🖤
#محرم #امامحسین