eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 *** آیسن: -اورهان؟یالا بیا ببینم باید ناهارتو بخوری! هنوزم بعد دوسال قلبم با شنیدن اسم اورهان به لرزه درمیومد،هنوزم نبودش آزارم میداد ولی عادت کرده بودم،نمیدونم از سردی خاک بود یا حمایت های وقت و بی وقت آتاش،آهی کشیدمو رو به لیلا که دم در اتاقم ایستاده بود گفتم:-اذیتش نکن الان خودم میارمش! داخل اتاق شدم و با دیدن اورهان بالای سر سولدوز هینی کشیدمو لب زدم: -چیکار میکنی اورهان میخوای بیدارش کنی؟ ترسیده دستشو پس کشید:-نه خان جون فقط میخواستم نازش کنم! عاشق این خان جون گفتنش بودم،آتاش یادش داده بود تا منو خانوم جون صدا کنه و هنوز نتونسته بود کامل یادش بگیره! لبخندی زدمو آروم بهش نزدیک شدم: -اما اینجوری فقط بیدار میشه و شروع میکنه به گریه کردن،دیدی که خودتم از گریه هاش اذیت میشی! با دلخوری لبی ورچید و گفت:-خان جون پس کی بزرگ میشن با من بازی کنن؟ لبخندی به روش زدمو گرفتمش توی بغلم:-یکم دیگه صبر کنی مثل خودت قوی میشن! اینو گفتم نگاهی به چهره معصومشون انداختمو توی دلم بابت داشتنشون خدا رو شکر کردم! همون چند ماه پیش وقتی میخواستم با آتاش برگردیم عمارت تصمیم گرفتم با خودم بیارمشون… فکر اینکه مادربزرگشون بخواد برای رضایت ارباب زاده ها یکیشونو از بین ببره دیوونه ام میکرد،البته خودشون به تنهایی که نه مادرشون و مادربزرگشونم آورده بودمو عزال با اون سن کمش تموم اداره مطبخ رو به عهده گرفته بود و دیگه وقتش بود عصمت و ننه حوری رو مرخص کنیم! هنوز کسی خبر نداشت دو قلوها بچه های غزالن،همه گمون میکردن رو به روی امام زاده پیداشون کردیم،هر چند من هدفم این بود بیشتر به هم نزدیکشون کنم و در آینده به هر دوشون بگم مادرشون چقدر برای خوب بزرگ شدنشون از خود گذشتگی کرده! با بیرون اومدن اورهان از بغلم رشته افکارم پاره شد:-میرم با آقاجون بازی کنم خان جون! اینو گفت و قبل از اینکه حرفی بزنم دوید سمت حیاط و هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که توی زانوی آتاش فرو رفت و نزدیک بود بخوره زمین که آتاش جستی زد و زیر بازوشو گرفت و یه دستی کشیدش بالا:-کجا میری با این عجله گل پسر داشتی میفتادی که! نفس راحتی کشیدم و چشم دوختم به آتاش حتما اومده بود برای ناهار صدامون کنه! -آقاجون بیا بازی کنیم! -برو ناهارتو بخور بعدش باهم بازی میکنیم! -آخه من گرسنه نیستم! -پس نمیخوای بزرگ بشی و اسب سواری کنی! -باشه میرم قول دادیا! -آره قول دادم میدونی که مرد حرفش دوتا نمیشه آفرین پسر بدو برو مهمونخونه الان منو خانوم جون هم میایم! با این حرف اورهان با عجله به سمت مهمونخونه دوید،لبمو به دندون گزیدمو از جا بلند شدمو تا در مهمونخونه با نگاهم پاییدمش 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 :-چرا میگی بدوئه اگه سرش خورد جایی چی؟ -ای بابا میدونی وقتی من بچه بودم چند دفعه توی این حیاط خوردم زمین و چیزیم نشده،در ثانی تو که به خاطر اورهان این همه حرص میخوری پس فردا چطوری میخوای این دوتا فسقلی رو بزرگ کنی؟ نگاهی به صورت معصومشون توی خواب انداختم:-مادرشونم هست کمکم میکنه،حس میکنم خدا با آوردنشون نور امید به زندگیم تابیده! کشیدم توی بغلش و در گوشم زمزمه کرد:-خدا دوستشون داشت که فرستادشون پیش تو،از چشماتم بیشتر مراقبشونی… از آغوشش بیرون کشیدمو دستاشو گذاشت روی بازوانم:-برات چندتا خبر دارم،یکی خوب یکی یه ذره خوب! برگشتم سمتشو متعجب پرسیدم:-یه ذره خوب؟یعنی چی؟ -خوبیش که خوبه ولی نمیدونم خوشحالت میکنه یا نه، مهمون داری! -مهمون؟کی اومده،اونم این موقع؟ نفس عمیقی کشیدو گفت:-ساواش اینا از شهر اومدن! -اومدن پی بی بی؟ -نه اومدن بمونن! با این حرف ابروهام بالا پرید و متعجب لب زدم:-بمونن؟برای همیشه؟ -نمیدونم فعلا که هستن! -پس خونه زندگیشون توی شهر چی میشه؟ -چه خونه زندگی ای بهت که گفتم ساواش خان بدهی بالا آورده تموم خونه و زندگیش رو داده برای اون،طلبکاراش گیرش آوردن میخواستن بندازنش هلفتونی دامادش بخشی از بدهیاشو ‌صاف کرده،تموم این مدت ساره و عمه نورگل توی خونه دومادش زندگی میکردن،الانم نمیخواست برگرده اینجا میگفت روی رو به رو شدن با تورو نداره،اما دلم به حالش سوخت خوب نیست دستش جلوی دومادش دراز باشه مخصوصا که قبلا کارگریشو میکرده،تو که ناراحت نمیشی مگه نه؟ بغض کرده سری به چپ و راست تکون دادم،درسته نیت خوبی برام نداشت اما راضی به بدبخت شدنش هم نبودم لبی تر کردمو‌ گفتم:-من ازش ناراحت نیستم شاید اگه اون کارو نکرده بود الان کنار تو اولدوز و سلدوز نبودم! سرمو توی بغل کشید و در گوشم گفت:-خب خدا رو‌شکر خیالم راحت شد،حالا خبر دوم رو بهت میدم،مطمئنم خیلی خوشحال میشی،همین الان از ده بالا آدم فرستادن آیلا همین امروز زایمان کرده،بچشم یه دختره صحیح و سالمه! ذوق زده جیغ کوتاهی کشیدم که اولدوز شروع کرد به گریه کردن: -واقعا؟هنوز که خیلی زوده! آتاش خنده ای کرد و از جا بلندش کرد و همونطور که تکونش میداد با خوشحالی گفت:-معلومه دروغم چیه! -باید بریم پیشش دخترم حتما اونجا خیلی احساس غریبی میکنه! با این حرف لبخند از لب آتاش ماسید،دستی به موهاش فرو برد و گفت:-میترسم بریم و فرحناز با دیدنمون جری بشه،موندم چیکار کنیم! -چرا بخواد جری بشه؟مگه نه این که منو بخشیده؟حتی جلوی بزرگای ده هم اینو گفته،دخترم اونجا بی کسه فرحناز دلسوزش نیست مگه نمیدونی‌باید تا چله بچه کنارش بمونم،نباید تنها باشه! -خیلی خب،همون فردا همراه هم راه می افتیم،فقط قبلش باید یه چیزی بهت بگم! منتظر زل زدم به لب هاش،دستی دور دهنش کشید و کمی این پا و اون پا شد،انگار توی گفتن حرفش مردد بود! نفسی بیرون دادمو گفتم:-اگه چیزی هست بگو میخوام برم اسباب سفر ببندم! سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:-راستش شاید عصبانی بشی،اما من یه چیزایی رو ازت مخفی کردم،میدونستم اگه بفهمی آروم نمیشینی! راستش فرحناز همینطور الکی هم از خونت نگذشته…یه شرطی گذاشته! با این حرف بدنم یخ کرد،قدمی به عقب برداشتمو پرسیدم:-یعنی چی؟چه شرطی؟ اولدوز رو که حالا دیگه آروم شده بود سرجاش خوابوند و اشاره کرد بشینم! مضطرب کاری که گفته بود رو انجام دادم:-نکنه شرط گذاشته نمیتونم برم ده بالا؟آره؟ اگه اینجوریه صبر میکنم آیلا بهتر بشه میارمش پیش خودم! نشست کنارمو سر به زیر گفت:-نه! -پس چی؟نکنه شرط گذاشته من نباید تا آخر عمرم دخترم و نوه ام رو ببینم؟بگو دیگه نصف عمرم کردی! -شرط گذاشته که بچه ی آرات و آیلا رو پیش خودش نگه داره،به جای خون فرهان! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Mehdi Rasooli Ghei Az To Harchi.mp3
5.92M
غیرازتوهرچی‌دلدادگی‌بود(:🖤
Haj_Mahmood_Karimi_-_Abde_Gonahkaret_(320).mp3
12.77M
خدایا‌ازبس‌که‌مهربونی‌تو🙂💔
25.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ندیدم‌شهی‌در‌دل‌آرایی‌تو(:♥
24.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-به‌نفس‌های‌توبنداست‌مراهرنفسی؛ انت‌فی‌قلبی‌حسین"ع"♥️🌱:)
enc_16591149631693130212664.mp3
4.76M
ذُبِحَ‌الحٌسِیْنٌ‌مِنَ‌القَفا..🖤
enc_16524458410496490948684.mp3
3.77M
خودت‌برای‌کربلام‌یه‌کاری‌کن..💔🚶
بی‌گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود به زندان می‌شود.. 🌱
مرگ‌همچون‌گردنبند‌دختران،آویزه‌گلوی‌ فرزندان‌آدم‌است...!
از کسی که تو سختی ...                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴