#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادپنجم🌺
اصلا برای همینم بود که باهاش ازدواج کردم،عصبی مشغول جمع کردن وسایلم شدم و آتاش از اتاق بیرون رفت،چند تیکه لباس برداشتمو گره آخر رو که به بقچه ام زدم غزال نگران داخل شد:-چی شده خانوم جان آقا گفت میخواین برین جایی!
-آره غزال چند روزی خودت مراقب بچه ها باش،نگران نباش کسی به چیزی شک نمیکنه،بگو خانوم سپردتشون دست من،سعی میکنم زود برگردم،شاید هم یه همبازی خوب براشون آوردم،نوه ام دنیا اومده،دعا کن عاقبت به خیر بشه!
دست گذاشت روی سینشو نفسی بیرون داد:
-خدارو شکر خانوم گمون کردم اتفاق بدی افتاده آخه آتاش خان عصبی به نظر میرسیدن،حالا که گفتین زایمان دخترتونه خیالم راحت شد،ان شاالله که خدا عاقبت بخیرش میکنه شما کم به من محبت نکردین،همین که بچه هام کنارمن و میتونم خوشبختیشونو ببینم هر روز خدا براتون دعا میکنم!
برای اینکه خیالشو راحت کنم لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم میدونم دل پاکی داری،این چند روز به پیشنهادم فکر کن،محمد پسر خوبیه،از تو هم خوشش اومده از رفتاراش مشخصه،نه که فکر کنی میخوام از بچه هات دورت کنم،ان شاالله اگه قسمت هم بودین همینجا کنار خودم میمونی،کنار بچه ها!
با خجالت سرشو پایین انداخت میدونستم از محمد بدش نمیاد،چند باری که برای آوردن محصول اومده بود همدیگه رو دیده بودن و محمد در موردش از آتاش یه چیزایی پرسیده بود!
-خانوم جان میدونم آقا محمد پسر خوبی ان اما من به دردشون نمیخورم،هیچی از گذشته من نمیدونن حتما اگه…اگه بفهمن چه بلاهایی سرم اومده پا پس میکشن،نمیخوام به چشمشون خار بشم!
-چرا همچین حرفی میزنی غزال برات زندگی خودمو که تعریف کردم اورهانم این حرفا براش مهم نبود،منم از همین چیزا میترسیدم اما دیدی که همه ترسم الکی بود،تازه تو که مقصر نبودی مقصر اون پسره بی شرم بود اگه از گناهش نمیگذشتی آتاش درس خوبی بهش میداد!
-اصلا نمیخوام بهش فکر کنم،همین که طلاقمو ازش گرفتین برام کافی بود،حتی نمیخوام به یادش بیارم،چند وقتی میشه دیگه کابوسم نمیبینی…
پریدم توی حرفشو گفتم:-چند روز؟از وقتی محمد رو دیدی،مگه نه؟
سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه شالش شد،لبخندی زدمو بقچمو برداشتم از جا بلند شدم:-تا وقتی برمیگردم به حرفام فکر کن،محمد رو میشناسم آدم پا پس کشیدن نیست،من حتی حاضر بودم دختر خودمم بهش بدم از بس که بهش اعتماد دارم،نذار ترست باعث بشه بعدا حسرت بخوری!
با شرم سری تکون داد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Ali Akbar Ghelich - Entekhab (128).mp3
8.41M
دل پر زخم زمین گفته کسی می آید
زده فریاد که فریاد رسی می آید
#من_الغریب_الی_الحبیب
@hedye110
موفقیتهایی که نصیب افراد صبور میشود،همان
هایی هستند که توسط افراد عجول رها شده اند!
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
Mohammad Hossein Pooyanfar - Ey Arameshe Man (128).mp3
4.99M
چیمیشهیهشبجمعه
منوحرمتبرسونی..💔
#محرم #اربعین
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ای چراغ همہ ادوار ڪــــجایی آقا؟
ای دوای دل بیــمار ڪـــــجایی آقا؟
خبری از خبر آمدنت بهتـــــر نیست
ای تو صدر همہ اخبار ڪجایی آقا؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادششم🌺
با شرم سری تکون داد!
-خیلی خب تو دیگه اینجا کنار بچه ها بمون میسپارم به عصمت این چند روز خودش مطبخ رو بگردونه،راستی حواست رو جمع کن مهمون داریم،ساواش و خانوم جون اومدن،راجع به خودت با کسی صحبت نکن باشه؟
-چشم خانوم هر چی شما بگین!
برگشتمو دستی به سر دوقلو ها کشیدمو آروم بوسه ای روی سر هر دوشون نشوندم،بغض گلومو فرو دادمو از اتاق بیرون زدم و بعد از اینکه از همه اهالی خداحافظی کردمو به بهونه دیدن نوه ی جدیدم عازم ده بالا شدم!
خدا رو شکر با اومدن خانوم جون و ساواش لیلا هم نمیتونست دیگه همراهیمون کنه و میتونستم با خیال راحت جونمو بگیرم توی دستمو با فرحناز معامله کنم،نگاه آخرمو به عمارت انداختم حس میکردم آخرین باریه که میبینمش!
-از این طرف!
سرچرخوندمو سمت آتاش که با دلخوری به سمت گاری قدم برمیداشت،از اینکه با اون لحن باهاش صحبت کرده بودم پشیمون بودم شاید منم جاش بودم زنده موندنش رو با همچین چیزی معامله میکردم،آهی کشیدمو پشت سرش راه افتادم با رسیدن به گاری جلو تر ایستاد تا کمکم کنه،بدون اینکه نگاهش کنم سربه زیر گفتم:-معذرت میخوام اون حرفارو زدم میدونم به خاطر خودم بود که بهم چیزی نگفتی اما درکم کن نمیتونم بذارم بچه هام اذیت بشن من زندگی خودمو کردم!
پوزخندی زد اخم کرده سری به نشونه مثبت تکون داد
_اگه میشه سر راه بریم سر خاک اورهان!
بقچمو از دستم گرفت گذاشت بالای گاری:-میخوای ازش خداحافظی کنی یا بهش بگی منتظرت بمونه به زودی بهش ملحق میشی؟هرچند میدونم الکی داری این همه راه رو میری نمیتونی قول و قراری که گذاشته شده رو با جونت پس بگیری،خیال کردی اینجوری فداکاری کردی؟
نه تازه فداکاری آیلا و آرات هم میبری زیر سوال،به هر حال اگه میخوای غروب نشده برسی ده بالا نمیتونیم جایی بایستیم!
نگاهی بهش انداختمو دستمو گرفتم دیواره گاری و سوار شدم،اونم عصبی پرید بالا و به گاریچی دستور داد تا راه بیفته،با حرکت گاری چشمامو برهم گذاشتم،باید ذهنمو جمع و جور میکردم تا جلوی فرحناز از خودم ضعف نشون ندم در حالتی که سراپا ضعف بودم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادهفتم🌺
-بگیرش!
متعجب چشمامو باز کردم و نگاهم افتاد به لقمه ی توی دست آتاش و بی اشتها لب زدم:
-ممنون میل ندارم!
پوزخندی زد روشو برگردوند سمت مسیر و آه از ته دلی کشید!
نفسی بیرون دادمو برای اینکه دلخور نشه گفتم:-از سر لجبازی نمیگم واقعا میلی به غذا ندارم!
یادته چند سال پیش وقتی که باهم میرفتیم کلبه ننه زری،خدا بیامرزدش،اون بار هم لقمه رو گرفتم سمتت گفتی میلی ندارم،منتها از ترست بود،میترسیدی من بلایی سرت بیارم،فکر نکنم الان دیگه حسابی از من ببری،زیادی وا دادم اما اگه میخوای از حق نوه ات دفاع کنی باید سر پا بمونی بگیرش!
متعجب از اینکه چطور حرفای چند سال پیشمو یادشه سری تکون دادمو با ناراحتی لقمه رو ازش گرفتم!
تکیشو داد به دیواره گاری و بدون اینکه بهم نگاه کنه آهی کشید و گفت:-یادمه اونبار همش با خودم میگفتم چرا همراه خودم آوردمت از بس سوال میپرسیدی دیوونم کرده بودی اما هر کاری کردم نتونستم بذارم عمارت تنها بمونی،از فکر اینکه سهیلا یا هر کسی بلایی سرت بیاره عصبی میشدم،ترجیح میدادم خودت عصبیم کنی تا فکرت…
روشو برگردوند سمتمو ادامه داد:-دروغ چرا همون موقع هم یکم ازت خوشم اومده بود،از این که ازم حساب میبردی لذت میبردم،اولین بار بود همچین حسی تجربه میکردم،بالی سرکش بود شبیه خودم بود از هیچ کس هم ترسی نداشت،به خاطر اون ازش خوشم میومد اما تو متفاوت بودی یه دختر زیبا و در عین حال مهربون که همیشه سعی میکرد کار درست رو انجام بدی حتی وقتی به ضررش بود و در عین حال کنجکاو…مثل خودم سرش درد میکرد برای دردسر!
شاید اگه جون بالی به خاطر من تو خطر نبود هیچوقت حاضر نمیشدم طلاقت بدم!
با بغض نگاهی بهش انداختم،آهی کشید ادامه داد:-غذاتو بخور!
بی اختیار سری تکون دادمو گازی به لقمه ای که برام حاضر کرده بود زدم و زیر لب نالیدم:-خودت چی؟نمیخوری؟
با نگاهی که بهم انداخت از خجالت سر به زیر انداختم:-اشتهایی ندارم،درضمن دلیلی هم برای سرپا موندن ندارم!
اینو گفت و تکیه اشو داد به گاری و چشماشو روی هم گذاشت،دلم پر از غصه شد،لقمه توی دستمو نصف کردمو بهش نزدیک شد و ضربه ای زدم به بازوش:-اگه تو نخوری منم نمیخورم!
چشماشو باز کرد و با محبت نگاهم کرد:-واقعا فکر میکنی دلیلی برای زنده موندن دارم؟شاید دیگه وقتشه منم تسلیم بشم!
بغض کرده زل زدم توی چشاش:-میشه انقدر نا امید نباشی؟حس میکنم روز آخر عمرمه و تا چند ساعت دیگه قراره بمیرم!
اخمی کرد و در جوابم گفت:-همچین فکری نکن چون بمیرمم نمیذارم این اتفاق بیفته!
-پس چرا این لقمه رو نمیخوری؟برای محافظت ازم نباید سرپا بمونی؟
-شرط داره،البته اگه برات مهمم قبولش میکنی اگه نه که هیچ!
تای ابرومو بالا انداختمو پرسیدم:-چه شرطی؟فقط نگو بیخیال شو که نمیشه،خودم بچگی سختی داشتم آتاش دلم نمیخواد نوه ام هم اونارو تجربه کنه!
-کی گفت بیخیال بشی هان؟من که نمیگم بیخیال شی اما فقط میخوام بدونم به منم فکر کردی؟میدونی چقدر سختی کشیدم؟من نه بچگی کردم نه جوونی،تو از همه چیزم خبر داری،بچگیم با سرکوفتای حوریه و مقایسه شدن با اورهان گذشت،از بعد ازدواجم با تو هم که دیگه خبر داری،کجا خوشی کردم؟
اون از چند سال پیش که آب شدن بالی رو به چشم دیدم اینم از الان،ازت نمیخوام کوتاه بیای ولی بذار طوری که من میگم عمل کنیم،من خواهر خودمو بهتر میشناسم!
-منظورت چیه؟به خاطر فرحناز میگی؟میخوای ازش محافظت کنی؟مگه نمیگفتی دستی که سمت ناموست بره رو قطع میکنی؟نومون ناموست نیست؟
ابرویی بالا انداخت و صاف نشست:-از فرحناز نه،از تو، فکر کردی اگه بلایی سرش بیاری آدماش ولت میکنن؟
یا اگه تورو هم به جای بچه بگیره بازم دست از سر دخترت بر میداره؟
-خب تو میگی چیکار کنم؟بشینمو دست رو دست بذارم؟
-من یه فکری دارم اگه به حرفم گوش کنی ممکنه نتیجه بده!
لقمه رو گرفتم سمتشو گفتم:-اول اینو بخور بعد گوش میکنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
میگن بعد از این توییت، ثبتنامیهای #اربعین با پنجبرابر افزایش روبرو شد.
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شایداصلااینمریضیازفراقکربلاست!(:💔