موفقیتهایی که نصیب افراد صبور میشود،همان
هایی هستند که توسط افراد عجول رها شده اند!
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
Mohammad Hossein Pooyanfar - Ey Arameshe Man (128).mp3
4.99M
چیمیشهیهشبجمعه
منوحرمتبرسونی..💔
#محرم #اربعین
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ای چراغ همہ ادوار ڪــــجایی آقا؟
ای دوای دل بیــمار ڪـــــجایی آقا؟
خبری از خبر آمدنت بهتـــــر نیست
ای تو صدر همہ اخبار ڪجایی آقا؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادششم🌺
با شرم سری تکون داد!
-خیلی خب تو دیگه اینجا کنار بچه ها بمون میسپارم به عصمت این چند روز خودش مطبخ رو بگردونه،راستی حواست رو جمع کن مهمون داریم،ساواش و خانوم جون اومدن،راجع به خودت با کسی صحبت نکن باشه؟
-چشم خانوم هر چی شما بگین!
برگشتمو دستی به سر دوقلو ها کشیدمو آروم بوسه ای روی سر هر دوشون نشوندم،بغض گلومو فرو دادمو از اتاق بیرون زدم و بعد از اینکه از همه اهالی خداحافظی کردمو به بهونه دیدن نوه ی جدیدم عازم ده بالا شدم!
خدا رو شکر با اومدن خانوم جون و ساواش لیلا هم نمیتونست دیگه همراهیمون کنه و میتونستم با خیال راحت جونمو بگیرم توی دستمو با فرحناز معامله کنم،نگاه آخرمو به عمارت انداختم حس میکردم آخرین باریه که میبینمش!
-از این طرف!
سرچرخوندمو سمت آتاش که با دلخوری به سمت گاری قدم برمیداشت،از اینکه با اون لحن باهاش صحبت کرده بودم پشیمون بودم شاید منم جاش بودم زنده موندنش رو با همچین چیزی معامله میکردم،آهی کشیدمو پشت سرش راه افتادم با رسیدن به گاری جلو تر ایستاد تا کمکم کنه،بدون اینکه نگاهش کنم سربه زیر گفتم:-معذرت میخوام اون حرفارو زدم میدونم به خاطر خودم بود که بهم چیزی نگفتی اما درکم کن نمیتونم بذارم بچه هام اذیت بشن من زندگی خودمو کردم!
پوزخندی زد اخم کرده سری به نشونه مثبت تکون داد
_اگه میشه سر راه بریم سر خاک اورهان!
بقچمو از دستم گرفت گذاشت بالای گاری:-میخوای ازش خداحافظی کنی یا بهش بگی منتظرت بمونه به زودی بهش ملحق میشی؟هرچند میدونم الکی داری این همه راه رو میری نمیتونی قول و قراری که گذاشته شده رو با جونت پس بگیری،خیال کردی اینجوری فداکاری کردی؟
نه تازه فداکاری آیلا و آرات هم میبری زیر سوال،به هر حال اگه میخوای غروب نشده برسی ده بالا نمیتونیم جایی بایستیم!
نگاهی بهش انداختمو دستمو گرفتم دیواره گاری و سوار شدم،اونم عصبی پرید بالا و به گاریچی دستور داد تا راه بیفته،با حرکت گاری چشمامو برهم گذاشتم،باید ذهنمو جمع و جور میکردم تا جلوی فرحناز از خودم ضعف نشون ندم در حالتی که سراپا ضعف بودم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادهفتم🌺
-بگیرش!
متعجب چشمامو باز کردم و نگاهم افتاد به لقمه ی توی دست آتاش و بی اشتها لب زدم:
-ممنون میل ندارم!
پوزخندی زد روشو برگردوند سمت مسیر و آه از ته دلی کشید!
نفسی بیرون دادمو برای اینکه دلخور نشه گفتم:-از سر لجبازی نمیگم واقعا میلی به غذا ندارم!
یادته چند سال پیش وقتی که باهم میرفتیم کلبه ننه زری،خدا بیامرزدش،اون بار هم لقمه رو گرفتم سمتت گفتی میلی ندارم،منتها از ترست بود،میترسیدی من بلایی سرت بیارم،فکر نکنم الان دیگه حسابی از من ببری،زیادی وا دادم اما اگه میخوای از حق نوه ات دفاع کنی باید سر پا بمونی بگیرش!
متعجب از اینکه چطور حرفای چند سال پیشمو یادشه سری تکون دادمو با ناراحتی لقمه رو ازش گرفتم!
تکیشو داد به دیواره گاری و بدون اینکه بهم نگاه کنه آهی کشید و گفت:-یادمه اونبار همش با خودم میگفتم چرا همراه خودم آوردمت از بس سوال میپرسیدی دیوونم کرده بودی اما هر کاری کردم نتونستم بذارم عمارت تنها بمونی،از فکر اینکه سهیلا یا هر کسی بلایی سرت بیاره عصبی میشدم،ترجیح میدادم خودت عصبیم کنی تا فکرت…
روشو برگردوند سمتمو ادامه داد:-دروغ چرا همون موقع هم یکم ازت خوشم اومده بود،از این که ازم حساب میبردی لذت میبردم،اولین بار بود همچین حسی تجربه میکردم،بالی سرکش بود شبیه خودم بود از هیچ کس هم ترسی نداشت،به خاطر اون ازش خوشم میومد اما تو متفاوت بودی یه دختر زیبا و در عین حال مهربون که همیشه سعی میکرد کار درست رو انجام بدی حتی وقتی به ضررش بود و در عین حال کنجکاو…مثل خودم سرش درد میکرد برای دردسر!
شاید اگه جون بالی به خاطر من تو خطر نبود هیچوقت حاضر نمیشدم طلاقت بدم!
با بغض نگاهی بهش انداختم،آهی کشید ادامه داد:-غذاتو بخور!
بی اختیار سری تکون دادمو گازی به لقمه ای که برام حاضر کرده بود زدم و زیر لب نالیدم:-خودت چی؟نمیخوری؟
با نگاهی که بهم انداخت از خجالت سر به زیر انداختم:-اشتهایی ندارم،درضمن دلیلی هم برای سرپا موندن ندارم!
اینو گفت و تکیه اشو داد به گاری و چشماشو روی هم گذاشت،دلم پر از غصه شد،لقمه توی دستمو نصف کردمو بهش نزدیک شد و ضربه ای زدم به بازوش:-اگه تو نخوری منم نمیخورم!
چشماشو باز کرد و با محبت نگاهم کرد:-واقعا فکر میکنی دلیلی برای زنده موندن دارم؟شاید دیگه وقتشه منم تسلیم بشم!
بغض کرده زل زدم توی چشاش:-میشه انقدر نا امید نباشی؟حس میکنم روز آخر عمرمه و تا چند ساعت دیگه قراره بمیرم!
اخمی کرد و در جوابم گفت:-همچین فکری نکن چون بمیرمم نمیذارم این اتفاق بیفته!
-پس چرا این لقمه رو نمیخوری؟برای محافظت ازم نباید سرپا بمونی؟
-شرط داره،البته اگه برات مهمم قبولش میکنی اگه نه که هیچ!
تای ابرومو بالا انداختمو پرسیدم:-چه شرطی؟فقط نگو بیخیال شو که نمیشه،خودم بچگی سختی داشتم آتاش دلم نمیخواد نوه ام هم اونارو تجربه کنه!
-کی گفت بیخیال بشی هان؟من که نمیگم بیخیال شی اما فقط میخوام بدونم به منم فکر کردی؟میدونی چقدر سختی کشیدم؟من نه بچگی کردم نه جوونی،تو از همه چیزم خبر داری،بچگیم با سرکوفتای حوریه و مقایسه شدن با اورهان گذشت،از بعد ازدواجم با تو هم که دیگه خبر داری،کجا خوشی کردم؟
اون از چند سال پیش که آب شدن بالی رو به چشم دیدم اینم از الان،ازت نمیخوام کوتاه بیای ولی بذار طوری که من میگم عمل کنیم،من خواهر خودمو بهتر میشناسم!
-منظورت چیه؟به خاطر فرحناز میگی؟میخوای ازش محافظت کنی؟مگه نمیگفتی دستی که سمت ناموست بره رو قطع میکنی؟نومون ناموست نیست؟
ابرویی بالا انداخت و صاف نشست:-از فرحناز نه،از تو، فکر کردی اگه بلایی سرش بیاری آدماش ولت میکنن؟
یا اگه تورو هم به جای بچه بگیره بازم دست از سر دخترت بر میداره؟
-خب تو میگی چیکار کنم؟بشینمو دست رو دست بذارم؟
-من یه فکری دارم اگه به حرفم گوش کنی ممکنه نتیجه بده!
لقمه رو گرفتم سمتشو گفتم:-اول اینو بخور بعد گوش میکنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
میگن بعد از این توییت، ثبتنامیهای #اربعین با پنجبرابر افزایش روبرو شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شایداصلااینمریضیازفراقکربلاست!(:💔
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
@hedye110
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
کلِ عالم یک طرف
صبحِ ظهورت یک طرف
تو همانی که زمین را مملو از ایمان کنی
#این_المنتقم
#سه_شنبه_های_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادنهم🌺
-سلام آقاجون،سلام خانیم خوش اومدین!
با صدای آرات با لبخند سرچرخوندم،نزدیک شد و بقچه رو از دست آتاش گرفت:-بفرمایین آیلا چند ساعتی میشه منتظرتونه!
خندم گرفته بود انقدر هیجان زده بود که حتی فرصت نداد بهش تبریک بگیم،با عجله سمت اتاق آیلا راه افتاد،دل تو دلم نبود که نومو ببینم اما دم در که رسیدیم پاهام از حرکت ایستاد،جرات داخل شدن نداشتم،روی نگاه کردن به صورت آیلا رو هم…
-چی شد چرا ایستادی؟
با چشمای پر از اشک نگاهی به صورت آتاش انداختم،انگار از نگاهم همه چیز رو خوند دستشو گذاشت پشت کمرمو آروم در گوشم گفت:-آروم باش همین امشب حلش میکنیم نباید بذاری متوجه بشن میدونی!
سری تکون دادمو با نوک انگشت اشکامو گرفتم و داخل شدم و با دیدن آیلا و دخترش دوباره بغض توی گلوم نشست،چقدر بی کس اینجا فارغ شده بود!
آیلا با دیدنمون کمی نیم خیز شد و خوشحال گفت:- سلام آنا خوش اومدین چند ساعتی میشه منتظرتونم!
قدم برداشتم سمتشون و در حالیکه سعی داشتم ریزش اشکامو کنترل کنم کشیدمش توی بغلم و لب زدم:-مبارک باشه دختر،خدا دوست داشته اولاد دختر بهت داده،اینجوری تا قیام قیامت همدم داری!
-ممنونم آنا،نمیخوای بغلش بگیری؟
سری تکون دادمو گرفتمش توی بغل با دیدن صورتش بغضمو فرو دادم:-چقدر زیباس دقیقا شبیه بچگیای خودته،براش چه اسمی انتخاب کردی؟
-آلما،بهش میاد مگه نه؟
به جای من آتاش جواب داد:-اسمشم مثل خودش خوشگله،بقیه کجان چرا تنهایی؟
-آرات همه رو فرستاده پی تدارکت شام امشب مراسم نامگذاری دخترمونو میگیریم،لیلا کو؟نخواست خواهر زادشو ببینه؟!
-لیلا هم دوست داشت بیاد اما مهمون داشتیم،داییت اینا اومده بودن،میخوان برای همیشه توی عمارت بمونن،
با این حرف آیلا آهی کشید و گفت:-چه خوب،کاش ما هم میتونستیم بیایم اینجوری دور هم بودیم!
این حرفش مثل این بود که کسی قلبمو فشار بده حتما از زندگی توی این عمارت ناراضی بود!
-ان شاالله یه روز همه دور هم جمع میشیم،چرا انقدر زود میخواین مراسم بگیرین هنوز که خوب نشدی؟!
نگاهی به آتاش انداخت و با خجالت کفت:-چیزیم نیست خوبم آنا،چیزی خوردی؟به بالی گفتم اتاق کناری رو براتون درست کنه اگه دوست داشتین میتونین تا شروع مراسم اونجا استراحت کنید!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادهشتم🌺
لقمه رو از دستم گرفت و گاز محکمی بهش زد:-یادته چند سال پیش یه نامه بهم دادی تا ثابت کنی بچه توی شکم فرحناز از اردشیره؟همونی که فرحناز توش اعتراف کرده بود که… که خودش خواسته با اردشیر باشه؟
کنجکاو سری به نشونه مثبت تکون دادم!
-از اون استفاده میکنیم،تازه من یه چیزای دیگه ای هم میدونم که به نفعشه فاش نشه!
تای ابرومو بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-مگه نامه همراهته؟
-نه اما فرحناز که خبر نداره،همون که از محتویاتش بگیم گمون میکنه داریمش،بهش میگم اگه از تصمیمش کوتاه نیاد،قید آبرومو میزنمو نامه رو تحویل بزرگای ده میدم تا بفهمن قبل از ازدواج با خانشون چه جور آدمی بوده،مطمئنم به خاطر حفظ موقعیتشم که شده کوتاه میاد!
-اگه قبول نکرد چی؟
-میکنه،هنوز فرحناز رو نشناختی،قبول نکرد میرم سراغ بزرگای ده بهشون همه چیز رو میگم،اونوقت اونا تصمیم بگیرن چه بلایی سرش میاد،مطمئنم از ده بیرونش میکنن!
-میدونی که فرحناز خواهرته اگه آبروی اون بره پشت تو هم حرف در میاد!
-جهنم،همه چیز رو میفروشیم دستتو میگیرمو با بچه ها از این آبادی میزنیم بیرون،میدونی که من از اولم آدم خان بودن نبودم!
با محبت زل زدم به چشمای مظلومش:- یعنی حاضری به خاطر من هم از خواهرت هم از آبروت بگذری؟
نگاهی بهم انداخت و پوزخند به لب گفت:-نمیدونم چرا دارم اینارو بهت میگم همین الانشم دیگه ازم حساب نمیبری!
لبخندی به روش زدم:-قبوله،اما فقط میترسونیمش،اگه قبول نکرد آبروشو نمیبریم،دوست ندارم تو اذیت بشی!
-خیلی خب پس تا وقتی میرسیم یکم بخواب روز سختی پیش رو داریم!
بی هیچ حرفی تکیمو دادم بهش، سرم رو گذاشتم روی شونش و پلکامو آروم بستم:-چه خوبه که هستی…
***
با لمس انگشتای آتاش روی صورتم چشمامو باز کردم،گاری ایستاده بود و هوا هنوز کمی روشن بود:-رسیدیم؟
-آره یکم مسیر باقیمونده رو پیدا بریم،نمیخوام جلب توجه کنیم!
سری تکون دادمو همراهش از گاری پیاده شدم،بقچمو گرفت دست و جلو جلو راه افتاد:-همون اول چیزی نمیگیم فقط میریم پیش بچه ها،بعد خودم میرم پیش فرحناز وباهاش حرف میزنم!
اینو گفت و ضربه ای به در عمارت زد و نگهبان به محض دیدنمون با روی خوش به داخل دعوتمون کرد،ترسیده به آتاش نزدیک تر شدمو همونجور که اطراف رو از نظر میگذروندم آروم لب زدم:-عجیب نیست انقدر بهمون خوشامد گفت؟
وقتی دیدم جوابی نمیده نگاهی به صورتش انداختم،لبهاشو جمع کرده بود و سعی میکرد جلوی خندشو بگیره!
جدی نگاهی بهش انداختم:-برای چی میخندی؟
آروم گفت:-همینجوری میخواستی آدم بکشی؟
پوفی بیرون دادمو نگاهی به در ورودی ساختمون انداختم:-خودت دیدی اگه پای بچه هام وسط باشه هیچ کس از پسم برنمیاد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا