AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💖
ای یوسف گم گشتهٔ غایب ز نظرها
جان بر لب عشاق رسیدست کجایی
باز آی و نظر کن به من خستهٔ بیمار
جانم به فدایت که طبیب دل مایی
فرج مولا صلواتــــــ
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
@hedye110
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودچهارم🌺
✨﷽✨
-بسم الله کدخدا،ببینم با این زن چیکار میکنی؟من اعتراف کردم که این زن چی ازم خواسته و من به خاطرش آدمامو فرستادم ده پایین آدم بکشن،خبری ازشون ندارم ببینم به هدفشون رسیدن یا نه،چندباری هم میشه که به دستور خانوم بزرگتون آدم کشتم،حالا ببینمبا یه جانی چطور برخورد میکنین…
پوزخندی زد و ادامه داد:
-به نفعتونه که مجازاتشو با جونش پس بده وگرنه من شده ده رو زیر و رو میکنم و خون تک تکتون رو به خاطر فراری دادش میریزم!
-ببرینش یه جایی زندونیش کنید تا فردا هم هیچ آب و غذایی بهش نمیدین،بفهمم کسی بهش چیزی داده اونم مجازات میشه!
-بهتره تهدیدمو جدی بگیری کدخدا من اینجا آدم زیاد دارم!
نصرت اینو گفت و غیضی نگاهی به فرحناز انداخت و همراه نگهبان که حتی تا سر شونه هاشم نبود خیلی خونسرد بیرون رفت،با رفتنش صابر که حالا کمی هم ترسیده بود از جا بلند شد و عصبی گفت:-دیگه دنبال چی هستین؟چند تا شاهد باید پیدا شن که بگن این زن جانیه؟همین امشب باید شرشو بکنی بی سر و صدا!
-حواست هست داری چی بلغور میکنی صابر؟این زن مادر منه حیوون نیس بی سر و صدا بخوای از شرش راحت بشی،باهاتون راه اومدم چون میدونم مستحق مجازاته ولی اجازه نمیدم همچین رفتاری باهاش بکنین،به علاوه آدمای ده پایین هم باید توی چطوری مجازات شدنش تصمیم بگیرن،من فردا صبح راهی اونجام خیلی زود با نمایندشون برمیگردم اگه تا اون موقع کاری انجام داده باشین همه شما مسئولین،الانم بهتره تمومش کنید تا فردا خانوم بزرگ داخل عمارت زندونی میمونن،اینو گفت و نگاهی به ما انداخت و ادامه داد:-باید با شما تنهایی صحبت کنم کدخدا!
با این حرف ناخوداگاه اخمام در هم کشیده شد مطمئن بودم آرات چیزی رو از ما مخفی میکنه اما چی؟
با بلند شدن کدخدا بقیه هم از جا بلند شدن و بعد از اینکه فرحناز رو راهی اتاقش کردن و دو نفر رو جلوی در مامور کردن تا مراقبش باشن همراه آرات از ساختمون خارج شدن…
اون شب طولانی ترین شب عمرم بود،انگار قرار نبود هیچوقت صبح بشه شایدم برای این بود که تموم مدت رو بیدار به در اتاق زل زده بودم…
اتاقی که همراه بالی و مادرش و آیلا و آلما و ننه اشرف چپیده بودیم داخلش تا شاید از شر نقشه های فرحناز در امان بمونیم،قرار بود فردا با هم برگردیم ده،حتی بالی و مادرش هم میخواستن از ترس فرحناز این عمارت رو ترک کنن!
دست بردم سمت گردنم و با لمس گردنبند چوبی دلم آروم گرفت،شاید برای خودمم غیر قابل باور بود اما دلم شدیدا حضور آتاش و دل گرمی هاش رو میطلبید!
***
-خیلی خب همه سوار شین باید تا قبل از ظهر عمارت باشیم!
لبخندی به صورت نگران آیلا زدمو و پارچه نازکی پهن کردم روی صورت آلما که معصومانه خوابیده بود:-بذار باشه یه وقت خدایی نکرده گرد وخاک نشین روی صورتش!
-مضطرب سری به نشونه مثبت تکون داد،حالشو میفهمیدم،از بعد از مرگ اورهان ترسیده شده بود،من هم همینطور!
با صدای گاریچی که خبر از حرکت میداد محکم تر نشستم و زل زدم به صورت بالی که ناراحت روی پای مادرش خوابیده بود،حتما برای اونا هم دل کندن از جایی که تموم سالای عمرشون رو اونجا زندگی کرده بودن سخت بود،اما چاره ای نداشتن از فرحناز هیچی بعید نبود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودپنجم🌺
✨﷽✨
چند ساعتی گذشت و آفتاب وسط آسمون رسیده بود که با دیدن آبادی از دور تپش قلبم شدت گرفت،نفس عمیقی کشیدمو دستمو نوازش وار کشیدم روی کمر آیلا:-پاشو دختر رسیدیم…
هنوز جملم تموم نشده بود که هینی کشید و از خواب پرید،آلما از ترس شروع کرد به گریه کردن،از جا بلندش کردم و کمی تکونش دادم:-چته دختر زهله ترک شدیم!
-ببخشید آنا داشتم کابوس میدیدم تا نرسیم عمارت و همه رو سالم نبینم خیالم راحت نمیشه!
-راست میگه از اون فرحناز ورپریده چیزی بعید نیست،منم دلم شور میزنه!
دهن باز کردم جواب زنعمو رو بدم که با ایستادن گاری حرفم یادم رفت و همه متعجب زل زدیم به بیرون:-هنوز که نرسیدیم چرا ایستاد؟
-نمیدونم حتما یه چیزی شده!
بسم الله ی گفتمو سرمو از گاری بیرون کشیدمو خواستم آرات رو صدا کنم که با دیدن آتاش که سوار بر اسب کنارمون ایستاده بود زبون به کام گرفتم، با دیدنش کمی دلم آروم گرفت لبخندی زدمو خواستم سلام کنم که با دیدن پیراهن مشکی و چهره غمگینش زبونم بند اومد،هر چی زور زدم چیزی بپرسم کلمه ای از دهنم خارج نشد،آیلا با دیدن حالم دستمو کشید و گفت:-چی شده آنا؟
-سلام خوش اومدین!
-سلام خان عمو خدا رو شکر سالمین،دلمون هزار راه رفت آیاز کجاست خوبه؟
ناراحت سری به نشونه مثبت تکون داد:-خوبه خدا رو شکر!
-آقاجون اینجا چیکار میکنی؟
-راستش خواستم قبل از رسیدن چند کلام با هم صحبت کنیم!
با این حرف تموم تنم لرزید وحشت زده لب زدم:-چی شده آتاش؟چرا مشکی پوشیدی؟آیازم خوبه مگه نه؟
سری به نشونه مثبت تکون داد:-آیاز خوبه اما…
-اما چی خان عمو؟بی بی طوریش شده؟
دوباره سری به نشونه منفی تکون داد با نوک انگشت اشکاشو گرفت و خواست چیزی بگه که بغض امونش نداد،حس میکردم صدای تپش قلبمو میشنوم،چهره ی همه عزیزام یکی یکی از جلوی چشمم رد شد نمیتونستم حدس بزنم کدوم یکیشون رو از دست دادم میدونستم طاقت نبودن هیچ کدوم رو ندارم،همه این افکار توی چند لحظه از ذهنم گذشت خواستم دهن باز کنم بپرسم که آرات مات برده لب زد:-نکنه ساواش خان…
حس کردم قلبم از جا کنده شد سرچرخوندم سمت آتاش و با تاییدش،جریان خون توی بدنم متوقف شد،دیگه صدای تپیدن قلبمو نمیشنیدم!
آتاش آهی کشید و گفت:-به خاطر کینه احمقانش ساواش رو به کشتن داد…دیروز تا رسیدم عمارت و رفتم سر زمینا دیر شده بود آدمای نصرت ریخته بودن سر آیاز،اگه ساواش خودشو فدا نکرده بود کشته بودنش،وقتی رسیدم داشت جون میداد،هر طوری بود رسوندمش عمارت اما کار از کار گذشته بود…
لب های لرزونموتکون دادمو ناباور لب زدم:-خودشو فدا کرد؟ساواش به خاطر آیاز خودشو فدا کرد؟
-اگه زودتر میرسیدم نمیذاشتم اینجوری بشه،آیاز میگه تا خواستن بهش حمله کنن ساواش خودشو انداخته جلو،آیازم تیر خورده ولی آسیب جدی ندیده!
با بغض لب های لرزونمو تکون داد:-حتی فرصت نکردم برای بار آخر بغلش کنم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻