#داستانواقعی💜
#قسمتچهارصد🌺
✨﷽✨
عصبی از صندلی بلند شدم:-ای بابا از کجا معلوم برای خودم نخریده شاید میخواد برای جشن بهم بده،شایدم برای غزال خریده،میدونه محمد وضع مالی خوبی نداره،آره همینه،اصلا من چرا انقدر دارم حرص میخورم آتاش همچین آدمی نیست اگه میخواست از این کارا کنه این همه فرصت داشت،میتونست چندین بار بعد از بالی زن بگیره،خدایا دارم چی میگم…
با صدای آتاش جا خورده به سمتش چرخیدم:-اینجایی؟همه عمارت رو دنبالت گشتم،چرا حاضر نشدی الانه که عروس و دوماد سر برسن!
با فکر انگشتر سری تکون دادمو با مهربونی گفتم:-الان لباساتو حاضر میکنم!
جستی زد و مقابلم ایستاد و مضطرب گفت:-نیازی نیست،دیر شده تو برو حاضر شو من خودم آماده میشم!
با این حرکتش تپش قلبم بیشتر شد،نگران سری تکون دادمو با دلخوری لباسامو برداشتمو رفتم سمت اتاق ساره،قلبم مثل طبلی بی وقفه میکوبید و انقدر تو فکر فرو رفته بودم که با صدای ساز و دهلی که یکدفعه پخش شد دلم هری ریخت،دست روی سینه گذاشتمو بعد از کسب اجازه داخل اتاق ساره شدم!
یه لحظه با دیدنش توی اون لباس تموم نگرانیم از بین رفت،نزدیک شدمو کشیدمش توی بغلم:-مبارکت باشه عزیزم،ببین چقدر توی تنت قشنگ شد!
-ممنون آبجی زحمت کشیدی نمیدونم چطوری محبتاتو جبران کنم!
-این چه حرفیه،همین که میبینم لبخند میزنی برام دنیایی ارزش داره،بیا کمک کن منم لباسمو بپوشم الاناست که پیداشون بشه!
سری تکون داد و کمکم کرد لباسمو بپوشم،ذهنم هنوزم پیش آتاش و انگشتر بود،میدونستم آتاش همچین آدمی نیست اما اون حرکتش نشون میداد که داره پنهون کاری میکنه،شایدم میخواست انگشتر رو امشب بهم بده نمیخواست از قبل ببینمش آره همینه!
-چقدر بهت میاد آبجی،مثل ماه شدی!
-هان؟
-لباس رو میگم،چیزی شده؟چرا توی فکری؟
دهن باز کردم بهش از نگرانیم بگم اما با یادآوری شرایطش سکوت کردم ترسیدم دوباره یاد ساواش بیفته و ناراحت بشه:-چیزی نیست آبجی کمی نگرانم…
-حق داری،این عمارت روز خوش به خودش ندیده،هر بار جشن و شادی توش به پا شده یه اتفاقی افتاده،نمیخوام نفوس بد بزنم،اما منم یکم نگرانم!
با صدای عمو مرتضی که خبر از اومدن داماد میداد لبخندی زدمو دست ساره رو گرفتم:-ما سخت تر از اینا رو پشت سر گذاشتیم،مطمئنم هیچی نمیتونه شکستمون بده،پاشو بریم استقبال داماد!
سری تکون داد ولبخند تلخی به لب نشوند و همپای هم از اتاق بیرون اومدیم،از لا به لای دود غلیظ اسپندی که عصمت راه انداخته بودم چشمم افتاد به محمد که همراه چندتا از جوونای آبادی و آیاز از حموم دومادی برگشته بود،از دیدنش تو رخت و لباس دامادی لبخند روی لبم نشست،خیلی بانمک شده بود،همیشه بهش حس خوبی داشتم از همون وقت که توی کلبه بی بی حکیمه دیده بودمش،برعکس من آرات هیچ دل خوشی ازش نداشت با دیدنش پوزخندی زد و رفت توی مطبخ،با دیدن این رفتارش خندم گرفت،هنوزم روی آیلا حساس بود،حتی وقتی میدید محمد داره ازدواج میکنه،بازم حاضر نبود از جبهه اش کنار بکشه و مثل یه دوست ببیندش!
با صدای آتاش چشم از در مطبخ گرفتم:-چقدر این لباس بهت میاد،واقعا که باید دست پنجه شیرین رو طلا گرفت!
برگشتم سمتش و با دیدنش چشمام گشاد شد چقدر به خودش رسیده بود،با دیدن واکنشم قدمی به عقب برداشت و نگاهی به لباساش کرد و گفت:-خوب شدم نه؟بلاخره خان این دهم باید یه ابهتی داشته باشم یا نه؟
سری به نشونه مثبت تکون دادمو چشمی ریز کردموگفتم:-یکم عجیب به نظر میرسی،چیزی شده؟
-لبی ورچید و گفت:-نه مثلا چی؟
-نمیدونم انگار زیادی خوشحالی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتچهارصدیکم🌺
✨﷽✨
خنده از ته دلی کرد و خواست چیزی بگه که با رسیدن عروس و همراهانش و بلند شدن صدای ساز و دهل حرفشو ناتموم رها کرد،چشم دوخته بودم به جیب لباسشو منتظر بودم،تا بلکه انگشترم رو بهم بده!
سرش رو به گوشم نزدیک کرد داشتم از خوشی بال در میاوردم اما با حرفی که زد وارفته اخمام در هم شد:-نمیخوای بری استقبال عروس؟
نگاهمو ازش گرفتمو با دلخوری قدم برداشتم سمت غزال و با دیدنش در حالیکه اشک به چشماش دویده بود لبخند روی لبم نشست،محمد کمک کرد تا از اسب پیاده شد و آروم و خرامان به سمت تخت قدم برداشتن!
داشتم با نگاهم دنبالشون میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد برگشتمو با دیدن آیلا لبخند روی لبم نشست:-آنا یه خبر خوش برات دارم،لیلا آبستنه،تو راهی داره!
ابروهامو بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-چی میگی دختر؟از کجا میدونی؟
-یکی از زنا توی حموم گفت مطمئنم آبستنه،راست میگه دقیقا شبیه وقتی شده که من باردار بودم،حالا ببین کی گفتم!
با نزدیک شدن لیلا با تعجب پرسیدم:-راست میگه آبستنی؟
نگاه غیضی به آیلا انداخت و با خجالت گفت:-نمیدونم آنا،شاید!
خوشحال کشیدمش توی بغلم:-ان شاالله همیشه خوش خبر باشی،بیاین بریم پیش غزال…
خوشحال قدم هامو به سمت جلوی مجلس برداشتم و تا عاقد شروع کرد به خوندن خطبه نگاهم سر خورد سمت آتاش داشت سمت دیگه مجلس رو میپایید اما انگار سنگینی نگاهمو حس کرد سرچرخوند سمتمو نگاهم توی نگاهش گره خورد،خودم ازش خواسته بودم مثل حامی کنارم باشه و الان از حرفم پشیمون بودم…
با صدای بله گفتن غزال از فکر بیرون اومدمو محمد سیب به دست دوید بالای پشت بوم و با رها کردنش سیب خورد توی سر غزال و با آخی که گفت همه زدن زیر خنده!
دیگه آخرای مراسم بود و عروس دوماد رو راهی اتاقشون کردیم،غزال کمی نگران بود حالشو میفهمیدم منم شب عروسیم به خاطر کاری که آتاش کرده بود همچین حال و روزی داشتم خدا رو شکر با پسر خوبی ازدواج کرده بود و مطمئن بودم حالشو درک میکنه!
*
انگار بلاخره طلسم این عمارت هم شکسته بود اولین مراسمی بود که به خیر و خوشی سپری کرده بود،وقتی خوشحالی نوه ها و بچه هامو میدیدم انگار خدا دنیا رو بهم داده باشه از ته دل شکرش میکردم،اما از طرفی هنوز ذهنم درگیر آتاش و اون انگشتر بودم،هر چند تموم امروز رو منتظر بودمو هیچ خبری نبود!
داخل اتاق شدمو نگاهی به بچه ها که سرجاشون خوابیده بودن انداختم امروز حسابی خسته شده بودن،حتی آتاش هم چند دقیقه ای میشد که خوابش برده بود،موهامو باز کردمو به پهلو دراز کشیدم روی رختخواب و زل زدم به نیم رخ آتاش،با باز شدن پلکاش سریع چشمامو بستم،پوزخندی زد و گفت:-میدونم بیداری!
با خجالت آروم لای پلکامو باز
کردم:-داشت خوابم میبرد!
-دیدیش مگه نه؟
متعجب پرسیدم:-راجع به چی حرف میزنی؟
نفسی بیرون داد ونیم نگاهی بهم انداخت و گفت:-انگشتر رو میگم،دیدیش؟
با این سوالش خواب از سرم پرید،بریده بریده لب زدم:-نه…ندیدم!
خنده ی کوتاهی کرد و کامل به سمتم چرخید همونجور که دراز کشیده بود گفت:-هنوز دروغگوی حرفه ای نشدی،وگرنه باید میپرسیدی چه انگشتری؟
دست کرد زیر بالشتشو کیسه مخملی رو بیرون آورد و ادامه داد:-پس برای این بود تموم مدت مراسم چپ چپ نگام میکردی؟
با خجالت نگاهمو ازش دزدیدم!
انگشتر و بیرون آورد و گرفت سمتم:-میخواستم اینو چند روز پیش بهت بدم،سالگرد عقدمون،دوست داشتم به جای انگشتری که بی بی بهت داده اینو دستت کنی اما ترسیدم ازم دلخور بشی،برای همین گذاشتمش اونجا!
این حرفش مثل آب خنکی بود که روی آتیشی که درونم به پا شده بود ریخته باشن،دست بردمو انگشتر رو ازش گرفتم:-چرا باید دلخور بشم،خیلی خوشگله!
آهی کشید و رو به بالا خوابید گفت:-نمیدونم شاید چون هر موقع بهت نزدیک شدم چند قدم عقب رفتی!
با بغض نگاهی بهش انداختم:-فکر میکنم توی این دو سال خیلی چیزا عوض شده،من دیگه مثل اون زمونا فکر نمیکنم!
دوباره سرچرخوند به سمتمو با ابرویی بالا پریده لب زد:-یعنی الان دیگه منو مثل سابق نمیبینی؟
لبخندی زدمو بهش نزدیک شدم در حدی که نفس هاش به صورتم میخورد،متعجب و با چشمای گشاد شده و ناباور حرکاتمو دنبال میکرد،لبخندی زدمو با خجالت پرسیدم:-نمیخوای انگشتری که برام خریدی رو دستم کنی؟
بعد از چند ثانیه ای مکث سری به نشونه مثبت تکون داد و انگشتر رو از دستم گرفت و توی انگشتم فرو برد و زل زد توی چشمام:-من…
خزیدم توی آغوششو پلکامو گذاشتم روی هم:-نیازی نیست چیزی بگی،من واقعا خوشحالم که کنارمی…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یک قطره دروغ
اقیانوسی از
اعتماد
را خراب میکند...
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🇮🇷🏴🏴🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
حلال تمام مشکلاتی ای عشق
تنها تو بهانۀ حياتی ای عشق
برگرد که روزمرّگی ما را کشت
الحق که سفينةالنجاتی ای عشق
🍃سلام بر قطب عالم امکان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#داستانواقعی💜
#قسمتچهارصددوم🌺
✨﷽✨
با صدای گریه اولدوز یکی از پلکامو باز کردمو بی حال دست آتاش رو که دورم حلقه شده بود کنار زدم و از جا بلند شدم و آوردمش کنار خودمو به هر زوری بود دوباره خوابوندمش،خواستم دوباره بخوابم اما هر چی غلت زدم دیگه خواب به چشمم نیومد،هنوز آفتاب بیرون نزده بود اما هوا تقریبا نیمه روشن بود،با فکر غزال از جا بلند شدمو رفتم سمت مطبخ،حالا که خوابم نمیبرد میخواستمخودم براش ناشتایی صبح عروسیشو حاضر کنم!
از اتاق بیرون زدمو نفس عمیقی کشیدمو شش هامو پر از هوای تازه کردم و قدم برداشتم سمت مطبخ و مشغول آشپزی شدم،طولی نکشید سمیه هم به کمکم اومد و خیلی زود صبحونه رو حاضر کردیم،سینی دادم دست سمیه و خودم دوباره برگشتم به اتاقم،حس خوبی داشتم بلاخره حس میکردم آرامش به زندگیمون برگشته…
با صدای گرفته آتاش رشته افکارم پاره شد:-پس خواب ندیدم!
چرخیدم سمتش و رد نگاهش رو دنبال کردمو رسیدم به انگشترم،لبخندی زدمو گفتم:-صبحونه حاضره!
-چرا به این زودی بیدار شدی اینقدر جات بد بود؟
چپ چپ نگاهی بهش انداختمو خواستم جوابشو بدم که با صدای در متعجب سر چرخوندم:-خانوم جان…
درو باز کردمو با دیدن صورت نگران سمیه پرسیدم:-چی شده؟
-نمیدونم خانوم رفتم ساره خانوم رو برای ناشتایی خبر کنم دیدم بی بی از اتاقشون بیرون اومدن وقتی رفتم داشتن گریه میکردن،انگار بی بی ازشون خواستن حالا که سال ساواش خان تموم شده یا عروسی کنن یا برگردن خونه پدریشون!
-خونه پدری؟این چه حرفیه ساره از بچگیش همینجا بزرگ شده!
-نمیدونم خانوم گفتم بهتون خبر بدم!
-خوب کردی سمیه ممنون!
اینوگفتمو با رفتنش نگران چرخیدم سمت آتاش،از جا بلند شد و دستی توی موهاش فرو برد و گفت:-دیگه داشتم شک میکردم خوابم یا بیدار…
بهم نزدیک شد و سرموکشید توی بغلش و بوسه ای روی موهام نشوند:-نگران نباش خودم با بی بی صحبت میکنم!
نگران لب زدم:-اما بی بی که قبول نمیکنه،دیدی که برای من چیکار کرد؟
پوزخندی زد و زل زد توی چشمام:-قبول میکنه،مجبوره که قبول کنه،هنوز منو نشناختی؟در ضمن قضیه تو فرق داشت!
تای ابرومو بالا انداختمو پرسیدم:-چه فرقی منم شرایطم درست شبیه ساره بود!
پیرهنش رو از روی میخ برداشت و تنش کرد:-آره اما اون موقع خودمم با بی بی هم نظر بودم!
اخم ریزی کردمو لب زدم:-منظورت چیه؟
همونطور که دکمه های پیرهنش رو میبست به سمتم چرخید:-یعنی بدم نمیومد زنم بشی!
از حرفش هم عصبانی شدم هم خندم گرفت،یه بار دیگه هم این حرف رو بهم زده بود اما گمون میکردم داره سر به سرم میذاره!
ایستاد جلوی آینه دستی به موهاش فرو برد و قدم برداشت سمت در:-میرم با بی بی حرف بزنم!
سری تکون دادمو لحاف رو کشیدم روی اولدوز و نگران کنارش نشستم!
حدود نیم ساعتی گذاشت با اومدن سمیه بچه ها رو بهش سپردمو رفتم پیش ساره و کمی آرومش کردم،کم کم صدای بی بی بلند و بلندتر میشد،تا حدی که حتی ماهم از توی اتاق میشنیدیم چی میگه!
ساره بغض کرده بدون اینکه نگام کنه گفت:-آبجی من فکر میکنم تموم اینا به خاطر کاریه که ساواش میخواست باهات بکنه،حالا کجاس ببینه زن خودش تو همچین موقعیتیه!
با این خرفش دلم به حال
خودش و ساواش کباب شد،هنوز نمیدونست ساواش به خاطر آیاز خودش و فدا کرد،آتاش نذاشته بود به کسی چیزی بگم میترسید دوباره توی خونواده آشوب به پا شه حتی خانوم جون هم گمون میکرد فرحناز آدماشو فرستاده هم ساواش و هم آیاز رو به قتل برسونن،دستمو نزدیک بردمو گذاشتم روی دستای ظریفش:-آبجی چرا همچین فکری میکنی؟من ساواش رو بخشیدم،ساواش آدم بدی نبود که حالا بخوای تاوان کارشو تو پس بدی بهت نگفتم اما اون…اون روز فرحناز آدماشو فرستاده بود آیاز رو بکشن،میخواست منم دردی که کشیده رو بکشم،اما ساواش نذاشت خودش رو انداخت جلوی گلوله،باور کن من هیچ کینه ای ازش ندارم،اگه میبینی از زمان مرگش تا الان جلوت اشک نریختم چون نخواستم داغتو تازه کنم وگرنه نمیدونی توی دلم چه غوغایی به پاس،حس میکنم باعث مرگ برادرمم جلوی تو و بچه هات شرمندم!
ناباور و شوک زده نگاهم کرد:-داری راستشو میگی آبجی؟
با بغض سری به نشونه مثبت تکون دادم!
چونه اش شروع کرد به لرزیدن:-میدونستم خودش خواسته بهم گفت همون شب قبلش گفت،گفت از خدا میخواد بمیره…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتچهارصدسوم🌺
✨﷽✨
شبی که اومدیم اینجا میگفت رو ندارم تو صورت بقیه نگاه کنم،میگفت همه دارایی یه مرد غرورشو غیرتشه،میگفت هر دو تاشو جلوی شما از دست داده شرمنده بود…خدایا چرا اینجوری سرمون اومد!
به آغوشم پناه اورد و زد زیر گریه:-آبجی دعا کن نفرستنم جایی وگرنه من خودمو خلاص میکنم،میرم پیش ساواش!
-زبونتو گاز بگیر دختر این چه حرفیه میزنی،پس سودا چی میشه نمیخوای نوه هاتو ببینی؟
-اگه قرار باشه آواره بشم ترجیح میدم بمیرم!
با صدای ضربه ای که به در خورد اشکامو پس زدمو از جا بلند شدم،آتاش با دیدنم اخم ریزی کرد و گفت:-چی شده چرا باز گریه کردی؟
لبی تر کردمو بغض کرده پرسیدم:-چی شد؟بی بی چی میگه؟
-هیچی مهم نیست بی بی چی میگه،خان این عمارت منم هر تصمیمی بگیرم همون میشه،ساره هم تا هروقت دلش بخواد میتونه اینجا بمونه،بی بی هم با من!
-واقعا؟یعنی بی بی نمیتونه مجبورش کنه؟
-معلومه که نه،اینو گفت و تک سرفه ای کرد و ادامه داد:-تازه سودا و شوهرشم تو راهن دارن میان اینجا همین الان غلام گفت،آبادی بالا بوده دیدتشون!
با این حرف ساره هیجان زده از جا بلند شدو خودش رو رسوند دم در:-راست میگی خان داداش؟
-لا اله الا الله شماها چرا این گریه هاتون بند نمیاد،یالا اشکاتونو پاک کنین برین یه آبی به سرو صورتتون بزنین خوب نیست دختره بیچاره این شکلی ببینتتون،بعدشم بیاین ناشتایی بخوریم شاید این بی بی هم اعصابش اومد سر جاش،احتمالا گرسنگی زده به سرش!
با این حرف ساره لبخند کمرنگی روی لبش نشوند و گفت:-چشم خان داداش اساعه میایم!
نفس راحتی کشیدمو لبخند مهربونی به صورتش پاشیدمو با رفتن آتاش دستشو گرفتمو گفتم:-آبجی از من ناراحت نیستی؟
متعجب نگاهم کرد:-چرا باشم؟نگران نباش آبجی تو مقصر هیچی نیستی ولی قسمت میدم جون بچه هات ساواش رو حلال کنی!
سر به زیر انداختمو گفتم:--این چه حرفیه ساره گفتم که ساواش دینی به گردن من نداره،معذرت میخوام که ازت پنهونش کردم…
پرید توی حرفمو گفت:-اصلا حرفشم نزن آبجی،من تورو مقصر نمیدونم مقصر اون فرحنازه گور به گوره،حتی شاید خودمم باشم… تو این یه سال همش با خودم میگفتم اگه اون نامه رو برای اردشیر خان نمیاوردم و این اتفاقا نمیفتاد شاید ساواش هم الان زنده بود،اما بعد وقتی بهش فکر میکنم و میبینم اونجوری هیچ وقت با ساواش عروسی نمیکردمو الان سودا رو نداشتم از فکرم پشیمون میشم،اینا همش جزئی از تقدیرمونه،تو اورهان رو الانم توی زندگیت داری منم هیچوقت ساواش رو فراموش نمیکنم…
*
لحاف رو کشیدم روی بدن نیمه جونم و با محبت نگاهی به آیدا کوچکترین نوه دختریم انداختم:-نمیخوای بخوابی فردا مراسم نامزدیته!
-وا عزیز پس بقیه داستانت چی میشه؟
-بقیه ب چی دختر؟همون روز سودا و شوهرش رسیدن و با اومدنشون حال ساره از این رو به اون رو شد،شاد که نه اما تلاش میکرد به خاطر دخترشم شده حفظ ظاهر کنه،آیازم همون روز جمیله رو آورد و متوجه شدیم لیلا دو ماهه بارداره!
جمع خونوادمون اونقدر زیاد شده بود که حتی عمارت با اون همه جا دیگه اتاق خالی برای کسی نداشت…کنار هم خوب و بد روزمون رو شب میکردیم…
-اینارو که گفتی نوشتم عزیز،بقیه اشو بگو،سر اون عمارت چی اومد؟آقاجون چی شد،بقیه الان کجان؟
-مادرت سه ساله بود که بی بی فوت کرد،تا بزرگ شدن بچه ها همه دور هم بودیم، اما بعدش کم کم یکی یکی سرو سامون گرفتن ویا رفتن شهر و یا همونجا توی ده زندگی خودشونو تشکیل دادن،فقط من موندمو ساره که توی اون خونه باغ که آقابزرگت خریده بود کنار هم زندگی میکنیم،بعد از اینکه اومدیم شهر زنعمو هم رفت پیش دخترش زندگی کنه،کلبه رو هم سپردیم دست خودش،چند سال بعد خبر آوردن که تموم کرده،ننه حوری هم از عمارت بیرون نیومد میگفت من آدم زندگی توی شهر نیستم،بعد از انقلاب که دیگه عمارت ویرونه شده بود اونم عمر
شو داد به شما همون جا کنار اورهان و ساواش خاکش کردن!
-خدا رحمتشون کنه،شما بخشیدیشون مگه نه؟
-مگه میشه نبخشم همون سالای اول بخشیده بودمشون وگرنه باهاشون زندگی نمیکردم،اونا خودشونم کم زجر نکشیده بودن،تازه چقدرم توی بزرگ کردن نوه ها کمکم کردن خدا بیامرزدشون!
دستی زد زیر چونش و لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد:-عزیز گفتی مادرم دختر لوسی بوده مگه نه؟!
-آره چه جورم،خانوم جونت نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنه،آرات خان هم کافی بود یکی به دخترش چپ نگاه کنه،سریع کفری میشد،به زور راضی به ازدواج مادرت و اولدوز شد،اونم به خاطره اینکه از بچگی میشناختش و میدونست مامانتو چقدر دوست داره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
توفیقنمازشبدرگناهنکردناست!✨
مابرایاوقاتخوابخودافسوسمیخوریمکهچرابراینمازشب
بیدارنمیشویم،درصورتیکهاوقاتبیداریرابهغفلت
میگذرانیم؛زیرااگردربیداریبهتوجهوبندگیمشغولبودیم،توفیقبیداری
شبرانیزبرایتهجدخواندننافلهیشبوتلاوتقرآن
پیدامیکردیم!((:
.🌱!
37.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهامنکن،توخونوادهیمنیامامحسین(ع)♥!
🔸️ سخنگوی ستاد اربعین: بهدلیل مشکلات پیشآمده در سامانۀ سماح، زائران میتوانند بدون ارائه کد زائر که سماح به آنها میدهد از بانکها دینار بگیرند.
#اربعین
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴
40M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 مداحی جدید #اربعینی حاج میثم مطیعی
🎥 نماوا: چشماتو ببند همسفر، دلتو ببر کربلا
▪️شاعر و نغمه پرداز: مهدی زنگنه
🏴 عزاداری شب سوم ماه #صفر۱۴۰۲
📆 شنبه ۲۸ مرداد ماه ۱۴۰۲
🔺 هیأت عبدالله بن الحسن (علیهالسلام)
📍 فرمانیه، مسجد الرضا (علیهالسلام)
👈 مشاهده با کیفیت بالا :
🌐 Aparat.com/v/yWt0F
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🏴🏴🏴🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم💚
بی تو دلمان خیـــر ندیده است بیا
در لاک گنـاه خـود خزیده است بیا
هم بارش غصههایمان بیحداست
همکاردبهاستخوانرسیدهاست بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#داستانواقعی💜
#قسمتچهارصدچهارم🌺
✨﷽✨
-خانوم جون میگفت عمو سلدوزم مامان رو میخواسته،اما مامان نخواستتش،آره؟
-آره سولدوزمم چشمش دنبال آلما بود،اما نسبت به پدرت پسر سر به زیر و مهربون تری بود،به خاطر همینم مادرت قبولش نکرد،میگفت زیادی مهربونه،اونم مثل آیلا سرش درد میکرد برای دردسر،از اولدوز شر به پا کنمون خوشش اومد،یادش بخیر چه دورانی داشتیم، سولدوز رو هم خودم زن دادم،دست رو هر دختری میگذاشت زود شوهر میکرد،یه زمانی میخواستم براش دختر کوچیکه لیلا رو بگیرم اما فهمیدیم از یه پسر شهری خوشش اومده،آخرشم رفت مملکت غریب!
-عزیز دایی اورهان چطوری عروسی کرد؟اونم عاشق شده بود؟
-اورهان زبر و زرنگ بود مثل پدربزرگ خدا بیامرزش،عاشق دختره دایی احمدش شده بود،دقیقا شبیه منو اورهان،اتفاقی همو دیده بودن،بعدش توی مراسم عروسی مادرت اومد و گفت خاطرخواهش شده،لیلا همیشه احمد رو دوست داشت آخرش دختر احمد شد عروسش!
-اما من دایی آیاز رو بیشتر دوست دارم،راستی به خاطر همون تیر اندازیه که یکم لنگون لنگون راه میره؟
آهی کشیدمو با یادآوری فرحناز گفتم:-آره از بعد اون جریان اینجوری راه میره قبلش طوریش نبود!
-عزیز یه سوال دیگه هم بپرسم ناراحت نمیشی؟
-اگه بعدش بری بخوابی بذاری منم به کارام برسم نه!
-آقاجون چطوری فوت کرد؟آتاش خان رو میگم،مامان میگه قبل از عروسیش به رحمت خدا رفته!
با یادآوری آتاش اشک توی چشمام حلقه زد،نفس عمیقی کشیدمو بغضمو فرو دادم:-راست میگه،هنوز مادرت عروس نشده بود یه شب خوابید و دیگه بیدار نشد کنارش خوابیده بودم،صبح وقتی دیدم نفس نمیکشه تموم عمارت رو گذاشتم روی سرم،روزای بدی بود بعد اون پدربزرگت منو مادرتو بقیه خونواده رو آورد تهرون و تو همون خونه ای که برای فرار از دست فرحناز خریده بود زندگی کردیم،دیگه نمیتونستم اونجا بمونم مرگ آتاش ضربه ی بدی بهم زده بود،شاید اگه پدربزرگت نبود و انقدر کمکم نمیکرد دووم نمیاوردم!
-بمیرم عزیز پس برای همین بود که از اون روستا بیرون اومدین؟دوست داشتم منم یه شب توی اون عمارت زندگی کنم،دلتون براش تنگ نشده؟
-از اولشم عمارت برای من بدون اورهان معنی نداشت بعدش که آتاش جاشو برام پر کرد اگه نبود خیلی زودتر از اونجا میرفتم،اشکی که توی چشمام نشسته بود رو گرفتم و با بغض لب زدم:-تنها امیدم اینه که بعد از مردنم ببینمش…
دستمو گرفت و بوسه ای روش نشوند:-اا عزیز اینطوری نگو دیگه فردا شب نامزدیمه،نباید گریه کنم میدونی که شگون نداره!
-بسه دختر کمتر ادای منو در بیار، گوشی منم بهم بده برو اتاقت بقیشو خودم تعریف میکنم!
-عزیز نمیشه امشب رو اینجا کنار شما بخوابم؟
-نه نمیشه من چند بار بیدار میشم دواهامو بخورم بد خواب میشی!
-اشکالی نداره یکم صبر کن الان برمیگردم!
لبخند به لب مسیر رفتنش رو دنبال کردم،با اینکه بیست ساله شده اما هنوزم مثل بچگیاشه!
دراز کشیدم روی تشک و پلکامو روی هم گذاشتم،این چند سال بدون آتاش رو خیلی سخت گذرونده بودم،با اینکه بچه ها دورم بودن اما نبودش مثل حفره ای توی زندگیم هر روز و هر روز پر رنگ تر میشد،حالا که بچه هام سر و سامون گرفته بودن خیالم راحت تر بود دلم نمیخواست سر بار کسی باشم،برای همینم مستقل زندگی میکردم اما چون از تنهایی بدم میومد بالی و بچه هاشو آوردم شهر پیش خودم،خدا رو شکر هنوزم میتونستم از پس کارای خودم بر بیام،ولی این چند ماه آخر حسابی بیمار شده بودم،با اینکه سعی دارم به روی خودم نیارم اما پیری این چیزا سرش نمیشه!
با داخل شدن آیدا،چشمامو باز کردم رختخوابشو انداخت درست کنار من و بعد از خاموش کردن چراغ خزید توی بغلم:-عزیز چه خوبه که هستی!
-پیر شی دختر!
-دعا کن محمود هم منو همینقدر بخواد که آقاجون میخواست!
-دعا میکنم عاقبت بخیر بشی!
آهی کشیدمو مسیر نور مهتاب که از پنجره به داخل تابیده بود رو دنبال کردم و چشم دوختم به ماه کامل،لبخندی به لبم نشست،هنوزم با دیدن ماه یادش می افتادم،تنها چیزی که این همه سال هیچ تغییری نکرده بود…
پایان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻