6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥آیین گلباران خورشید در یزدل برگزار شد
🔹به گزارش کانال ایتا کاشانیها، همزمان با سالروز شهادت امام رضا (ع) در جوار بارگاه خواهر گرامی آن حضرت امامزاده بی بی زینب (س) یزدل مراسم آیینی گلباران خورشید برگزار شد
🔹1200سال پیش، در آن زمانه که از حضور مأمون عباسی در دل مردم واهمه بود و کسی جرأت حضور در مراسم تشییع امام رضا(ع) را نداشت، براي خنثی کردن توطئه مامون، حتی از جان و مال و ارثیه خود گذشتند، کابین و مهریه خود را به شوهران خویش بخشیده و از آنها اجازه خواستند تا تن غمبار و مطهر امام مهربانی را که با زهر مأمون عباسی به آسمان پرواز کرده بود با اجراي تشیع جنازه اي با شکوه و گلباران تابوت آن حضرت به خاك بسپارند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 کلیپ تصویری دعای فرج
🔹بخوانیم دعای فرج را برای تعجیل در ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف.
🎙با نوای علی فانی
____🍃🌸🍃____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ »
اين چهار قل را هر صبح و شام بخوان
ان شاء الله خدا نگهدار زندگيتان باشد
و براي ديگران ارسال نمایید.
____🍃🌸🍃____
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_چهلیکم
خانجان با بی میلی بقچه رو باز کرد و گفت : وای عزیز خانم شوکت ده سال پیش عروسی کرده این لباس کهنه شده تمیزم که نیست ..
گفت : حرفا می زنین خانجان یک شب پوشیده کهنه شده ؟نباید اسراف کنیم بیا لیلا جون برو بپوش اگر تنگ گشاد بود برات درستش کنم ...
وای اونم من,,,, لباس کسی دیگه ای رو بپوشم؟ ولی تو رو در وایسی و حیا لباس رو بر داشتم و در حالیکه چندشم می شد تنم کردم ...
و اون لباس به تن من زار می زد ..گشاد و بد قوراه بود ..
ولی عزیز خانم تا منو دید گفت به ,به ,,, به به چه اندازه چقدر بهت میاد ..
خوب شد نرفتیم پارچه بخریم ...عقلی کردم به خدا ..
شوکت هم با اون صدای کلفتش گفت : عزیز به تن من بهتر نبود ؟
خانجان گفت : خوب معلومه عزیز خانم این لباس برای لیلا خیلی گشاده ...
حد اقل تنگش کنین ...
گفت :نه بابا خوبه ..تور میفته روشو معلوم نمیشه مهم اینه که لباس قشنگه ...من هاج و واج نگاه می کردم ...آخ ,,بگم نمی خوام ..بگم مرده شور خودتونو لباس خریدنتون رو ببرن ..
بگم گمشین از خونه ی ما بیرون ...
ولی دندون هامو بهم فشار می دادم بغض کردم و حرف نزدم ..
بعد عزیز خانم لباس رو کرد تو بقچه و گذاشت کنار اتاق ما و گفت : لیلا ,,,,جون تو و این لباس ,,مواظب باش کثیف نشه یا به جایی گیر نکنه ..
شوکت خیلی لباسشو دوست داره .....اوقات تلخی نکنه ...
تازه وقتی اونا رفتن خانجان با من دعوا کرد که چرا حرف نزدی ؟ زبونت فقط برای من درازه ؟ ...
می خوای اینو بپوشی شکل مترسک میشی ...
با نگاهی بی تفاوت به خانجان نگاه می کردم ..
حس اینکه جواب اونو بدم نداشتم ..
ولی برای من که چشم براه یک معجزه بودم هیچ فرقی نمی کرد چی بپوشم و کجا عروسی منو بگیرن ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_چهلدوم
قرار بود عروسی تو چیذر بر گزار بشه حرفشون رو عوض کردن و تو خونه ی خودشون گرفتن و خلاصه خون خانجان به جوش اومده بود ...
ولی اونقدر علی رو دوست داشت که هر بار اونو می دید گل از گلش می شگفت و می گفت :خیلی پسر خوبیه ....
علی خودشو به حسن و حسین هم نزدیک کرده بود و گاهی وقت ها تنهایی میومد خونه ی ما به هوای اینکه از دور یک نظر منو ببینه و بره با دست پر میومد و کاملا پیدا بود که از عزیز خانم می ترسه .....
وقتی همه چیز آماده بود و چند روز بیشتر به عروسی نمونده بود ..
من از خاله خبری نداشتم خیلی ازش دلخور بودم ...
تا اون روز صبح که با خستگی از خواب بیدار شدم ..
مثل کوه سنگین بودم ..از بس غصه خورده بودم گلوم درد گرفته بود و آب دهنم پایین نمی رفت ..
هر چی به عروسی نزدیک تر می شدیم حال من بدتر می شد ...
پسرا رفته بودن سر کار و خانجان شیر گاو ها رو می دوشید ...
رختخوابم رو جمع کردم و با بی حوصلگی رفتم صورتم رو بشورم که یک مرتبه در با شدت باز شد و خورد به دیوار و خاله پیداش شد ..
مثل گرگ زخم خورده می غرید ..منو تو ایوون دید بدون سلام و احوال پرسی تند گفت : کو خانجانت ؟ با دست طویله رو نشون دادم ..
همون جا که ایستاده بود با صدا ی بلند داد زد خواهر ؟ خواهر,, بیا اینجا ببینم ....
خانجان فورا سرشو از در کرد بیرون,,, رنگ به روش نداشت ..احساس کردم داره می لرزه ..
گفت : خوش اومدی آبجی ..بفرما تو قربونت برم ..چی شده داد می زنی ؟
خدا به خیر کنه سر صبح ...
گفت : شنیدم لیلا رو شیرینی خوردی واسه چی ؟ چرا ؟
خانجان دستشو با دامنش خشک کرد و گفت : هیس ..یواش ..بریم تو خودم برات میگم ....
بیا بریم با هم حرف بزنیم جلوی لیلا نگو ...
خاله داد زد و تند و تند گفت : چرا نگم ؟ بهت چی گفتم خواهر ؟ برای چی این کارو کردی ؟ چرا اصرار داری لیلا رو بد بخت کنی ؟
هرمز چش بود ؟
بهت گفتم تحقیق کردم عزیز خانم اونطوری که وانمود می کنه نیست پسرش لَشه ..
میگن نجسی می خوره ..مگه بهت نگفتم لیلا رو بده به هرمز؟
اون فردا دکتر میشه ..چرا گوش نکردی ؟ آخ ..آخ ..آخ خواهر دارم آتیش می گیرم ,, من نمی زارم ..
نمی زارم تو لیلا رو بدبخت کنی الان برش می دارم می برمش ..
منم حق به گردنش دارم ...تو نمی فهمی چیکار داری می کنی ...
و من مات و متحیر مونده بودم زبونم خشک شده بود ..
انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...
گفتم خانجان به من دروغ گفتی ؟ شما نگفتی هرمز داره میره فرنگ ؟
خاله گفت دستت درد نکنه خواهر خوب مزد منو گذاشتی کف دستم ...
من نمی زارم تو لیلا رو بدبخت کنی و نشست رو پله و دستی از عصبانیت کشید به سرشوزد رو پاش و گفت :....اِ..اِ ..اِ ..آخه چرا ؟
زود باش تا از کوره در نرفتم بهم بگو چرا این کارو کردی؟
مگه بهت نگفتم صبر کن سه ماه از فوت جوادخان بگذره میام خواستگاری نگفتم ؟
هرمز بچه ام امید وار شده ...اگر عزیز خانم رو اتفاقی نمی دیدم تو نمی خواستی منو خبر کنی ؟
خانجان نمی دونست چی بگه و چیکار کنه با سرعت از پله ها رفت بالا وخودشو انداخت تو اتاق ..
خاله و من دنبالش رفتیم ...
گفتم : خانجان بگو چرا به من دروغ گفتی ...
شروع کرد به گریه کردن و نشست رو زمین و پشت سر هم محکم زد روی پاهاش.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تا عطر تنت اینجاست ❣
نبضم به تو وابسته ست..❣
با بوی نفسهایت ❣
جانانه شدن با من ..💕❣💕
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹