#سلام_امام_زمانم 💚
دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب
دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب
چه لحظههای غریبی که بی تو میگذرند
چه روزگار عجیبیست بیتو ایمحبوب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_پنجاهیکم
و هر دو شروع کردیم به خندیدن ..بلند بلند ,, ریسه رفته بودیم ..
انگار صدای ما رفته بود بیرون ..
خانجان زد به در و گفت لیلا ؟ به خاطر خدا بس کن داری منو سکته میدی ..
بهم نگاه کردیم علی یک دستشو گذاشت جلوی دهن من و دست دیگه اش رو جلوی دهن خودش ..
ولی نمی دونم چرا اونطور خنده مون گرفته بود ..
با همون حال باز علی گفت : من اگه برم زن بگیرم شرط و شروطی دارم ...
منم بالافاصله در حالیکه داشتم از خنده می مردم گفتم : من اگر برم زن بگیرم رسم و رُسومی دارم ....و دیگه هر دو منفجر شدیم ..
اصلا یادم رفته بود کجام و چیکار دارم می کنم .. مثل دوتا بچه با هم بازی می کردیم ...
اونقدر علی خندید که افتاد رو زمین ..
و گفت :فردا میریم با هم سیاه بازی تماشا کنیم ...
گفتم فردا پاتختیه ..
گفت : فرار می کنیم ..
گفتم: واقعا ؟ خیلی فرار دوست دارم ...
گفت : ولی از من فرار نکن ....من اگر برم زن بگیرم سئوال و جوابی داره .....
منم در حالیکه سرمو تکون می دادم به حالت گفتم : من اگه برم زن بگیرم حساب و کتابی داره .....
باز ریسه رفت دستشو می زد به زمین و می گفت: تو رو خدا بسه دیگه جواب نده ..نمی تونم تحمل کنم ...
الان عزیز میاد و هر دومون رو میکشه ...فکر کنم تو همون حال بازم من بگم تو جواب میدی ...
گفتم معلومه تو نگو تا من نگم ...
یکم بعد آروم شدیم ولی بازم تا بهم نگاه می کردیم خندمون می گرفت ...
علی گفت : پاشو لباست رو عوض کن ..لباس عروست رو دوست داشتی ....
یک مرتبه به خودم اومدم ..وای نه ..نمی تونم ..
گفتم علی ؟
گفت جانم ..
گفتم میشه من یک بالش بزارم اون گوشه بخوابم ...
گفت : ناراحتی ؟
گفتم آره ...
گفت : باشه تو برو تو رختخواب ,,من برای خودم جا میندازم ..نگران نباش کاری رو که تو دوست نداری نمی کنم ..بهت قول دادم سر قولم هم می مونم .....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_پنجاهدوم
گفتم : مرسی دستت درد نکنه تو واقعا این کارو می کنی ؟
گفت : معلومه خوب بهت قول دادم ..و بعد برای خودش یک جا پهن کرد موازی تشک من و روش دراز کشید ..چراغ رو خاموش کردم چادر م رو کشیدم سرم و زیر اون لباس عروس رو از تنم در آوردم و لباس خواب پوشیدم و فورا رفتم زیر لحاف ...
علی تا اون موقع ساکت بود ..
زیر نور مهتاب که از پنجره ی حیاط خلوت به اتاق می تابید ..می دیدمش چشمش باز بود ..
پرسید : میشه بهم بگی منو دوست داری یا نه ؟
گفتم : بخواب ..این حرفا چیه ؟
گفت : الان بگو تا صبح نمی تونم صبر کنم ..
گفتم : تا امشب ازت بدم میومد ..ولی حالا اگر به قولت عمل کنی دیگه بدم نمیاد ...
گفت : ولی من خیلی خاطرتو می خوام ..از روزی که دیدمت همه ی هوش و حواسم پیش تو بوده ..
گفتم : علی خوابم میاد ..صبح حرف می زنیم ..
گفت :باشه پس خواب خوب ببینی ...
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که چشمم سنگین شد .. سعی می کردم هوشیار بخوابم تا یک وقت نیاد تو رختخوابم با همون حالت احساس می کردم داره صدام می کنه ولی قدرت جواب دادن نداشتم .....
صبح از سر و صدای بیرون بیدار شدم ..
اومدم غلتی بزنم دیدم علی کنارم خوابیده و تشکی که برای خودش پهن کرده نیست ..
از جام پریدم و هولش دادم و داد زدم : اُی ...پاشو ,,....از خواب پرید ...
گفتم اینجا چیکار می کنی ؟ اینطوری به قولت عمل می کنی ؟
گفت: به خدا صبح اومدم ..رختخوابم رو جمع کردم اگر عزیز منو و خانجان تو می دیدن پیش هم نخوابیدیم ..سکه ی یک پولمون می کردن ... باید جواب می دادیم ..من متهم به بی عرضگی می شدم ..به خدا دست بهت نزدم ...
آروم شدم و گفتم : می دونم من خوابم سبکه ..مرسی به فکر من بودی .......
علی به نظرم خیلی خوب اومد هر چی می گفتم گوش می داد ..از اون مردای بدی نبود که بخواد به من زور بگه ..
این بود که مهرش به دلم افتاد و نسبت بهش احساس نزدیکی کردم ..
نه که یاد هرمز نیفتم ..ولی دیگه از اونم بدم نمی اومد ...به هر حال من دیگه زن اون بودم ...
دو دستشو گذاشت زیر سرشو طاق باز خوابید و بدون مقدمه گفت : می خوای برات دف بخرم ؟
گفتم : خدا به خیر کنه خواب نما شدی ؟ سر صبح به سرت زده ؟
گفت : می خوای ؟
گفتم :خوب معلومه ولی کجا بزنم ؟
نه بابا نخر برام میشه آیینه ی دق ..
گفت : تو کاریت نباشه برای من بزن ..خیلی دوست دارم ..موقعی که داری می زنی صورتت گل میندازه خوشحال میشی ..
منم می خوام تا آخر عمر با هم بخندیم و شاد باشیم ...
گفتم : وای علی می دونی ,,,منم دوست دارم اینطوری باشم ..ولی عزیز خانم اجازه نمیده من تو این خونه دف بزنم ...
گفت : یواشکی می خرم و برات میارم هر وقت خونه نبود تو بزن بعدم قایم کن ...
گفتم : واقعا تو این کارو می کنی ؟ کجا قایم کنم عزیز خانم پیداش نکنه ؟ گفت : پشت کمد کاری نداره که ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
4_6001522531876473621.mp3
753.9K
🏴 #شهادت_امام_حسن_عسکری
♨️الگوی همهی مومنان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙رهبر معظم انقلاب
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#تسلیت_امام_زمانم
امروز با تمام توان گریه میکنیم
همراه با امام زمان گریه میکنیم
در پشت دستههای عزا سوی سامرا
در لابلای سینه زنان، گریه میکنیم
#السلام_علیک_یا_حسن_عسکری_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
مداحی_آنلاین_وصایای_امام_حسن_عسکری_آیت_الله_جواد_آملی.mp3
2.8M
🏴 #شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)
♨️وصایای امام حسن عسکری(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤آیت الله #جوادی_آملی
#السلام_علیک_یا_حسن_عسکری_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_پنجاهسوم
گفتم : ..ویلون هم دوست دارم یاد بگیرم ..ببین اگر یاد بگیرم اونم برات می زنم ها ...
بر گشت طرف منو یکم به من نگاه کرد ..
خجالت کشیدم ..گفتم : عه این طوری نیگا نکن بدم میاد ....
گفت: تو صبح ها خوشگلتر میشی ... میشه کنارم بخوابی ؟نه نه دست بهت نمی زنم فقط دراز بکشیم ...
گفتم فقط دراز بکشیم , قول ؟
گفت : قول ......
آهسته سرمو گذاشتم رو بالش ...کمی به من نگاه کرد و زد زیر خنده ...
گفتم چرا می خندی ؟
صدا شو مثل سیاه ها کرد و گفت : سواد می خواد که من سواد ندارم ..
منم فورا گفتم : کفش می خواد لباس می خواد ندارم ..
همینطور که می خندید گفت جمال بی مثل می خواد ندارم ..
منم گفتم : قالی و قالیچه می خواد ندارم ...
و دوباره هر دو از خنده ریسه رفتیم ...
همینطور که می خندید گفت : تو واقعا محشری ....لیلا تو عجب دختری هستی ..چقدر با نمکی .....
گفتم توام خوبی علی ....انگار صدای خندمون زیادی بلد شده بود مخصوصا علی خیلی با صدا می خندید .....
یکی چند ضربه زد به در,,, علی باز دستشو گذاشت روی دهن منو گفت : کیه ؟
و عشرت با صدای مردونه ش گفت : علی جان ؟ بیاین بیرون اگر بیدارین ؟ ...
علی همینطور که می خندید گفت : نه بیدار نیستیم خوابیم ...مزاحم ,,,..
و رو کرد به من و سرشو آورد تو صورت من و یواش گفت : چادر و روسری می خواد ندارم ...
اما دل من از اینکه باید میرفتیم بیرون بشدت گرفت ..می ترسیدم از مواجه شدن با عزیز خانم وحشت زیادی داشتم ،
گفتم : علی حاضر شیم بریم بیرون بد نشه ...عزیز خانم دعوا نکنه ..
گفت : عه این عشرت همیشه حال منو می گیره ....
پرسیدم مگه نرفته خونه ی خودشون ..
گفت : نه عشرت طلاق گرفته ..گویا بچه دار نمی شد شوهرش زن گرفت عزیزم طلاقشو گرفت ...
گفتم وای پس اونم با ما زندگی می کنه ؟
گفت : دختر خوبیه به خدا کاری به کسی نداره دنبال شوهر هم نیست مهربونه ...
رفتم تو فکر چون حس خوبی نسبت به اون نداشتم .....با اینکه منو علی جدا خوابیده بودیم بازم من خجالت می کشیدم از اتاق برم بیرون ...
علی خودش رختخواب ها رو جمع کرد و روی اونا رو مرتب کشید و گفت : اینطوری عروس خوبی به نظر میرسی ...
من میرم دست و صورتم رو بشورم ...
علی که رفت لباسم رو عوض کردم و روی در گاهی نشستم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_پنجاهچهارم
تا خانجانم اومد ..چشمم که به صورتش افتاد از خودم خجالت کشیدم اونقدر گریه کرده بود که پلک هاش بهم چسبیده بود ..
گفتم الهی بمیرم خانجان تقصیر منه ..
منو بغل کرد و رو سینه اش گرفت و گفت : نه مادر از دیشب اونقدر حرف بارم کردن و طعنه لطیفه بهم زدن دیگه جا ندارم ...
حالا غصه ام شده تو رو چطوری دست اینا بسپرم و برم ...عزیز خانم تا تلافی این کار تو رو در نیاره ولت نمی کنه ....
گفتم نگران نباشین ..شما راست می گفتین علی پسر خوبیه ..مواظب من هست نمی زاره کسی اذیتم کنه ..
گفت گردنم بشکنه ..بی مادر بشی الهی تقصیر منه ...دنبه رو دادم دستِ گربه ...اصلا خاطرم جمع نیست می دونم من برم طیفون نوح بسرت میاره (طوفان )
بیا بریم برات کاچی درست کردم ..
ببینم لیلا دیشب که اذیت نشدی؟ با خجالت گفتم برای چی ؟
گفت : علی ..علی اذیتت نکرد ؟ ..
با دست اشاره کردم و یواش گفتم : علی برای خودش جدا جا انداخت اونجا و خوابید ....
گفت : وای خاک عالم تو سرمون شد عزیز خانم پیگیر بشه روزگار من و تو رو سیاه می کنه ..بروز ندی ها ....به روی خودت نیار .....بیا بریم ..
گفتم: نمیام خانجان همین جا می مونم از عزیزخانم می ترسم ..
علی اومد تو اتاق گویا حرف منو شنیده بود و گفت : سلا م خانجان ...لیلا نمی خواد بترسی ,به این حرفای عزیزم فکر نکن فقط زبونشه به خدا ,دلش خیلی مهربونه ..
نترس من هستم نمی زارم کسی بهت حرف بزنه .
بالاخره سه تایی رفتیم تو اون اتاق بغلی سر سفره ی ناشتایی ..
اون اتاق مشرف به حیاط بود و یک پنجره ی سرتاسری داشت و یک پیچ امین الدوله جلوش آویزن بود ..
این اتاق بزرگ و دلباز بود ولی عزیز خانم به ما دوتا اتاق کوچیک عقبی رو داده بود ..
خودش کنار سمار نشسته بود فورا روشو از من بر گردوند ..و جواب سلام منم نداد ...
تخم مرغ و شیر رو گذاشت جلوی علی و گفت : بخور مادر قوت بگیری حالا حالاها ..
باید با زندگی دست و پنچه نرم کنی ...
بدت نیاد خانجان کاش به حرف خاله خانم گوش کرده بودم این بلا رو سر بچه ام نمی آوردم ...
خانجان با ناراحتی گفت : نگو عزیز خانم از دیشب گفتی بسه دیگه دل بچه می ترکه خوف می کنه ...
علی با خنده گفت : وای نمی دونی عزیز چه بلایی سرم اومده اونقدر که دلم می خواد تا آخر عمر همین طور بلا سرم بیاد ...نمی دونستم لیلا اینقدر خوبه..
باور کن عزیز حالا یک کاری از روی بچگی کرده شما ببخشین ..
لیلا هم می خواست از شما معذرت بخواد ...مگه نه لیلا ؟ ..
گفتم : آره ,معذرت می خوام ....
علی ادامه داد : عزیز به خدا همون دختریه که من می خواستم ..خیلی خوب و مهربونه .حالا خودت می ببینی ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای دهه شصتی ها تجدید خاطره بشه 😁👌
یادش بخیر اون دوران ،بدون رقابت و چشم و هم چشمی و...
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهادت امام حسن عسکری علیهالسلام
🔰 #سید_رضا_نریمانی
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
عید امام حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف مبارک🌸💖🌸💖🌸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم💚
شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد
خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد
بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش
کوثری را که از ان آبِ بقا می جوشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_پنجاهپنجم
در حالیکه صورت عزیز خانم بشدت رفته بود تو هم و معلوم بود از حرفای علی خوشش نیومده اون روز کوتاه اومد ..
برای پاتختی کلی مهمون اومده بود ..و عزیز خانم اون بالا نشسته بود و منو هم پهلوش نشونده بود که از جام جم نخورم ...
ولی خانجان طبق عادتی که داشت همین طور کار می کرد و از عزیز خانم فرمون می برد ..و باز این حرص منو در آورده بود ...
خودمو کنترل می کردم و داشتم فکر می کردم چیکار کنم دوباره حرص عزیز خانم رو در بیارم ......
اما تا آخر مهمونی نه اجازه داد حرف بزنم نه از جام بلند بشم .....
بعد از اینکه مهمون ها رفتن ..
گفتم : صبر داشته باش تلافی شو در میارم ....
عزیز خانم به کمک دختراش تمام کادو ها رو بر داشت وروی هم دسته کرد و با خودش برد بالا ...
خانجان پرسید : مگه اونا مال لیلا نیست ؟
گفت : الان که لازم ندارن من براشون نگه می دارم به موقع بهشون میدم ...یکم پول جمع شده اونم میدم به علی ... دست زن که پول نمیدن ...
با اینکه برای من زیاد مهم نبود ولی اون حتی نگذاشت من یکی از اون کادو ها رو درست ببینم ....
آخر شب موقع رفتن خانجان شده بود حسین اومده بود دنبالش ..
منو به سینه گرفت و مدتی هر دو با هم گریه کردیم ..
گفتم خانجان تو رو خدا منو اینجا نزار خیلی می ترسم ...
گفت : منم می ترسم مادر ...دیگه از این به بعد از فکر تو خواب و خوراک ندارم ..نمی دونم چی خاکی تو سرم بریزم ...
بچه ام رو با دست خودم انداختم تو آتیش ...اما وقتی علی اومد خداحافظی کنه ازش تشکر کرد و گفت : الهی شکر که تو پسر خوب و مهربونی هستی مواظب لیلا باش دست تو سپردمش ..
خانجان که رفت عزیز خانم رفت بالا و به علی هم گفت بیا کارت دارم ....
داشتم فکر می کردم چرا ما اول یک کاری رو که می دونیم غلطه می کنیم بعداً عزا می گیریم ....
ولی دلم پیش خانجان مونده بود ..و دلشوره ای گرفته بودم نگفتنی ...
ترس و وحشت از مواجه شدن با زندگی که مادرم هم ازش می ترسید و می گفت از این به بعد خواب و خوراک نداره .....
اگر مادر من زن عاقلی بود دم رفتن این حرفا رو به من نمی زد ..دل منم کوچیک بود داشت می ترکید ..
گوشه ی اتاق گز کردم و زانوی غم تو بغل گرفتم ...
احساس می کردم یکی پرتم کرده تو یک چاه و همین طور دارم میرم پایین ...علی بالا مونده بود و ..
مدتی طول کشید تا برگشت و من همین طور نشسته بودم و غصه می خوردم ...
دیر وقت بود ... اومد پیش منو یکم بهم نگاه کرد ..جلوم نشست ..گفت: کی گل منو پژمرده کرده ؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم : علی من می ترسم ...
گفت : مگه من مُردم ؟ به خدا به ولای علی اگر کسی بهت چپ نگاه کنه روزگار شو سیاه می کنم هر کی می خواد باشه .....
خوب حالا اخم هاتو وا کن ...بهم بگو ..چادر و روسری می خواد ندارم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_پنجاهششم
گفتم :ول کن تو رو خدا حوصله ندارم ...
دستشو گذاشت زیر چونه ی منو دوباره گفت : چادر و روسری می خواد ندارم ...آهان بلد نیستی بهانه در آوردی ,,موندی دیگه ؟,,
پس من بردم ...همین طور که اوقاتم تلخ بود و اخمم تو هم گفتم : مطرب و عنتری می خواد ندارم ...
اومد جلو و دست انداخت دور گردن من ..و گفت : اخم نکن تَخم نکن لب ور نچین گوگوری مگوری قربون اون اخمت بره شوهرت انشالله ......
من مثل شیر بالای سرت هستم ..تا منو داری غم نداری ....
گفتم : مگه خودم مُردم ؟ منم شیرم مگه چیه ؟
گفت : شیر باش این طوری منم بیشتر دوستت دارم ...
آروم شدم ......
ولی اون بیشتر بهم نزدیک شد ..
گفتم چیکار می کنی ؟ ولم کن ..علی ولم کن
خودمو جمع کردم...
می لرزیدم و اشک میریختم ...
از خودم بیزار بودم از زندگی بدم اومده بود ..
دلم می خواست بمیرم ..
علی برگشت و شرمنده جلوم نشست ...تا اومد حرفی بزنه ,,داد می زدم خفه شو ..ولم کن ..
برو کنار نمی خوام ببینمت تو قول داده بودی ..
همه ی قول هات همین طوره ؟
دیگه بهت اعتماد ندارم ...ولم کن ازت بدم میاد ..
علی هر چی تلاش کرد من آروم نشدم و همون جا روی زمین خوابم برد و اجازه ندادم حتی بالش زیر سرم بزاره ...
انگار می خواستم خودم رو تنبیه کنم ....
راستی چطور ممکن بود یک دختر بچه رو از همه چیز بترسونن ..
از مرد,, از رابطه ی جنسی ..از بی حیایی و یک مرتبه در سن کم از اون بخوان ازدواج کنه و بدون چون و چرا از یک مرد تمکین کنه ... و این حکایتی بسیار عجیب و باور نکردی بود و دور از عقل ...
دروغ می گفتن ,,بهم نارو می زدن و مارو به خاطر همون حرفها از خدا و جهنم می ترسوندن .
علی به تازگی توی ارتش استخدام شده بود و باید صبح زود میرفت سر کار ..
یک کلمه حرف نزد یک لحاف رو که شب قبل انداخته بود روم و من با پا پس زده بودم کشید روی منو رفت ...
دوباره بغض کردم و همین طور بی صدا چند قطره اشک از چشمم اومد پایین ...
خاطره ای بسیار بد تو ذهن من جا مونده بود و خودمو اسیر و زندانی می دیدم ...
همینطور که داشتم برای خودم غصه می خوردم خوابم برد ...
گفتم که خوابم خیلی سبک بود ...مدتی بعد وجود یک نفر رو نزدیک خودم احساس کردم ....
آهسته چشمم رو باز کردم دیدم عشرت نشسته و به من خیره شده ...از جام پریدم ..و گفتم : شما اینجا چیکار می کنی ؟ ..
گفت : عزیز می خواست تو رو بیدار کنه ..منم دیدم خیلی قشنگ و عمیق خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم بهش دروغکی گفتم بیداری ..
اینجا نشستم تا اون متوجه ی خواب بودنت نشه ... بخواب من هواتو دارم ...
گفتم نه , نه بیدار میشم ..دیگه خوابم نمیاد ,عزیزخانم کجاست ؟
گفت : برای ناهار رفته خرید ..پس پاشو تا نیومده ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻