eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جنایت پشت جنایت؛ قتل عام جدید صهیونیست ها با هدف قرار دادن مسجدی در منطقه النصیرات غزه 🔹‌ بیش از 30 شهید تاکنون که عمده آنها کودک بودند. eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
آقا جان قطعا شما بیشتر از ما در غم و اندوهید که انسانیت را کشته اند مظلوم کشی و کودک کشی افتخار شده عده ایی انسان نما از هر درنده ایی درنده تر در زمین حاکم شده و ظلمی آشکار میکنن ... پس کی می‌آیید بمیرم برای مظلومیت و تنهاییت😭💔 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 شاید راه بهتری بود که این طوری اختلاف نشه ولی حالا که شده , برو جلو ... اگر برگردی مرتب به عقب نگاه کنی , همه ی گرفتاری ها رو دائم با خودت می بری ... برو جلو و نترس ... این عزیز خانم یا من یا علی نیستیم که زندگی تو رو می سازیم , اگر ترسو و ضعیف باشی حتم داشته باش آینده ات خراب می شه ... و اگر جسور و محکم بودی , خاطرت جمع باشه روزگار خوبی در انتظار توس ... گفتم : خاله , اگر برای علی زن بگیره نمی تونم تحمل کنم ... اینجا دیگه زندگی دست من نیست , دست عزیز خانمه ... گفت : نفهمیدی چی میگم ... عزیز من , دخترم , لیلای من , زندگی پر شده از این چیزا ... ممکنه براش زن بگیره , اصلا هزار تا اتفاق میفته که قابل پیش بینی نیست , تو برو جلو و با همه چیز مواجه بشو ... خودتو نباز ... نذار کسی سد راهت بشه ... تو در واقع ناخودآگاه همین کارو با عزیز خانم کردی ... برای همین ازت حمایت می کنم ... ولی به من متکی نباش رو پای خودت بایست ... در واقع اونجا درست متوجه ی حرفای خاله نشدم ولی حالم بهتر شد و آروم شدم ... اون روز با خاله رفتیم اسم منو نوشتیم و کتاب هامو خریدم ... موقع برگشت , توپخونه قیامت شده بود ... مردم ریختن بودن بیرون و به کمبود نون و کیفیت اون اعتراض می کردم و شعار می دادن : نون و پنیر و پونه , قوام گشنمونه ... شیشه ی مغازه ها رو می شکستن ... خاله یک زن بود که پشت فرمون نشسته بود و اون زمان زیاد مردم با این چیزا , کنار نمیومدن ... جلوی ماشین شلوغ بود و ما با سرعت کمی می رفتیم ... چند نفر به ماشین حمله کردن و با چوب شیشه ی عقب ماشین رو شکستن ... من جیغ می کشیدم و خاله به اونا فحش می داد ... بعد پاشو گذاشت رو گاز و از میون مردمی که از جلوی ماشین فرار می کردن , از اونجا دور شد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ولی هر دو ترسیده بودیم و می لرزیدیم ... وقتی دم خونه رسیدیم , خاله از ترس حمله ی دوباره ی اونا , ماشین رو برد تو حیاط ... ولی قدرت پیاده شدن نداشتیم ... بعدها , اون روز به اسم بلوای نون معروف شد ... چند روزی دبیرستان ها و کلاس های متفرفه به خاطر این شلوغی ها تعطیل بودن و من با علاقه ی خیلی زیادی شروع کردم به خوندن کتاب هام ... ولی مرتب یاد تهدیدهای عزیز خانم میفتادم و آروم قرار نداشتم ... یک جور دلشوره افتاده بود به جونم ... نمی تونستم اونطور که خاله ازم می خواد بی خیال این حرفا بشم ... پس سعی می کردم هر چی می تونم به علی محبت کنم و مثل حرفای خوبی که اون به من می زد , منم به اون بزنم ... شاید دلش راضی نشه و به حرف عزیز خانم گوش نکنه و زن نگیره ... برای همین با وجود اینکه پول نداشتیم و علی مجبور شد از یکی از دوستاش قرض بگیره و اون پول رو هم با احتیاط خرج می کردیم ولی با هم خوش بودیم ... اون از تغییر رفتار من چنان به وجد اومده بود که کلا عزیز خانم رو فراموش کرده بود ... کلاس ها باز شد ... هر روز از اداره که میومد و ناهار می خوریم و منو می برد دم کلاس ... اونجا تو راهرو منتظر می شد تا کلاسم تموم بشه و با هم برمی گشتیم ... گاهی قدم زنون تا لاله زار می رفتیم ، یک شاهی می دادیم تخمه می خریدیم و صدای فیلم ها رو از تو خیابون گوش می کردیم و گاهی جلوی تماشاخونه ی نصر , به صدای سیاه بازی و شعر هایی که می خوندن گوش می دادیم ... با هم شرط می بستیم که کی زودتر اون شعرها رو یاد می گیره و بعد بلند بلند با هم می خوندیم و می خندیدیم ... گاهی هم یک تصنیف می خریدیم و باز مسابقه ی کی زودتر حفظ میشه راه مینداختیم و بیشتر وقت ها من برنده می شدم و علی هر بار خوشحال می شد و قربون صدقه ی من می رفت ... و آخر شب همین طور که کتاب های من زیر بغل علی بود و من خوابم گرفته بود , تو تاریکی شب منو بغل می زد و من دست هامو دور گردنش حلقه می کردم و اون تا خونه حرفای خوب به من می زد ... وزن من زیاد نبود و برای اون کار راحتی بود اما برای من احساس امنیت و عشق میاورد ... هوشنگ هم از علی خیلی خوشش اومد بود ... بیشتر شب ها میومدن خونه ی خاله که در این صورت ما هم شام پیش خاله بودیم ... من می زدم و علی و هوشنگ با هم می خوندن و گاهی هم اون دو نفر تخته بازی می کردن و من و ملیزمان با هم درددل می کردیم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
راستگویی، امانت زبان است. امام علی ع عیون الحکم والمواعظ، حدیث 360                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹