مرگ حقه !
تنها حقی هست که اگر نگیری هم بهت میدن !
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ازبین ڪُلِ خلق
تو را دوست دارمت
حُبي لَکَ الْهَوا
بِاَبي اَنْتَ یا مهدی💖
#خدایا_برسان_یوسف_آل_فاطمه_را
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفدهم
خاله گفت : عزیز خانم یکه زیاد بگی , یکه زیاد می شنوی ... درست حرف بزن ببینم منظورت از این کارا چیه ؟ اصلا تو چی می خوای ؟
گفت : والله اینو از لیلا خانم بپرسین که پسر منو گرفته تو مشت خودش و از مادرش جدا کرده ...
آخه مسلمونا , شما رو به این عزای حسین قسم می دم , حق مادری من این بود ؟ پسرم یک سر به من نزنه ؟ ...
خانجان به حرف اومد و گفت : نگین تو رو خدا , شما نبودین دست لیلا رو سوزوندین ؟ ... خوب بچه ام می ترسه بیاد تو خونه ی شما ... خودتون تقصیر دارین ...
عزیز خانم صداشو بلند کرد و گفت : اگر تو هم عروست تو عروسی خودش اینقدر بی حیا بود که داریه بزنه و بخونه , والله الان از خجالت آب شده بودی ...
من که کاری نکردم , این بی حیا علی رو وادار کرده براش داریه بخره ... اینو می دونستی زن مومن ؟ اگر باباش زنده بود کلاهشو می ذاشت بالاتر ...
ادعای خدا و پیغمبر می کنین و حیا رو می خورین و آبرو رو قی می کنین ...
خاله گفت : اولا که صدا تو بیار پایین ... دوما اگر داریه بد بود چرا تو عروسی مطرب آورده بودی ؟ می خواستی روضه خون بیاری ...
دست بردار عزیز خانم , من تو رو می شناسم ... خبر دارم چی به روز دخترای خودت آوردی ... خوب حق هم داری , وقتی شوهر خدا بیامرزت زنده بود روزی سه بار به جای ناشتایی و ناهار و شوم تو رو می زد ... حالا که به رحمت خدا رفته تلافیشو سر این طفل معصوم ها خالی می کنی ...
فکر کردی خبر ندارم ؟ ...
چشمتون بد نبینه ... با شنیدن این حرف از خاله , عزیز خانم شروع کرد به جیغ کشیدن و نفرین کردن ...
با مشت تو سینه اش می کوبید و می گفت : الهی به زمین گرم بخوری ... الهی نازا بشی شوهرت ده تا هوو سرت بیاره ... الهی مثل خاله ات , بچه ی شوهر بزرگ کنی ...
مردم به دادم برسین , این عفریته ها پسرمو ازم گرفتن و پولای منو خرج می کنن ...
خاله گفت : اینجا این حرفا رو نزن , برو وسط جمعیت همین ها رو بگو ... می خوام همه ی مردم تو رو بشناسن ...
چون منو قبلا شناختن و می دونن چطور آدمی هستم ... برو ... برو دیگه , فکر کردی الان بهت میگم آبروی ما رو نبر ؟ نه جونم , آبروی تو می ره ... فوق فوقش , یک روضه به هم می خوره که ان شالله گناهش گردن تو ...
من دیدم خیلی کار داره بالا می گیره , رفتم جلو و گفتم : عزیز خانم به خدا بچگی کردم , شما ببخشید ...چند بارم که عذرخواهی کردم ... اگر شما اجازه بدین من و علی مرتب میایم دست بوس , به خدا من دلم نمی خواد شما از پسرتون جدا بشین ...
نگاهی با غضب به من کرد و همین طور که می رفت , گفت : حالا وقتی برای علی زن گرفتم , بیشتر به التماس میفتی ... باشه تا ببینی ...
خاله گفت : ولش کن خاله , بذار بره ... این نمی خواد با تو راه بیاد , فایده نداره ...
عزیز خانم رفت , در حالی که علی تو خونه ی اون منتظر بود و من نمی دونستم نتیجه حرفای اونا چی می شه ...
روضه تموم شد و مهمون ها رفتن ...
من با تمام دلشوره ام , تو اتاقم با شیرین و شریفه موندم ...
یک طورایی از اهل خونه خجالت می کشیدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهجدهم
خانجان تا آخر شب موند ... حسین اومده بود دنبالشون ولی علی برنگشته بود و چون حال و روز من خوب نبود , دلش نیومد منو تنها بذارن و خاله مجبور شد برای همه شام درست کنه ...
سفره بزرگی پهن شد ولی بازم علی نیومد ... هر کس چیزی می گفت و تمام شب همه در مورد ما حرف می زدن ولی انگار من چیزی نمی شنیدم و همه ی حواسم به این بود که بین علی و عزیز خانم چی گذشته ...
از اینکه دیر کرده بود دو حالت ممکن بود اتفاق افتاده باشه ... یا با هم صلح کرده بودن و علی راضی شده بود زن بگیره یا دعوای سختی کرده بودن و بحثشون به جای باریکی کشیده بود و باز علی خونین و زخمی برمی گرده ...
بالاخره خانجان با اشک و آه از من خداحافظی کرد و صورتم رو غرق بوسه کرد و منو دست خاله سپرد و با حسین رفتن ...
به زودی همه خوابیدن و من توی اتاقم پشت پنجره , منتظر علی بودم ...
تو حیاط چادر زده بودن و از اونجا درِ کوچه رو نمی دیدم ولی گوشم تیز بود تا اگر صدایی شنیدم , خودمو به علی برسونم ...
اتاق ما بخاری نداشت و سرد بود و فقط با کرسی خودمون رو گرم می کردیم ...
از سرما می لرزیدم ولی دلم راضی نمی شد برم زیر کرسی ...
یک پتو کشیدم روی شونه هام و بازم موندم ...
دو ساعتی طول کشید تا اون صدایی رو که منتظرش بودم رو شنیدم ...
در رو باز کردم و تو سیاهی شب و هوای ابری دیدمش که داره میاد ... دل تو دلم نبود که الان با چه حالی اون برگشته ...
وقتی نزدیک شد , دست هاشو باز کرد و با خوشحالی گفت : لیلا , همه چیز درست شد ... ماشین رو گرفتم ... دیگه عزیزم از دستم ناراحت نیست ...
و از پله اومد بالا ... خواست بغلم کنه , گفتم : صبر کن ببینم , با چه شرطی ماشین رو بهت داد ؟
گفت : به مرگ تو , هیچی ... بیا بریم تو برات تعریف کنم چی شد ...
من مثل یخ وارفته بودم چون احساس می کردم عزیز خانم بازم تو یک نقشه ی دیگه برای منه و به این راحتی نیست که از اینجا با اون وضع رفته باشه و حالا به علی ماشین داده باشه ...
گفت : چرا وایستادی ؟ بیا دیگه ...
و دستم رو گرفت و کشید تو اتاق ... تند تند لباس هاشو در آورد و لباس خونه پوشید و رفت زیر کرسی ...
همین طورم حرف می زد : باور کن , به جون خودت قسم , وقتی چشمش به من افتاد که کاردم می زدی خونم در نمی اومد کوتاه اومد و گفت : علی جون , پسرم , تو پاره ی جیگر منی ... بد تو رو که نمی خوام ...
هر چی می گم به خاطر خودته ... من پام لبه گوره , می خوام سرو سامون تو رو ببینم و بعد برم ...
باشه , اگر تو این طوری خوشبختی , منم راضیم ...
بهش گفتم : عزیز , باز دبه در نیاری و فردا دوباره با لیلا بدرفتاری کنی ؟ این موضوع زن گرفتن چیه رفتی خونه ی خاله گفتی ؟
به خدا لیلا پشیمون شده بود و گفت : اصلا غلط کردم ... تو برو لیلا رو بیار اینجا , خودم از دلش در میارم ...
به خدا عزیزم زن بدی نیست , مهربونه ولی نمی دونه چطوری اینو ثابت کنه ... ببین چقدر بهم پول داد ؟
فکر کنم پنج تومن باشه , بیا بشماریم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
چہبگویم ڪه بیابان بہ بیابان چہ ڪشید
من بہ وصف سفرش هیچ بہذهنم نرسید
ڪه اویسقرنے هم بہ محمد(ص) نرسید
عاقبٺ حضرٺ #معصومہ_س بہ مشهد نرسید
#وفات_حضرت_معصومه_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام ما قرار شد از شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داشته باشیم بعضی از عزیزان یادشون رفته انگار😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
دعای زیبا کوتاه و پر از معنا ؛
خدایا، هم به دوستانم هم به دشمنانم هرچی واسه من میخوان اول به خودشون بده...!
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
قلمـت را بردار ✍
بنویس از همـه خوبیها،
زندگـــی، عشــــق، امیــد🌱
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست
گل مریـــم، گــــل رز🌹
بنـویس از دل یـک عاشـقِ بیتـابِ وصـال،
از تمنـــــا بنویــــس✨
از دل کـوچـک یک غنـچه کـه وقـت اسـت
دگر باز شود 🌸؛
بنـــویس از لبـــــخند
از نگاهـی بنویـــس کــه پـر از عشــق به هر
جای جهــان مینگرد💞
قلمـــــت را بردار روی کاغــــــذ بنویس،
زندگی باهمه تلخیها بازهم شیرین است.
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
این خاصیت پاییز است،🍁
آدمها را از همیشه عاشقتر میکند؛
مگر میشود پاییز باشد،
و دلت هوایِ قدم زدن در خیابان را نکند!!
تو باشی ، باد باشد ، باران باشد ...
و یکخیابان پر از برگهای خیس و نارنجی
که بساطِ دلبرانهی پاییز را پهن کرده است.
#پاییزِدلانگیز 🍂
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ #گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدنوزدهم
می دم دست تو نگه دار , بعد از دهه می ریم می گردیم ... حالا هم ماشین داریم هم پول ...
اونقدر تو تهرون می گردیم و خوش می گذرونیم که خودت خسته بشی ... اصلا می ریم خانجانم برمی داریم یکم دلش باز بشه ... راستی بالاخره خانجان اومد ؟
من همینطور که ایستاده بودم و نگاهش می کردم , پرسیدم : شام خوردی ؟
گفت : آره , عزیز حسابی برام تدارک دیده بود ... دلم نیومد حالا که مهربون شده دلشو بشکنم ...
ناراحت که نشدی من با مادرم شام خوردم ؟
گفتم : نه ... دیروقته , بخوابیم ...
گفت : چرا اخم هات تو همه ؟ خوشحال نشدی ؟
گفتم :معلومه نه ... علی , تو خیلی ساده ای ... عزیز خانم اینجا هر چی از دهنش در اومد به من گفت و نفرینم کرد , بعد به تو ماشین داده و پول ... حالا من باید چی فکر کنم ؟
گفت : به این فکر کن از این به بعد ماشین داریم ... داده درستش کردن و مثل عروس شده , می برمت کلاس و برت می گردونم مثل آدم حسابی ها ...
ولی کن این حرفا رو ... من نمی ذارم به تو صدمه ای بزنه , تو عزیز دل منی ... تو , لیلا و من , مجنون ... تو نباشی سر می ذارم به کوه و بیابون ...
و خودشو قاه قاه خندید و ادامه داد : ببین از عشق تو , شاعر هم شدم ...
علی مثل بچه ای که اسباب بازی خودشو بعد از یک تنبیه طولانی پس گرفته باشه , خوشحال بود و شاد و شنگول خوابید و من با ترس از آینده ای که در انتظارمه , تا صبح به سقف نگاه کردم و فکر می کردم عزیز خانم برای چی این کارو کرده ؟! ...
فردا علی که از اداره اومد و ناهارو خورد , منو برد کلاس و گفت : لیلا جون تا کلاست تموم بشه , من یک سر به عزیز می زنم و برمی گردم ... بهش قول دادم ...
خوب پیره دیگه به من احتیاج داره , تو که ناراحت نمی شی ؟
آه بلندی از سینه ام بیرون اومد و گفتم : نه , برو ...
گفت : قربونت برم , زود برمی گردم ... جایی نری , میام دنبالت ...
گفتم : علی من می خوام به روضه برسم , زود بیا ...
گفت : آره , زود میام ... کاری ندارم که , فقط سر می زنم ...
و گاز داد و رفت ...
وقتی کلاس تموم شد , اون نبود و هر چی صبر کردم هم نیومد ...
پولی نداشتم که سوار تاکسی یا درشکه بشم ...
پیاده , تو هوای سرد , تا خونه رفتم ...
سوز بدی میومد که تا مغز استخوانم یخ کرده بود ...
اونقدر سردم بود که وقتی رسیدم , نمی تونستم برم کمک و رفتم به اتاقم و زیر کرسی خوابیدم ...
ولی گرم نمی شدم و مدام از تو وجودم می لرزیدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدبیستم
چون شب قبل نخوابیده بودم , خوابم برد ...
و وقتی بیدار شدم , احساس کردم حالم خوب نیست و نمی تونم از جام بلند بشم ...
کمی بعد ملیزمان اومد سراغم و وقتی فهمید مریض شدم , ازم مراقبت کرد و چون علی اصلا شب رو برنگشت خونه و تب من بالا بود , با خاله پیش من موندن ...
اونقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم به چیزی فکر کنم ...
از نیمه های شب بیدار شدم ... علی هنوز نیومده بود ...
تنها فکری که به ذهنم می رسید , این بود که اون شب عزیز خانم برای علی زن گرفته باشه و برای همین اون مونده وگرنه هیچ کس نمی تونست علی رو وادار کنه این طوری منو ول کنه ...
صحنه هایی که جلوی چشمم مجسم می شد , قلبم رو پاره پاره می کرد ...
چرا اینقدر من به علی علاقمند شده بودم ؟ حالا اگر زن بگیره , من چیکار باید می کردم ؟ ...
دوباره خوابم برد و اختر رو تو بغل علی دیدم و هراسون پریدم و نشستم ...
و دیگه خوابم نبرد ...
هنوز تب داشتم ولی حالم با جوشونده ای که خاله بهم داده بود , بهترشده بود ...
اذان صبح خاله و ملیزمان که موقتی پیش من خوابیده بودن تا علی بیاد , برای نماز صبح بیدار شدن و متوجه شدن که علی هنوز نیومده و من بیدار , چشم به راه اونم ...
خاله عصبانی بود و مثل اینکه اونم فکر منو می کرد و زیر لب به علی بد و بیراه می گفت , از من پرسید : حالت بهتره خاله ؟
گفتم : بله ولی دلم شور می زنه ... اگر عزیز خانم کار خودشو کرده باشه , چی می شه ؟ خاله , تو رو خدا کمکم کن ...
گفت : نه , به دلت بد نیار .. علی این کارو نمی کنه , من اونو می شناسم ... ازش عصبانیم که چرا شب رو نیومده ...
گفتم : خوب اگر کرد , چی ؟
سری تکون داد و لب هاشو در هم کشید و با افسوس گفت : چه می دونم به خدا ... اگر کرد , خیلی بد می شه ...
با هوو زندگی کردن برای تو سخته , اونم مردی که این طور تا حالا تو رو حلوا حلوا کرده ... اگر بی مهر بود یک چیزی ولی اینطوری تو طاقت نمیاری ... ای خدا , نمی دونم چی بگم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻